تراپیست جدید

بعد مدتها امروز بالاخره تونستم با تراپیسته حرف بزنم 

گفت کاملا حق داری که توی این دو راهی باشی چون بخشی از نیازهات از یک مسیر و بخشی دیگه از مسیر دیگه ایی رفع میشه 

برخلاف اون قبلی این یکی اصلا سرزنشم نکرد. گفت به نظر میرسه بیشتر دنبال والد میگردی. البته نه والدی که نا به جا دخالت کنه چون بیشتر احساس حقارت و ضعیف بودن بهت میده. والدی رو میخوای که نیازهای خاصی که داری رو در تو ببینه و اونا رو تامین کنه و این میشه دلیل جذب تو به این مدل ادم ها. مخصوصا اگر اعتماد به نفس خوبی داشته باشند حتی در ظاهر. انقدری که تو بتونی بهشون به عنوان یه والد قدر اعتبار بدی. و تو این اعتبار رو به بعضی میدی به بعضی نمیدی. دیگه این که گفت همدری خودش یه توانایی هست که در اثر مدل بزرگ شدن و زندگی کردن و ...در افراد به وجود میاد چیزی نیست که بشه درستش کرد و خب خصیصه مهمی هست. و دیگه این که همه این ها از کودکت میاد و قرار نیست ما با کودمون تصمیم های مهم زندگیمون رو بگیریم. یه مقدار هم اشاره کرد به عدم توانایی من توی تصمیم گیری و میخواست کنکاش کنه ببینه این از کجا میاد و این که چرا برای هر تصمیمی دنبال تایید هستم مخصوصا تایید مارکو و این توی این سن و سال طبیعی نیس و شاید میتونه از این باشه که تو ازش میترسی چون سرزنشت میکنه و مدام به روت میاره. بهش گفتم صمیمیت مد نظر من چه مفهومی داره و این که دوست دارم مشکلاتم رو شیر کنم و عمیقا درک بشم نه این که ادم مخاطبم تازه خودش هم ناراحت بشه یا نتونه همدلی کنه و ... و اینکه حدس میزد شاید دنبال والدی هستی که برات مثلا فقط تصمیم بگیره و تو این رو توی بعضی ها پیدا میکنی. اخرش هم از احساسم پرسید و منی که ترسیده بودم و حتی نتونستم بهش بگم که ترسیدمsad

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۶ آبان ۰۴

    همه چیز در یک روز

    صبح یک ساعت توی سرما راه رفتم و تلفن حرف زدم 

    وقتی میخواستم برگردم آفیس به خودم گفتم یادم باشه وقتی میام یه پست بذارم با این مضمون که  همونطور که بعد یه مدت به خودت اومدی دیدی خدا کمرت رو خوب کرده و داری راه میری مثل ادمای عادی دیگه یدون این که درد داشته باشی همونطور هم یه روزی چند ماه دیگه به خودت میای و میبینی انچه که امروز نگرانش بودی و براش دعا میکردی حل شده 

    وقتی رسیدم بالا قبل این که دستم به وبلاگ بره نوتیف اینستا اومد رو گوشیم و فکر کردم که خب پس فکرم درست بوده و سر طرف به سنگ خورده و درست فکر میکردم و باید کاری کنم و زنگ زدم به مارکو و قضیه رو تعریف کردم 

    و کمتر از یک ساعت بعدش وقتی جواب پیام رو دادم دیدم که کلا موضوع بحث عوض شد و داره از نگرانی هاش میگه و کارش و مسایلش و حرفایی که نمیفهمیدم یعنی چی و ترسیدم و چیزی نگفتم و فقط این که نگران نباش و حواسم بهت هست 

    و تمام این مدت فکر میکردم هدف از پیام صبح اگر خود اون پیام نبوده و در واقع مقدمه چینی بوده برای کاری که داره و درخواستی که داره پس چقدر آدم ها میتونن گرگ صفت باشند 

    و بعد باز دوباره خودم رو گول زدم (شاید گول زدم) که نه تو خیلی بدبینی...

    و هدف از این پست این که در عرض یک روز چقدر چیزها میتونن عوض بشن...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ آبان ۰۴

    برگشت

    خدایا شکرت که این سفر هم به سلامت انجام شد 

    دیشب که رسیدم حس اون شبی رو داشتم که برای اولین بار اومده بودم. اون شب هم برف اومده بود و هوا خیلی سرد بود.  

    خیلی گریه کردم و خیلی مسایل پیش اومد. یه سری کارایی که کردم خوب بود و راضی بودم از خودم. یه سری کارایی هم که ...

    صبح طبق روال این این چند روز آخر با اضطراب و حالت تهوع و سرگیجه بیدار شدم. اماده شدم اومدم سر کار و به این فکر کردم که به قول یکی همه چی از قبل اتفاق افتاده و ما فقط نظاره گر و مشاهده گر اتفاقات هستیم. پس نباید نگران باشم و باید خودم رو رها کنم توی رودخونه ی زندگی و به مسیر و به اون کسی که من رو جلو میبره اعتماد کنم و بدونم در نهایت آنچه که اتفاق می افته چیزی هست که برای من صلاحه و باید اتفاق می افتاده 

    دست و پا زدن الکی و فکر کردن بیش از اندازه فقط بیشتر اذیتم میکنه. حالم رو بد میکنه و اوضاع رو خراب تر

    هر چی آروم تر و بیخیال تر باشم بیشتر به نفع خودم و زندگیمه 

    ادم باید بسپاره به خدا یه سری چیزا رو 

    مخصوصا وقتی گیج و گمی و کاری از دستت بر نمیاد 

    مخصوصا وقتی گره زندگیت کوره و خودت نادانسته و نخواسته کورترش کردی 

    کاری از دستم بر نمیاد 

    مگر اینکه خدا سامون ببخشه این وضع رو...

    همین 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۳ آبان ۰۴

    خستم

    خسته ام 

    تمام بدنم درد میکنه 

    دیشب تا بوق سگ آفیس بودم بعدشم سوار اتوبوس شدم و انقد گیج بودم که جای اشتباهی پیاده شدم و نزدیک 40 دقیقه پیاده روی کردم تا برسم خونه! از سرما گوشم درد گرفته بود 

    هنوزم این فایل لعنتی تموم نشده 

    فقط 5 ساعت وقت دارم که تمومش کنم بعدش باید برم این استوره اون چیزی که میخوامو سریع بگیرم و باز احتمالا برگردم افیس فایله رو فاینال کنم و بفرستم برا استادم 

    دیگه اگه اوکی داد که فردا در حد 2ساعت میام تمومش میکنم اگر نه که باز عقب می افته که البته مهم نیس. مهم اینه که من از سمت خودم کارم تموم شده باشه 

    این پست رو اپدیت میکنم امروز باز ...

     

    آپدیت: یادم باشه امشب گوشیه رو فعال کنم و اون خریده رو حتما انجام بدم ان شالله

    الان فهمیدم که این پسره همکار نمیخواد وقت بذاره پارت خودشو انجام بده بنابراین کارم امشب انجام نمیشه و یه 2 هفته ایی میخواد منو معطل کنه 

    عصبی ام 

    دلم میخواس تا قبل از این که بره کار رو تموم کنه تا منم خیالم راحت بشه 

    ولی خب به درک به جهنم 

    هرچند که خیلی عصبیم کرد با این کارش ولی خب شاید اینطوری گند میزد و نتیجه کار خراب میشد. حالا من که وقت دارم تا 3 هفته دیگه. کافیه که قسمت خودمو انجام بدم دیگه این هر کار میخواد بکنه فوقش میخواد چارتا کامنت چرت و پرت بده دیگه. 

    الان با دوست ایرانم حرف زدم. یه چیزایی گفت که ناراحتم کرد. به خاطر خودش خوشحالم ولی به خاطر خودم که در موقعیت مشابه اشتباهاتی کردم به شدت غمگین شدم.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳ آبان ۰۴

    #یادآوری 6

    دونه به دونه با وسواس مدارکم رو جمع میکردم 

    اصل مدرک 

    ترجمه برابر اصل شده مدرک 

    برا هرکدوم فایل میساختم 

    تمکن جدا 

    مدرک فارغ التحصیلی جدا 

    عکس جدا 

    شناسنامه جدا 

    10-20 صفحه گردش حساب 

    پاسپورت 

    ...

    دیگه چی بود یادم نمیاد 

    آها استادی پلن 

    دونه به دونه جمع کرده بودم و با وسواس هزاران بار مرورشون کرده بودم. وقتی همه چی جمع شد یه شب نشستم پشت فرمون رفتم اون مغازه کپیه همه رو برام اسکن کرد. انقد وسواس داشتم که حاضر نبودم خودم عکس بگیرم ... 

    فایل ها رو دونه به دونه چک کردم 

    جولای بود که بالاخره سابمیت کردم 

    دو هفته بعدش یه شب داشتم با الف حرف میزدم که یهو برام ایمیل اومد. ایمیلمو چک کردم دیدم اسک شدم. مطمن نشدم اسک چی شدم دقیقا. بهش گفتم وای من اسک شدم!

    گیج و گنگ بودم... حالیم نبود که مسیر زندگی داره کاملا عوض میشه.... اصلا حالیم نبود ....

    فرستادم برا یکی بهم درست راهنمایی نکرد. یعنی خودشم نفهمید. باز دوباره خودم خوندمش دقیق تر تازه فهمیدم چی شده. به مارکو گفتم گفت باید چی کار کنی؟ براش توضیح دادم. بعدش بلافاصله رفتم ماموریت 5 روز از مهلت جواب گذشته بود و من هنوز بلاتکلیف بودم. نگران بودم ولی نه خیلی. غصه اشو نمیخوردم انگار که اگر نشد هم نشد. انگار که اگه چیزی برای تو باشه بهت میرسه خیلی نمیخواد حرص بزنی... یه حسی شبیه به این 

    به الف گفتم نتونستم اسک رو جواب بدم به این دلایل. انتظار داشتم کمک کنه ولی نکرد. سین کرد و جواب نداد. مارکو و مهربان کمکم کردن ولی 

    یعنی خدا خواست که اینا کمکم کنند

    روز اخر یا یکی مونده به آخر بود که اسک رو جواب دادم 

    یه جور معحزه بود 

    الان که نوشتم "معجزه" یاد پست آخرم افتادم. از کلمه "معجزه" استفاده کرده بودم مگه نه؟ :) 

    چقدر عجیب ... چقدر جالب:) 

    بدون اینکه بخوام بگم معجزه خیلی اتفاق می افته و اتفاقا بر عکس اسمش چیز زیاد دور از دسترسی نیس ؛ یهو باید یاد خاطره بیفتم و پرت بشم به اون روزا و این صفحه سفید رو باز کنم و پست یادآوری بنویسم و تهش ختم بشه به "معجزه"   

     

    پ ن: الان نگاه گردم به پستم که منتشر کردم. دیدم تاریخ انتشار رو زده آبان. آبان؟! ابان یه چیزی داشت که یادم نیس چی بود. تولد یکی بود مگه نه؟ تولد میم بود. اره الان که فکر میکنم تولد میم بود. ولی من نمیدونم چه روزی. یعنی یادم نمیاد چه روزی. پارسال یادم بود. روز دقیقش رو حتی. حتی واسش پلن داشتم. الان حتی دقیق یادم نمیاد چه روزی بود...عجب دنیاییه این دنیا smiley

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲ آبان ۰۴

    نیازمند معجزه ام

    بعضی وقتا حس میکنم حل شدن این مساله چیزی شبیه معجزه اس 

    و یه ناجی میخواد که بیاد و حلش کنه

    از عهده من خارجه 

    از خودم بدم میاد به هزار و یک دلیل 

    دلم برا آدمای دخیل تو این مساله بیشتر از خودم میسوزه 

    و همین بیشتر ضجرم میده 

    فقط یه معجزه اونم از سمت یه دانای کل میتونه حلش کنه 

    کاش که از این دو راهی بیام بیرون 

    کاش که خدا دست دراز کنه و این گره رو باز کنه 

    کاش بتونم شب که میخوام بخوابم دیگه راحت بخوابم. بدون دغدغه بدون عذاب وجدان بدون فکر و خیال بدون ترس بدون حال بدی 

    خدایا 

    کاش ناجی من تو باشی

    کاش معجزه کنی برام 

    سخت نیازمند کمکت هستم 

    خدایا راه رو برام روشن کن. دلم رو قرص کن به کاری که باید انجامش بدم. نمیدونم چه راهی برام راه درسته. ولی خودت هر آنچه که به صلاحم هست رو برام پیش بیار و به دلم بنداز که همون راه رو برم و همون کار رو انجام بدم

    ای خدای مهربان که در بدترین و سخت ترین شرایط زندگیم همیشه جلوتر از خودم اونجا بودی 

    خدایا توکل به تو 

    خدایا شکرت  

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۷ مهر ۰۴

    درس امروزم

    بارها و بارها و بارها به خودم قول دادم که اصلا و ابدا مسایل شخصیم رو مخصوصا اونایی که نیاز به تصمیم گیری دارند رو با کسی شیر نکنم مخصوصا خانواده و بعضی از دوستام 

    ولی نمیدونم چرا باز آدم نمیشم 

    شاید به خاطر اینه که همش دوس دارم برون ریزی کنم و خودمو خالی کنم یا تایید بگیرم از بقیه 

    مخصوصا از مارکو

    در حالی که میدونم این کارم اشتباهه 

    نمیدونم چرا آدم نمیشم 

    کاش این تراپیست کوفتی بهم وقت میداد 

    کاش بفهمم که لازم نیس برای کارام و تصمیمام از عالم و آدم تایید بگیرم 

    کاش بفهمم که فقط رضایت خودم مهمه 

    تا کی میخوام برا بقیه زندگی کنم 

     پ ن: دیشب کارم تموم نشد. کاش همکار نیاد و باهام پیگیری نکنه. کاش این 17 تا سوال باقی مونده هم تموم بشه. 

    این پست آپدیت میشه 

    ......

    پ ن2: 13 تا سوال دیگه مونده!

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۵ مهر ۰۴

    دلتنگی

    دارم آهنگ "با تو" معین رو گوش میدم 

    ساعت 4:30 عصره و هنوز هیچی پیش نرفته از کارام 

    پروفایلش رو دیدم و بهش پیام دادم و همدردی کردم و فقط یه استکیر ناراحت فرستاد و همین 

    میفهمم که شرایطش خوب نیس 

    ولی یادم افتاد به اون مدتی که از دلتنگی در حال مردن بودم و فقط دلم میخواس یه تماس کوتاه بگیرم و جواب بده و نیم ساعت حرف بزنیم و نمیکرد 

    به مارکو گفتم راضی به اذیت شدنش نیستم ولی احتمالا الان معنی دلتنگی رو میفهمه 

    مدام توی ذهنم میخوام مقصرش کنم و یادم بیفته که چه چیزهایی رو از سر گذروندم ولی نمیتونم ازش متنفر باشم 

    مارکو میگفت من جای تو بودم متنفر میشدم بهش گفتم مشکلم اینه که هر کار میکنم و هر چه قدر به رفتارهاش فکر میکنم متنفر نمیشم 

    دلتنگ میشم 

    دلتنگ تر میشم 

    و این احمقانه اس 

     

    پ ن: ذهنم آروم نمیشه. هزاران فکر توی مغزمه. الان که نماز خوندم گریه کردم. یادم افتاد به این که اون روز که ویدو کال کردم و خیلی خوب بود و بعد اینستام رو چک کردم و اون ریکویست کذایی رو اکسپت کردم و بعد شد آنچه نباید میشد. شایدم شد آنچه که باید میشد. نمیدونم ...

    وقتی به این فکر میکنم که وفتی که میرم ممکنه نباشه دلم هزار تیکه میشه و به این فکر میکنم که یعنی همه چی تموم شده و من هنوز باور نکردم و اینکه چطور این ویرانه ها رو دوباره بسازم 

    و نفسم تنگ میشه و حالم بد میشه و قیافه اش از جلوی چشمم رد نمیشه و یادم می افته اون روز تعطیلات عید که مادرش امد خونه امون و اون دسته گل بزرگ قشنگ و اون کفشاش و اون چهره نازش که که چقد شبیه خودش بود و من که دلتنگم و من که دیگه شاید هرگز نبینمش و اگر نخواد که دیگه ببینتم ...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۵ مهر ۰۴

    تخلیه فاز منفی

    از اون روزاس که مثل سگم و اعصاب ندارم 

    امروز اگر از درد حتی بمیرم هم باید این کار کصافط رو تموم کنم 

    حالم دیگه داره به هم میخوره ازش

    از این که درد دارم و همش انگار یه تیر چراغ برق فرو رفته تو کمرم حالم به هم میخوره

    انقد درد و سوزش داره که یه وقتایی حس میکنم داره خون میاد و زخمیه 

    اه 

    ناهار درست نکردم و باز مجبورم برم بخرم 

    از این که همش باید پول خرج کنم و پس اندازی ندارم حالم به هم میخوره 

    از این که اجاره ام هم خیلی سنگیه همینطور 

    برم شروع کنم این کصافط رو 

    وسطش باز میام مینویسم 

    خدایا بازم شکرت 

    تو رو قران یه کار کن دردم امروز ساکت باشه بتونم تموم کنم این کار لعنتی رو 

    خدایا خواهش میکنم :((((((((

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۴ مهر ۰۴

    تراپی امروز

    تراپیسته امروز گفت عملگرا باش 

    توی نوجوونیت موندی و خیال پردازی میکنی فقط

    دوست داری یه چیزایی رو فقط از دور لمس کنی نه در عمل

    تصمیمت رو بگیر. برای زندگیت کدوم یکی از این دو راه رو میخوای انتخاب کنی. هر کدومش مزایا و معایب خودش رو داره 

    ولی تصمیمت رو بگیر و پاش وایسا 

    تو دنیای واقعیت زندگی کن نه خیال 

    شبیه این بازیا که یه ادم داریم براش لباس میدوزیم خونه درست میکنیم خونه اش رو تزیین میکنیم و همه این کارا رو بر اساس ایده ال های ذهنیمون انجام میدیم 

    دنیای واقعی این نیس 

    بهش گفتم خودم رو مقصر میدونم تو فلان قضیه 

    گفت این مساله دو طرفه بوده 

    گفت عملگرا باش اگر این مسیر با تصمیمت کاملا یکی بود میتونی انجامش بدی در غیر اون صورت نه 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۴ مهر ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی