دوست خیلی قدیمیم که به تازگی مامان شده دیشب بهم زنگ زد
من اغلب باهاش خیلی درد دل میکردم
مدتیه که دیگه چیزی بهش نمیگم. یعنی اصلا باهاش تماس نمیگرفتم
رغبتی هم نداشتم به این کار
دیشب باز ازم میپرسید چه خبر و اینا
انتظار داشت باز بشینم ریز زندگیم رو براش تعریف کنم. دیگه انقد گفت که منم از دهنم پرید و نگرانی اخیر رو بهش گفتم
و خب طبیعیه که نگرانیم رو بیشتر کرد
یکی از دلایلی که اینجا هم چیزی نمیگم از قضیه همینه
خلاصه وقتی قطع کرد به جای اینکه رفرش شده باشم بیشتر دان شدم
کلی تلاش کردم که حال خودمو بهتر کنم تا بتونم بخوابم
صبح که بیدار شدم خانواده زنگ زدن
منه احمقه دهن لق باز حرفای بین خودم و دوستم رو انتقال دادم به مارکو
و طبق معمول سرزنش شدم
مارکو اصلا نمیتونه جلوی خودش رو توی سرزنش کردن من بگیره. و من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلی که من ادمی شدم که همیشه بدترین و دردناک ترین حرفا رو به خودم میزنم همینه
انقد این قضیه درمن نهادینه شده که حتی وقتی یه زمانی با تراپیست حرف میزدم و اون به شدت خانواده ام رو میکوبید من به جای این که حرف تراپیست رو قبول کنم تازه ناراحت میشدم که چرا داره به خانواده ام توهین میکنه و با تراپیسته کلا کنسل میکردم
نمیدونم کی اینجا رو میخونه ولی اگه خواهر برادر کوچکتر دارید یا پدر مادر هستید این کارو نکنید
یکی از بزرگترین ظلم هایی که میتونید به اعضای خانواده اتون بکنید اینه که مدام سرزنشش کنید. مدام بزنید تو سرش. مدام بخواید کنترلش کنید و یه جوری فیدش کنید که هرچی شما میگید رو فکر کنه درسته و اگر خلاف میل شما عمل کرد یا حرف زد احساس گناه بکنه
من الان جوری شدم که یکی از بزرگترین ترس های زندگیم همیشه اینه که توی یه چیزی گند بزنم و بعد خانواده ام بزنن تو سرم که تو مقصری. حتما تو یه کاری کردی که فلان داستان پیش اومد
جالبه الان که تلفن رو قطع کردم هم حتی دارم احساس گناه و خودسرزنش گری میکنم که چرا بهش اعتراض کردم و ناراحتش کردم
بعضی وقتا خیلی دلم به حال خودم میسوزه
از این که نزدیک ترین ادم های زندگیم اینطوری گند زدن به زندگیم
از همه بدتر این که من حتی خودمم با خودم مهربون نیستم
خودم از همه بیشتر خودمو میزنم
یه جا خوندم که کسایی که نسبت به خانواده اشون خیلی احساس دلسوزی و احساس مسیولیت و احساس گناه دارن کسایی هستن که در کودکی یه خشم فروخفته ایی داشتن. کسایی که تو بچگی وقتی از دست مثلا پدر مادر یا خواهر برادرشون ناراحت میشدن نمیتونستن فریاد بزنن چون با واکنش بدی روبرو میشدن. مثلا کتک میخوردن یا باهاشون قهر میکردن یا تنهاشون میذاشتن ....
بعد اینا فکر میکنن برای نجات خودشون باید این خشم رو بروز ندن و بریزن تو خودشون
و بعد این خشم فروخورده در بزرگسالی میشه همین احساسایی که گفتم
و اضطراب
که من همیشه باهاش درگیرم
یه چیز خنده دار بگم که عمق فاجعه روشن بشه
انقد من از این داستان میترسم که یه وقتایی به این فکر میکنم که وای من اگر از این خیابون رد بشم و خدای نکرده تصادف کنم و مثلا دست و پام بشکنه جواب خانواده ام رو چی بدم؟؟
یعنی به این فکر نمیکنم که دست و پای شکسته برا خودم درد داره برا خودم دردسر داره
به این فکر میکنم که چطوری به اونا ثابت کنم که من کاری نکردم ماشینه حواسش نبوده
یا حتی اینم نه
باز به خودم بر میگردونم که ماشینه هم حواسش نبوده باز از تقصیر تو کم نمیکنه
تو نباید اصلا از این خیابون رد میشدی
خلاصه که نکنید از این کارا
کاش یکی بود که از همون بچگی بهم میگفت دختر جون با خودت نکن این کارو
تو مگه چندبار زندگی کردی
مگه چند سالته
مگه جقدر تجربه داری
فدا سرت هر چی بوده
چرا انقد به خاطر کار کرده و نکرده خودت رو میزنی و سرزنش میکنی
چرا برا کوچکترین حرفی که میزنی کوچکترین عکس العملی که نشون میدی انقد خودتو عذاب میدی که فلانی بهش برخورد فلانی ناراحت شد فلانی فلان شد
بابا به درک
خودت مهمی
کی تو براش مهمی به جز خودت؟
بخدا که همون خانواده ات هم خیلی وقتا پشتت نیستن
چرا انقد ازشون قدیسه میسازی؟ مگه کی ان؟ مگه برات چی کار کردن؟ مگه خدان آخه؟؟ غیر از اینکه هر چی بوده و بدست اوردی رو خدا داده و بعدش خون دل خوردن های خودت؟
با خودت یه کم مهربون تر باش
بخدا که جای دوری نمیره
هیشکی به فکر تو نیس
حداقل خودت به فکر خودت باش