تا خدا هست به خلقم چه نیاز است

مهربان یه ضرب المثل ( شایدم اصطلاح) بامزه داره که میگه: بیل به کمرم که نخورده 

حالا حکایت منه 

درسته که درد فیزیکی دارم ولی بیل که به کمرم نخورده. منظور اینه که میتونم از پس احتیاجات و زندگی خودم بربیام

بیل که به کمرم نخورده که برا کار پیدا کردن و پول داشتن و اجاره دادن و اقامت و درس و هزارتا چیز دیگه محتاج یه سری آدما باشم 

که تازه منت هم سرم بذارن 

مگه کی تا الان زندگی منو هندل کرده؟ مگه غیر این بوده که خدا کمک کرده و دستم رو گذاشتم همیشه رو زانوی خودم؟ ایرانش هم همین بودم. کی برام کار پیدا کرد؟ کی تو کار پیشرفتم داد؟ کی نون منو میداد؟ کی منو اورد اینجا؟ مگه کسی غیر خدا و خودم بعدشم خودم بودیم 

الانم چشمم کور دنده ام نرم دستم رو میگیرم روی زانوی خودم با حول و قوه الهی بلند میشم کارمیکنم زخمت میکشم خودم رو میندازم تو چالش ها ولی دستم رو جلو کسی دراز نمیکنم 

چشم امید نمیبندم به کسی 

نگاهم رو نمیندازم به کسی 

مگه غیر این بوده که تا بوده و بوده همیشه زندگیم همینطوری بوده 

اگه بیشتر کار کنم اگر بیشتر تلاش کنم دیسیپلین داشته باشم کمتر خرج کنم بیشتر زحمت بکشم نمیمیرم. هیشکی با کار زیاد نمرده 

خدایا خودت یه کاری کن یه کار خوب غیر از اینی که الان دارم پیدا کنم یه درامدی داشته باشم کمکم کنه یه مقدار سیو کنم تا قبل فارغ التحصیلی 

خدایا منو نیازمند هیچ بنی بشری نکن 

امین 

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۲ آذر ۰۴

    تا یار که را خواهد و میلش به که باشد

    و در نهایت آنچه که خدا بخواد اتفاق می افته

     

    پ ن: خدایا بهترین رو برام بخواهheart

    پ ن2: عنوان، شعری از دولتشاه و خطاب به خداست. 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۱ آذر ۰۴

    درد دلم با خدا

    خدایا خودت میدونی که تو چه شرایطی هستم 

    ناشکری نباشه فقط دارم باهات درد دل میکنم وگرنه که مهر تو به من همیشه بیش از این حرفا بوده و هست و خواهد بود 

    ازت بابت همه چی ممنونم. شکرت...

    اما گاهی حس میکنم از دست خودم خسته ام. کلافه ام ... یه جورایی حالم از خودم به هم میخوره 

    نگرانی ها ولم نمیکنن. دایم از این نگرانی میپرم روی یه نگرانی دیگه. حتی چیزایی که یه زمانی هیچ وقت برام دغدغه نبودن الان برام مساله شدن. نمیدونم خودم اورتینک میکنم یا خاصیت بالا رفتن سنه یا دنیا داره به این سمت پیش میره یا چی 

    همیشه نگران اشتباهاتمم. اشتباهاتی که در لحظه میکنم و بابتش همیشه خودم رو سرزنش میکنم. خسته شدم از این که مدام دارم اشتباه میکنم و از اون بدتر مدام خودم رو میزنم 

    نمیدونم چرا فکر میکردم دختر قوی ایی هستم ولی وقتی سختی ها زیاد شد فهمیدم نه تنها قوی نیستم بلکه ضعیف ترین عالم هم هستم 

    دست به کارا و رفتارهایی میزنم که نمیدونم ریشه در چی دارن 

    شاید ته دلم و ته وجودم از شرایط راضی نیس که انقد همه چی رو پس میزنه 

    اگر اینطوره پس چرا حاضر به تغییر نیستم چرا هر وقت حرف تغییر میشه دست و دلم میلرزه. پنیک میشم 

    ناتوان میشم ناامید میشم؟

    احساس میکنم خیلی بد بزرگ شدم 

    راستش خانواده ام رو مقصر میدونم 

    ولی چه میشه کرد

    احساس میکنم اونطور که قبلا از زندگی لذت میبردم الان نمیبرم. قبلا میبردم؟ نمیدونم 

    خدایا خودت میدونی تو دلم چی میگذره خودت بهترین ها رو نصیبم کن. حتی اگر اونقدری که باید و شاید دختر خوبی برات نبودم broken heart 

     

    پ ن 1: با اینکه خیلی ناراحت بودم و دلم داشت از غصه میترکید به مارکو زنگ نزدم و هیچی نگفتم. خب این خودش یه جور پیشرفته مگه نه؟ 

    پ ن2: گندم ازت خواهش میکنم این چند روز باقی مونده تا اخر ماه رو طاقت بیار. همش 5 روز مونده بخدا هیچ اتفاقی نمیفته اگر زبون به دهن بگیری و با آدما دعوا راه نندازی.

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۵ آذر ۰۴

    خودم رو در آغوش میگیرم

    وقتایی که تلنگرهایی بهم زده میشه که نیازه که بیشتر از خودم مراقبت کنم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چه اهمیتی داره که کی چی فکر میکنه یا عمل میکنه. مهم منم و من فقط یه وظیفه دارم تو زندگیم اونم مراقبت از خودمه 

    واقعا چرا باید روزها نگران باشم از عکس العمل ادم ها و اینکه مبادا کاری کرده باشم یا کاری بکنم که فلانی ناراحت بشه یا نشه یا هر چیزی

    چه اهمیتی داره خواسته اون آدم وقتی من خودم نمیتونم و نمیخوام خواسته خودم رو براورده کنم 

    چرا باید همیشه پشت خواسته ادم های دیگه قایم بشم؟ برا این که دوستم داشته باشن؟! برا اینکه رهام نکنن؟!!!

    گور بابای اون رفیق نارفیقی که به مرزهای من احترام نمیذاره منو کم میبینه منو قضاوت میکنه منو فقط برای خواسته های خودش میخواد منو فقط برای منافع خودش میخواد 

    اینجور وقت ها دلم برا خودم میسوزه که چه بلاهایی که سر خودم نیاوردم فقط و فقط برا اینکه برا خودم احترام قایل نبودم 

    دیروز به تراپیسته گفتم این که میفهمم یه سری کارام نتیجه زخم هایی هست که خوردم یه کم ارومم میکنه و باعث میشه کمتر خودم رو بزنم 

    واقعا از ته قلبم دیگه دلم نمیخواد و نمیتونم بپذیرم که انقدر خودم رو بابت هر چیزی تحت فشار بذارم 

    من خیلی گناه داشتم 

    من خیلی گناه دارم...

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۴ آذر ۰۴

    غمگینم اما ناامید نه

    اون کار جنرالی که نشون کرده بودم که براشون رزومه بفرستم الان دیدم که بسته شده 

    خودم تعلل کردم چون رزومه ام کار داشت و منم دیشب و پریشب جفتش داشتم رو کار خودم وقت میذاشتم و دیشبم که زودتر رفتم بیرون و نشد تمومش کنم 

    الان دیدم پریده 

    دیشب هم که یه گند دیگه زدم 

    غمگینم

    sad

     

     

    پ ن: حتما که شغل بهتری در راهه...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۳۰ آبان ۰۴

    دعای نیمه شب

    خدایا 

    در این نیمه شب اخر هفته همزمان که هنوز دارم برا کلاس تی ای فردام اماده میشم 

    و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه و نگران آینده ام هستم 

    و صدای باد میاد 

    ازت میخوام به فضل و مهربانیت که نگرانی هام رو به ارامش تبدیل کن. ترس هام رو به اطمینان و قرار...و غم هام رو به شادی

    خدایا از خانواده ام و خودم به سلامت نگهداری کن

    نذار که محتاج کسی بشم. نذار که بی آبرو بشم نذار که دستم جلوی کسی دراز باشه. منو به کسی وا مگذار

    خدایا نگران درسم و تموم شدنش و کار پیدا کردن و پول و خانواده ام و زندگی تشکیل دادن و همه این ها هستم 

    خدایا مثل همیشه که با دست غیب میومدی وسط زندگیم 

    خودت همه چی رو به بهترین شکل سامون بده 

    ای مهربان ترین مهربانان

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۷ آبان ۰۴

    تراپیست جدید

    بعد مدتها امروز بالاخره تونستم با تراپیسته حرف بزنم 

    گفت کاملا حق داری که توی این دو راهی باشی چون بخشی از نیازهات از یک مسیر و بخشی دیگه از مسیر دیگه ایی رفع میشه 

    برخلاف اون قبلی این یکی اصلا سرزنشم نکرد. گفت به نظر میرسه بیشتر دنبال والد میگردی. البته نه والدی که نا به جا دخالت کنه چون بیشتر احساس حقارت و ضعیف بودن بهت میده. والدی رو میخوای که نیازهای خاصی که داری رو در تو ببینه و اونا رو تامین کنه و این میشه دلیل جذب تو به این مدل ادم ها. مخصوصا اگر اعتماد به نفس خوبی داشته باشند حتی در ظاهر. انقدری که تو بتونی بهشون به عنوان یه والد قدر اعتبار بدی. و تو این اعتبار رو به بعضی میدی به بعضی نمیدی. دیگه این که گفت همدری خودش یه توانایی هست که در اثر مدل بزرگ شدن و زندگی کردن و ...در افراد به وجود میاد چیزی نیست که بشه درستش کرد و خب خصیصه مهمی هست. و دیگه این که همه این ها از کودکت میاد و قرار نیست ما با کودمون تصمیم های مهم زندگیمون رو بگیریم. یه مقدار هم اشاره کرد به عدم توانایی من توی تصمیم گیری و میخواست کنکاش کنه ببینه این از کجا میاد و این که چرا برای هر تصمیمی دنبال تایید هستم مخصوصا تایید مارکو و این توی این سن و سال طبیعی نیس و شاید میتونه از این باشه که تو ازش میترسی چون سرزنشت میکنه و مدام به روت میاره. بهش گفتم صمیمیت مد نظر من چه مفهومی داره و این که دوست دارم مشکلاتم رو شیر کنم و عمیقا درک بشم نه این که ادم مخاطبم تازه خودش هم ناراحت بشه یا نتونه همدلی کنه و ... و اینکه حدس میزد شاید دنبال والدی هستی که برات مثلا فقط تصمیم بگیره و تو این رو توی بعضی ها پیدا میکنی. اخرش هم از احساسم پرسید و منی که ترسیده بودم و حتی نتونستم بهش بگم که ترسیدمsad

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۶ آبان ۰۴

    همه چیز در یک روز

    صبح یک ساعت توی سرما راه رفتم و تلفن حرف زدم 

    وقتی میخواستم برگردم آفیس به خودم گفتم یادم باشه وقتی میام یه پست بذارم با این مضمون که  همونطور که بعد یه مدت به خودت اومدی دیدی خدا کمرت رو خوب کرده و داری راه میری مثل ادمای عادی دیگه یدون این که درد داشته باشی همونطور هم یه روزی چند ماه دیگه به خودت میای و میبینی انچه که امروز نگرانش بودی و براش دعا میکردی حل شده 

    وقتی رسیدم بالا قبل این که دستم به وبلاگ بره نوتیف اینستا اومد رو گوشیم و فکر کردم که خب پس فکرم درست بوده و سر طرف به سنگ خورده و درست فکر میکردم و باید کاری کنم و زنگ زدم به مارکو و قضیه رو تعریف کردم 

    و کمتر از یک ساعت بعدش وقتی جواب پیام رو دادم دیدم که کلا موضوع بحث عوض شد و داره از نگرانی هاش میگه و کارش و مسایلش و حرفایی که نمیفهمیدم یعنی چی و ترسیدم و چیزی نگفتم و فقط این که نگران نباش و حواسم بهت هست 

    و تمام این مدت فکر میکردم هدف از پیام صبح اگر خود اون پیام نبوده و در واقع مقدمه چینی بوده برای کاری که داره و درخواستی که داره پس چقدر آدم ها میتونن گرگ صفت باشند 

    و بعد باز دوباره خودم رو گول زدم (شاید گول زدم) که نه تو خیلی بدبینی...

    و هدف از این پست این که در عرض یک روز چقدر چیزها میتونن عوض بشن...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ آبان ۰۴

    برگشت

    خدایا شکرت که این سفر هم به سلامت انجام شد 

    دیشب که رسیدم حس اون شبی رو داشتم که برای اولین بار اومده بودم. اون شب هم برف اومده بود و هوا خیلی سرد بود.  

    خیلی گریه کردم و خیلی مسایل پیش اومد. یه سری کارایی که کردم خوب بود و راضی بودم از خودم. یه سری کارایی هم که ...

    صبح طبق روال این این چند روز آخر با اضطراب و حالت تهوع و سرگیجه بیدار شدم. اماده شدم اومدم سر کار و به این فکر کردم که به قول یکی همه چی از قبل اتفاق افتاده و ما فقط نظاره گر و مشاهده گر اتفاقات هستیم. پس نباید نگران باشم و باید خودم رو رها کنم توی رودخونه ی زندگی و به مسیر و به اون کسی که من رو جلو میبره اعتماد کنم و بدونم در نهایت آنچه که اتفاق می افته چیزی هست که برای من صلاحه و باید اتفاق می افتاده 

    دست و پا زدن الکی و فکر کردن بیش از اندازه فقط بیشتر اذیتم میکنه. حالم رو بد میکنه و اوضاع رو خراب تر

    هر چی آروم تر و بیخیال تر باشم بیشتر به نفع خودم و زندگیمه 

    ادم باید بسپاره به خدا یه سری چیزا رو 

    مخصوصا وقتی گیج و گمی و کاری از دستت بر نمیاد 

    مخصوصا وقتی گره زندگیت کوره و خودت نادانسته و نخواسته کورترش کردی 

    کاری از دستم بر نمیاد 

    مگر اینکه خدا سامون ببخشه این وضع رو...

    همین 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۳ آبان ۰۴

    خستم

    خسته ام 

    تمام بدنم درد میکنه 

    دیشب تا بوق سگ آفیس بودم بعدشم سوار اتوبوس شدم و انقد گیج بودم که جای اشتباهی پیاده شدم و نزدیک 40 دقیقه پیاده روی کردم تا برسم خونه! از سرما گوشم درد گرفته بود 

    هنوزم این فایل لعنتی تموم نشده 

    فقط 5 ساعت وقت دارم که تمومش کنم بعدش باید برم این استوره اون چیزی که میخوامو سریع بگیرم و باز احتمالا برگردم افیس فایله رو فاینال کنم و بفرستم برا استادم 

    دیگه اگه اوکی داد که فردا در حد 2ساعت میام تمومش میکنم اگر نه که باز عقب می افته که البته مهم نیس. مهم اینه که من از سمت خودم کارم تموم شده باشه 

    این پست رو اپدیت میکنم امروز باز ...

     

    آپدیت: یادم باشه امشب گوشیه رو فعال کنم و اون خریده رو حتما انجام بدم ان شالله

    الان فهمیدم که این پسره همکار نمیخواد وقت بذاره پارت خودشو انجام بده بنابراین کارم امشب انجام نمیشه و یه 2 هفته ایی میخواد منو معطل کنه 

    عصبی ام 

    دلم میخواس تا قبل از این که بره کار رو تموم کنه تا منم خیالم راحت بشه 

    ولی خب به درک به جهنم 

    هرچند که خیلی عصبیم کرد با این کارش ولی خب شاید اینطوری گند میزد و نتیجه کار خراب میشد. حالا من که وقت دارم تا 3 هفته دیگه. کافیه که قسمت خودمو انجام بدم دیگه این هر کار میخواد بکنه فوقش میخواد چارتا کامنت چرت و پرت بده دیگه. 

    الان با دوست ایرانم حرف زدم. یه چیزایی گفت که ناراحتم کرد. به خاطر خودش خوشحالم ولی به خاطر خودم که در موقعیت مشابه اشتباهاتی کردم به شدت غمگین شدم.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳ آبان ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی