عید فطر مبارک!
صبح کافی خوردن و ظهر ناهار خوردن بعد از مدتها روزه داری گلی است از گل های بهشت. خدایا شکرت...
یه حس سبکیه خوبی دارم که خدا کنه از برکات ماه رمضون باشه و برام بمونه. هرچند که کار خاصی نکردم و اصلا معلوم نیس این روزه های دست و پا شکسته قبول بود یا صرفا جهد باطل! به هر حال وظیفه ی من خوشبین بودنه و الهی که مهر تایید خورده باشن
بگذریم
امروز با سوپروایزر دوم حرف زدم و گفتم رو ایمیل اخرم جواب نداده. یه کامنتی داد که رسما یه کار اضافیه ولی خب چاره ایی ندارم جز این که انجامش بدم و میخوام به روش خودم هم انجامش بدم. به این که همکار رو از توی کارم حذف کردم هم هیچ اشاره ایی نکرد که احتمالا به خاطر اینه که یا اصلا تو باغ نیس یا اصلا دقت نکرده
ایمیل زدم به استاد اول که برم پیشش و بالاخره تکلیف رو یک سره کنم. هم کامنتهاش رو بگیرم و هم اگر لازم شد در مورد همکار باهاش حرف بزنم که خب جواب نداد. خلاصه که خدا رحم کنه. راستش خودم رو انداختم تو چلنج و دیگه دارم کاملا مستقل عمل میکنم. اگه بخوام با خودم روراست باشم ته دلم میترسم ولی خب حس میکنم که ارزشش رو حتما داره. اگر این گردنه رو به سلامت رد کنم که ان شالله به کمک خدا رد میکنم دیگه میتونم یه نفس راحت بکشم و کلی توی اعتماد به نفسم اثر خوب میذاره. از تصمیمم و عملم راضی ام حتی اگر دست و دلم بلرزه بابتش...
کار زیاده و زمان کم. خیلی کم. نه فقط کار دانشگاه و ریسرچ. هر کاری که جز GOALهای زندگیم هست منظورمه
صبح یه لیوان کافی غلیظ خوردم و میخواستم به رسم قبل از ماه رمضون یکی دیگه هم بعد ناهار بخورم که خب منصرف شدم چون حس میکنم به خاطر 20 روز کافی نخوردن بدنم یه خورده پاک شده از عادت به کافیین و نمیخوام دوباره این عادته برگرده. حس میکنم الان یه طوری ام که اگه یه لیوان چایی به جاش بخورم هم همچنان میتونم سرحال بشم. یادم باشه امتحان کنم ببینم چطوریه
دیروز و پریروز باز کمردرد داشتم و از ترسم زود تند سریع رفتم استخر و خداروشکر امروز یه کم بهترم.
اون مساله تردیدی که داشتم یه کم میل کرده به یه سمت کفه ترازو و خدارو بابتش شکرگزارم. هنوز هم یکی از دعاهای اصلیم اینه که خدا برام راه رو روشن کنه.
دیشب یه جا خوندم که اگر یه چیزی از سفره ماه رمضون امسال برداشتید سعی کنید نگهش دارید تا سال دیگه. خیلی دلم میخواد یه همچین کاری بکنم. تارگتم رو گذاشتم روی نرنجوندن ادما. حالا به هر شکلی...
مثلا خیلی تو دلم مونده بود در مورد الف یه چیز منفی ایی به مارکو بگم ولی جلو خودم رو گرفتم. البته هنوز تو دلم هست. اینجا میگم چون اینجا که کسی نمیشناستش. از طرفی دلم میخواد این برای همیشه این اینجا بمونه. میخواستم به مارکو بگم که الف ادم منفعت طلبی هست...
گاهی فکر میکنم حتی کمک های مالیش هم به همین خاطر بود. حتی بودنش. نمیگم احساسی در کار نبود. حتما که بوده ولی دودوتا چارتایی هم کنارش بوده. البته همه ما ادما دودوتا چارتا میکنیم مخصوصا از یه سنی به بعد ولی معمولا وقتی کفه احساس سبک تر باشه کفه اینجور محاسبات سنگین تر میشه. مارکو میگفت کمکی که بهش کردیم بیشتر از ریکشنی بوده که نشون داده. من چیزی نگفتم ولی تو دلم حس کردم که چه جالب که مارکو هم اینو فهمیده. چون خودم هم این حس رو داشتم که خیلی تشکرش خشک و خالی بود. خیلی کم بود به نسبت اون همه دوندگی... من البته هر کاری کردم به خاطر خدا کردم ولی خب حتی بهش نگفتم که از شب تا صبح بیدار موندم و نخوابیدم و گوشیم رو از سایلنت دراوردم که اگر خبری میشه سریع گوش به زنگ باشم
ولی حس کردم این آدم آدمه محاسباته. ادم دلالی کردنه. حتی به این فکر کردم که چطور وقتی میرفت ایران یهو به من خبر داد و قضیه رو گفت و مدام با من در تماس بود و بعد به این نتیجه رسیدم که خب شاید حس کرده ممکنه به من نیاز پیدا کنه! یا مثلا برای این مساله اخیر هم همینطور. جالبه که هر بار حالش رو میپرسم و خبر میگیرم خیلی سریع جواب میده و من فقط به این فکر میکردم که یعنی حال الان تو از حال قبلت بهتره؟ اخه قبلنا هر بار چیزی میگفتم میگفت شرایطم خوب نیس حالم خوب نیس حوصله ندارم ولم کن و از این حرفا. همین چیزا رو بهانه میکرد و من لال میشدم. ولی الان به ثانیه نمیکشه که جواب میده ... دقیقا مثل همون موقعی که میخواست به هر قیمتی شده من رو راضی کنه برم ببینمش. همون موقع هم که اون همه اصرار میکرد میدونستم اصرارش از روی علاقه شدید به دیدن من نیس. به قول خودش دلش میخواد هرکاری از دستش بر میاد برای من بکنه و بعد یه درپوش بذاره روی وجدانش و با خودش بگه خب من هر کاری لازم بود کردم.
با خودم فکر میکنم که شاید بخشی از اون ساپورت هاش هم یه جور سرمایه گذاری بود و وقتی دید جواب نمیده دست کشید از هر گونه حمایت. شایدم حق داشت ولی خب خدا که میدونه بعد از اون داستان های مزخرفی که داشتم من باهاش روراست رفتم جلو و اگر قوانین رو درست رعایت میکرد شاید هیچ چیزی انقدر عوض نمیشد
شایدم حس کرده که با من بد کرده و من از جمله اون ادم هایی هستم که حقی به گردنش دارم که اگر اینطور باشه من تمام حقم رو بخشیدم...
گاهی ممکنه تو آدمی رو سال ها بشناسی ولی آدمیزاد انقد لایه های زیرین داره که تازه بعد از سال ها بفهمی درونش چی بوده
هنوزم مطمن نیستم که همه فکرهام درست باشه. مخصوصا که من ادم شکاکی هستم و معمولا غلو شده به موضوعات نگاه میکنم ولی چیزی که تا حدود زیادی برام مسجل شده اینه که این ادم مثل آیینه صاف و صادق نیست. شفاف نبود و نیست. هیج وقت نبود. حتی همین الانش هم نیس. و منی که همه این ها رو فهمیده بودم ولی از درد بی کسی سرپوش میذاشتم روی دانسته هام و فکر میکردم باید این ریسمان پوسیده رو نگه دارم چون راه دیگه ایی ندارم. و دقیقا حکابت کوهنوردی بودم که فکر میکردم زیر پام خالیه و اگر ریسمان رو ول کنم پرت میشم به عمق دره. غافل از اینکه یک متر پایین تر از پام سطح صافی بود که اگه طناب رو ول میکردم از سرمای کوهستان یخ نمیزدم و نمیمردم
میدونم خیلی مبهم نوشتم ولی از حوصله ام خارجه که همه جزییات رو بنویسم
فقط با تمام وجودم خداروشکر میکنم که راه رو داره برام روشن میکنه
خدایا خودت من رو به اطمینان و یقین برسون. راهی که درست هست رو نشونم بده که من سخت مجتاج دستگیری تو هستم
منو نیازمند آدم ها نکن
این لحظه که دارم مینویسم دلم قرصه به حمایت و کمکت. دلم روشنه به فردا. امیدوارم خیلی هم امیدوارم به همه چی. حتی اگه الان چیزی تغییر نکرده باشه. حتی اگر الان دستم خالی باشه ولی از اون لحظه هاس که حس میکنم چیزای خیلی خوبی توی راهه. خدایا ناامیدی رو به امیدواریم مسلط نکن...