دنیا دو روزه

بیاین ولش کنیم حرف های منفی رو 

استرس ها و نگرانیا رو بذاریم کنار 

پست قبلی هم یه چرتی بود که نوشتم که صرفا مغزم خالی بشه 

امروز زود بیدار شدم 

زوده من البته میشه 7:30 صبح ! 

8:50 دیگه افیس بودم 

برنامه ریزی هم کردم 

تازه امروز به خودم قول دادم از اون چای ها که دوس دارم و گرونه برا خودم بخرم 

دلم میخواد هر لحظه خودمو خوشحال کنم 

دلم میخواد هر کاری که برام مفیده و در عین حال خوشحالم میکنه رو انجام بدم 

ان شالله به امید خدا امروز خوب کار میکنم. کارمو میبرم حسابی جلو. یه پیام به سین میدم باهاش اون پروژه رو فالو میکنم دلم روشنه که درست میشه 

عصر هم میرم خونه دوش میگیرم و برا خودم اسموتی درست میکنم و برنامه مورد علاقمو میبینم و کیف میکنم 

بعدشم زبانمو میخونم 

ظهر هم اگه "زاویه" بهم زنگ زد باهاش یه نیم ساعتی حرف میزنم 

تازه ناهار هم لوبیا پلو دارم

برا فردامم دارم دیگه نیازی نیس امشب غذا درست کنم 

فقط یادم باشه نخودها رو بذارم خیس بخوره

 

کی فردا رو دیده؟؟ 

گور بابای هر کی که بدم رو بخواد 

والا 

خدا بزرگه 

انقدری بهم مهربونی و لطف کرده که تا وقتی که دارمش خیالم به بودنش راحت باشه 

الانم خیالم راحته که همه چی درست میشه 

شک ندارم 

حتی 1 درصد هم شک ندارم 

پس زندگیمو میکنم کارمو میکنم بقیه اش هم خدا خودش درست میکنه حل میکنه من چی کاره که قاطی کارای خدا بشم 

همه چی اصلا باشه دست خودش 

برم به کارم برسم 

 

 

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۶ خرداد ۰۴

    کاش با خودم مهربون باشم

    دوست خیلی قدیمیم که به تازگی مامان شده دیشب بهم زنگ زد 

    من اغلب باهاش خیلی درد دل میکردم 

    مدتیه که دیگه چیزی بهش نمیگم. یعنی اصلا باهاش تماس نمیگرفتم 

    رغبتی هم نداشتم به این کار 

    دیشب باز ازم میپرسید چه خبر و اینا 

    انتظار داشت باز بشینم ریز زندگیم رو براش تعریف کنم. دیگه انقد گفت که منم از دهنم پرید و نگرانی اخیر رو بهش گفتم 

    و خب طبیعیه که نگرانیم رو بیشتر کرد 

    یکی از دلایلی که اینجا هم چیزی نمیگم از قضیه همینه 

    خلاصه وقتی قطع کرد به جای اینکه رفرش شده باشم بیشتر دان شدم 

    کلی تلاش کردم که حال خودمو بهتر کنم تا بتونم بخوابم 

    صبح که بیدار شدم خانواده زنگ زدن 

    منه احمقه دهن لق باز حرفای بین خودم و دوستم رو انتقال دادم به مارکو 

    و طبق معمول سرزنش شدم 

    مارکو اصلا نمیتونه جلوی خودش رو توی سرزنش کردن من بگیره. و من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلی که من ادمی شدم که همیشه بدترین و دردناک ترین حرفا رو به خودم میزنم همینه 

    انقد این قضیه درمن نهادینه شده که حتی وقتی یه زمانی با تراپیست حرف میزدم و اون به شدت خانواده ام رو میکوبید من به جای این که حرف تراپیست رو قبول کنم تازه ناراحت میشدم که چرا داره به خانواده ام توهین میکنه و با تراپیسته کلا کنسل میکردم 

    نمیدونم کی اینجا رو میخونه ولی اگه خواهر برادر کوچکتر دارید یا پدر مادر هستید این کارو نکنید 

    یکی از بزرگترین ظلم هایی که میتونید به اعضای خانواده اتون بکنید اینه که مدام سرزنشش کنید. مدام بزنید تو سرش. مدام بخواید کنترلش کنید و یه جوری فیدش کنید که هرچی شما میگید رو فکر کنه درسته و اگر خلاف میل شما عمل کرد یا حرف زد احساس گناه بکنه 

    من الان جوری شدم که یکی از بزرگترین ترس  های زندگیم همیشه اینه که توی یه چیزی گند بزنم و بعد خانواده ام بزنن تو سرم که تو مقصری. حتما تو یه کاری کردی که فلان داستان پیش اومد 

    جالبه الان که تلفن رو قطع کردم هم حتی دارم احساس گناه و خودسرزنش گری میکنم که چرا بهش اعتراض کردم و ناراحتش کردم 

    بعضی وقتا خیلی دلم به حال خودم میسوزه 

    از این که نزدیک ترین ادم های زندگیم اینطوری گند زدن به زندگیم 

    از همه بدتر این که من حتی خودمم با خودم مهربون نیستم 

    خودم از همه بیشتر خودمو میزنم 

    یه جا خوندم که کسایی که نسبت به خانواده اشون خیلی احساس دلسوزی و احساس مسیولیت و احساس گناه دارن کسایی هستن که در کودکی یه خشم فروخفته ایی داشتن. کسایی که تو بچگی وقتی از دست مثلا پدر مادر یا خواهر برادرشون ناراحت میشدن نمیتونستن فریاد بزنن چون با واکنش بدی روبرو میشدن. مثلا کتک میخوردن یا باهاشون قهر میکردن یا تنهاشون میذاشتن ....

    بعد اینا فکر میکنن برای نجات خودشون باید این خشم رو بروز ندن و بریزن تو خودشون 

    و بعد این خشم فروخورده در بزرگسالی میشه همین احساسایی که گفتم 

    و اضطراب 

    که من همیشه باهاش درگیرم 

    یه چیز خنده دار بگم که عمق فاجعه روشن بشه 

    انقد من از این داستان میترسم که یه وقتایی به این فکر میکنم که وای من اگر از این خیابون رد بشم و خدای نکرده تصادف کنم و مثلا دست و پام بشکنه جواب خانواده ام رو چی بدم؟؟

    یعنی به این فکر نمیکنم که دست و پای شکسته برا خودم درد داره برا خودم دردسر داره 

    به این فکر میکنم که چطوری به اونا ثابت کنم که من کاری نکردم ماشینه حواسش نبوده 

    یا حتی اینم نه 

    باز به خودم بر میگردونم که ماشینه هم حواسش نبوده باز از تقصیر تو کم نمیکنه 

    تو نباید اصلا از این خیابون رد میشدی 

    خلاصه که نکنید از این کارا 

    کاش یکی بود که از همون بچگی بهم میگفت دختر جون با خودت نکن این کارو 

    تو مگه چندبار زندگی کردی 

    مگه چند سالته 

    مگه جقدر تجربه داری 

    فدا سرت هر چی بوده 

    چرا انقد به خاطر کار کرده و نکرده خودت رو میزنی و سرزنش میکنی 

    چرا برا کوچکترین حرفی که میزنی کوچکترین عکس العملی که نشون میدی انقد خودتو عذاب میدی که فلانی بهش برخورد فلانی ناراحت شد فلانی فلان شد 

    بابا به درک 

    خودت مهمی 

    کی تو براش مهمی به جز خودت؟ 

    بخدا که همون خانواده ات هم خیلی وقتا پشتت نیستن

    چرا انقد ازشون قدیسه میسازی؟ مگه کی ان؟ مگه برات چی کار کردن؟ مگه خدان آخه؟؟ غیر از اینکه هر چی بوده و بدست اوردی رو خدا داده و بعدش خون دل خوردن های خودت؟

    با خودت یه کم مهربون تر باش 

    بخدا که جای دوری نمیره 

    هیشکی به فکر تو نیس 

    حداقل خودت به فکر خودت باش 

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۶ خرداد ۰۴

    dreams come true2

    یه سال پیش همچین موقعی این پست رو تو وبلاگم نوشتم 

    اون موقع نوشته بودم که سال قبل و دو سال قبلش نمیدونستم معجزه چیه و اتفاق افتاد. دغدغه اون روزم درحد معجزه بود و حل شد. نمیدونستم معجزه چیه و اتفاق افتاد

    برای دغدغه پارسالی نوشتم که الان میدونم معجزه چیه و باورش دارم و باور دارم که باز اتفاق می افته و باز اتفاق افتاد

    بماند که دغدغه سه سال پیش و دو سال پیش و پارسال چی بود...

    فقط خواستم امروز درقیقا توی همین روزی که پارسال ازش نوشتم بگم که 

    وقتی راه حل رو در حد معحزه میدونستم و بهش اعتقاد نداشتم 

    وقتی در حد معحزه میدونستم و بهش اعتقاد پیدا کردم 

    حل شد 

    درست شد 

    الان که در حد معجزه نمیدونم حتی 

    در حد باور و یقین قلبی به حل شدنش ایمان دارم 

    به بهترین نتیجه اونطور که میخوام اعتقاد دارم 

    به حل شدنش و رفع نگرانی ایمیان و یقینی دارم که اصلا به گرد پای معجزه هم نمیرسه 

    چطور باور کنم که حل نشه؟ که درست نشه؟ که من توی این نگرانی بمونم؟ که خیالم راحت نشه؟ که خدا درستش نکنه؟

    اون موقع که مطمن نبود درست شد الان که مطمنم میخواد درست نشه؟ خیالم راحت نشه؟ همه چی عالی پیش نره؟

    مگه میشه همچین چیزی

    خدایا به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن. خودت کاری کن که به سلامت برم و به سلامت و با دل خوشحال برگردم. خوشحال و آروم.

     

    خدایا شکرت 

     

    متاسفم 

    لطفا من را ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوستت دارم 

     

  • ۲
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۵ خرداد ۰۴

    تلفن من و مارکو

    دیروز بیشتر از یک ساعت با مارکو تلفنی حرف زدم و بهش گفتم باورم نمیشه که دارم با این نگرانی این همه وقت سر میکنم و باید یه ماه دیگه هم صبر کنم و اگه تهران بودم تا حالا هزار باره یه حرکتی کرده بودم 

    مارکو که الهی خدا برام نگهش داره بهم گفت نگرانیت بی مورده و من خیالم راحته که نگرانیت بی مورده ( ان شالله)

    بهش گفتم که الف بهم پیام داده. 

    همین الان یادم افتاد یه پست نصف نیمه از الف نوشته بودم که قرار بود تکمیل کنم 

    به مارکو گفتم از الف بدم اومده. بهش گفتم یه درس هایی رو زندگی به ادم میده و تا وقتی که درسش رو نگرفتی برات تکرارش میکنه. انقد تکرار میشه تا درسش رو یاد بگیری

    بهش گفتم هر چیزی حکمتی داره

    همین نگرانی که دارم ازش حرف میزنم انگار یه تلنگری برام بود که یادم بیفته الف چه کارها که نکرد با من 

    و من چقدر احمق بودم 

    بهش گفتم مهر و محبتش از دلم رفته و یه جورایی دیگه ازش بدم میاد 

    بهش گفتم بهم پیام داده و حالم رو پرسیده خیلی رسمی و خشک و سرد و وقتی بهش گفتم چی شده که یاد من افتادی حالا؟ بهم گفته ذهنه دیگه بالاخره پرواز میکنه 

    مارکو میگه جوابش رو نده. دوستم ( اسمش رو میذارم زاویه پون فکش زاویه داره!) هم میگفت جوابش رو نده. اون که حتی میگفت بلاکش کن

    ولی من این کارو نمیکنم. به مارکو هم گفتم که این که جوابش رو دادم تا الان به خاطر خودش نیس. به خاطر شرایطی هست که الان اون توشه و من نمیخوام یه سختی به سختی های زندگیش اضافه کنم 

    البته این حرفی که میزنم اصلا از روی مهر و محبت نیس 

    از روی انسانیت خودمه. از روی اینه که دوس ندارم رنج کسی رو اضافه کنم. دوس ندارم باعث رنج کسی باشم حتی اگر اون زمانی بوده 

    حتی دلم نمیخواد ازش خشم و کینه هم داشته باشم چون حتی لایق خشم داشتن من هم نیس 

    اینو یادم رفت به مارکو بگم که اگر در خانواده ایی بزرگ شده بودم که بهم یاد داده بودن خودم باید اولویت زندگی خودم باشم خودم باید کسی باشم که خودم رو از همه بیشتر دوس داشته باشم و خودم اون ادمی هستم که نباید به احدی اجازه بی حرمتی و بی احترامی رو بدم اون وقت به محض دیدن اولین رد فلگ از الف خیلی راحت کنارش میزدم 

    چی شد که فکر کردم من لایق مهر و محبت و عشق و احترام نیستم؟ 

    خدایا بابت این آگاهی ازت سپاسگزارم بابت مهاجرتم ازت سپاسگزارم اگر اینجا نمیومدم شاید هیچ وقت این چیزایی که الان یاد گرفتم رو یاد نمیگرفتم 

    الان که دارم مینویسم چشمام پر اشک شد 

    خدایا بازم شکرت ازت میخوام این نگرانی هم به خوبی و خوشی و سلامتی پرونده اش بسته بشه. برای همیشه ازت سپاسگزارم به اندازه بزرگیه خودت.

     

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳ خرداد ۰۴

    به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن

    خدایا یعنی میشه یکی از همین روزا بیام بنویسم که این حجم از اضطراب همه الکی بود و مشکلی نبود و خیالم راحت شد؟ 

    ای خدای بزرگ من دلم روشنه 

    من اون ته ته دلم زیر همه ی اون گرد و غبار اضطراب و ترس و منفی بافی یه الماس خاک گرفته اس که چه خاک بگیره چه نگیره الماسه 

    پر از نور و امید 

    خدایا ته دلم خیلی امیدوارم که این قضیه ختم بخیر میشه و به من روشن میشه که هیچی نبوده و نیس و نخواهد بود و همه این ترس ها الکی بوده 

    خدایا به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن 

    خدایا به سلامت برم و به سلامت و خوشحال و راضی با دلی آروم برگردم 

    ای مهربان ترین مهربانان

    خدایا شکرت.

  • ۴
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱ خرداد ۰۴

    به حز خدا با کی میشه حرف زد؟

    خدایا خودت میدونی که من برای کسی بد نخواستم 

    حتی اونایی که اذیتم کردن 

    میدونم که تو هم کمک میکنی 

    این دوره ی پر از نگرانی به سلامت بگذره و تهش خوش خبری باشه و خیالم راحت باشه 

    به فضل و رحمت و مهربانی تو چشم امید دارم همین و بس. 

    زندگیم رو میکنم 

    صبر میکنم 

    تلاشم رو میکنم 

    همه تلاشم رو میکنم 

    خوشبینم و امیدوار 

    نگرانی و دلواپسی رو به خودم راه نمیدم 

    ذهنم رو کنترل میکنم 

    حال خودم رو بد نمیکنم 

    چون امیدوارم به رحمت و مهربانی تو 

    که بارها و بارها و بارها و بارها و بارهااااااااا دیدمش

    انقدری که دیدم الان امیدوار که نه ! مطمن به تکرارش باشم 

    خدایا شکرت به خاطر همه چی.

     

    متاسفم 

    لطفا من را ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوستت دارم 

  • ۲
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۴

    امروز اول هفته

    با این که این دو روز آخر هفته رو هیچ کاری نکردم و همش تو خونه بودم و خوابیده بودم ولی باز امروز به زحمت بیدار شدم و حس میکنم هنوز خسته ام 

    دیشب باز تو حموم گریه کردم و صیح که داشتم اماده میشدم به خودم گفتم "تو رو خدا بس کن حالمو به هم زدی دیگه خسته شدم از دستت" 

    اون مشکلی که گفته بودم هنوز انگار یه جورایی هست و کلافه ام کرده 

    تا دوماه آینده هم هیچ کاری نمیتونم بکنم 

    و فقط باید سر کنم با این اضطراب 

    کی فکرش رو میکرد من بتونم با همچین اضطرابی حتی یک روز سر کنم؟ 

    اینا کاراییه که مهاجرت با ادم میکنه 

    نمیدونم شایدم تمرین صبر و توکل و کنترل ذهنه. شاید باید یاد بگیرم مثبت فکر کنم. یاد بگیرم خوشبین باشم. یاد بگیرم تحمل ابهام داشته باشم. یاد بگیرم زندگی کنم...

    هرچی هست الهی که بخیر بگذره و اضطراب هام همه الکی بوده باشه ( همچنان به دعاهای خیرتون به شدت نیازمندم) 

     

    هیچی تو خونه ندارم. چند روزه فقط دارم با نون و عسل سر میکنم...بلکه امروز برم خرید 

    یادم رفت که از تولدم بنویسم

    چند روز پیش بود. دوستام سورپرایز کردن. البته من مطمن بودم این کارو میکنن. بهم زنگ زدن که بیا فلان جا چایی بزنیم. یکیشون کیک درست کرده بود بقیه هم شمع و چای و اینا آورده بودن. خدایا امسال برام سال خوبی باشه. بی دردسر و اروم و خوشحال و سلامت. 

    یکی دیگه از دوستام هم شب قبلش برام کادو آورد 

    خدا خیرشون بده 

    ادم دلگرم میشه 

    فعلا همین 

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۴

    #یادآوری 5

    یه روز نشسته بودم پشت میزم داشتم کار میکردم 

    ولی انقد حالم بد بود و تمرکز نداشتم که عملا هر کاری میکردم به جز کار کردن!

    یادمه بهش پیام داده بودم و سین نکرده بود. شایدم سین کرده بود جواب نداده بود دقیق یادم نیس. 

    به "ز" پیام دادم در مورد اون پوزیشن تحصیلی که قبلا بهم گفته بود پرسیدم. گفت اره هنوزم هست فقط خیلی سریع برا هر کسی که میخوای باید به طرف بگی اقدام کنه. استادم خیلی فوری دانشجو میخواد و اگه از طرف من معرفی بشه شانسش خیلی زیاد خواهد بود. یه کم جزییات پرسیدم و گفتم باشه بهش میگم سی ویش رو بفرسته 

    پیام دادم به الف. اسکرین شاتای پیامم با ز رو براش فرستادم 

    الف همون آدمیه که در موردش تو پست قبلیم حرف زدم. هنوز خیلی خیلی داستان داره که خب قسمت دوم پست قبلی رو بعدا مینویسم. فعلا اینی که دارم در موردش مینویسم یه برش از داستان هاشه

    فکر میکنم زنگ زدم 

    اره چون میدونستم پیام بدم احتمالا جواب نمیده اون موقع شلوغه یا هر چی 

    پاشدم رفتم تو راهرو و گرفتمش. یه بار دوبار شایدم سه بار گرفتمش. یادم نمیاد شایدم کمتر. و جواب نداد 

    فقط یه کلمه نوشت پاک نکن میخونم جلسه ام 

    بهش گفتم رزومه ات رو سریع بفرست این موقعیت خوبیه 

    و فکر میکنم جواب دیکه ایی نداد 

    یادم نمیاد بعدش چی شد 

    ولی اون روز یکی از روزایی بود که خشمم رو توی خودم فروخوردم  ( درست گفتم؟ فروخوردم درسته اصلا؟) 

    حالا چرا یاد اون روز افتادم؟ 

    چند روز پیشا چندتا عکس از خودم فرستادم برا مارکو. گفت چه قشنگ شده و اینا. چند روز بعدترش بهش زنگ زده بودم داشتم دردل میکردم. گفت راسی به دستات تو اون عکسه دقت کردی؟ گفتم نه مگه چیه؟ گفت تو تمام عکسای اون روزت دستات رو مشت کردی. گفتم خب یعنی چی؟ گفت سرچ کن دستی که ناخودآگاه مشت میشه یعنی چی 

    الان که یاد اون خاطره افتادم یهو نگاهم افتاد به دستام دیدم مشت کردم 

    و یاد حرف مارکو افتادم 

    و اومدم نوشتمش 

    خشم فروخورده شده 

    اضطراب 

    عصبانیت 

    اینا همه میشه دست مشت شده 

     

    پ ن: هنوز خیلی حرف دارم ...

    پ ن2: الان یادم افتاد که بعدش چی شد. خیلی وقت بعدترش که ویدیوکال باهاش حرف میزدم گفتم با یه استاد تو امر.ی.کا حرف زدم و گفته رزومه ات خوبه و اینا ولی من نمیتونم بگیرمت. گفتم اینی که من بهت گفتم موقعیت خوبی بود حیف از دست رفت. زد به در مسخره بازی. یادم نمیاد چی گفت. ولی یادمه خیلی گردن نگرفت که اشتباه کرده. همینو ازش یادمه فقط.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۴

    از گذشته ها (قسمت اول)

    نمیدونم چرا امروز به سرم زد یه چیزایی تعریف کنم از قبلنا

    فعلا حوصله رمزی نوشتم و رمز دادن ندارم 

    عمومی مینویسم تا یه جایی بقیه اش رو رمزی میکنم. اگر خواستید بخونید ازم رمز بگیرید. فقط لطفا کسی که رمز میگیره کامنت هم بذاره. درسته که هدف اصلی ما بلاگرا نوشتن و تخلیه دهنیه ولی خب دوس داریم وقتی یه چیزایی رو شیر میکنیم بفهمیم مخاطب چه نظری داره شاید یه راهنمایی ایی کمکی چیزی...

    خلاصه ...

    یه ادمی بود سال ها پیش 

    سال 97 در واقع 

    من باهاش آشنا شدم. از طریق مجازی! هر دومون یه پیج رو دنبال میکردیم که اون پیجه هم مال یه ادم حسابی بود و من یه بار یه کامنتی گذاشتم و این ریپلای کرد و خلاصه عین این فیلما کشید به دایرکت و شماره و اینا...از من خیلییی بعید بود اینطوری بخوام با کسی اشنا بشم ولی خب مخمو زد. عکساشو دیدم بایوش رو خوندم دیدم نه واقعی انگارکه ادم حسابیه. منم اون روزا خیلی تنها بودم اوج دوران جوانی و حس های جور واجور که خیلی دلت میخواد یکی تو زندگیت باشه. یه چند روز تلفنی حرف زدیم که خب خیلی خوب بود همه چی.  

    روز اولی که دیدمش از از نظر قد و شغل اصلا ایده آل من نبود. البته قدش رو 2-3 سانت از چیزی که بود به من بیشتر گفته بود (اینو بعدا که دیدمش فهمیدم) 

    منتهی چهره خیلی بامزه ایی داشت و به دل من نشست . با این که اون رنج قدی اصلا برا من یه جورایی ردفلگ بود. خلاصه نمیدونم چی شد که من باهاش ادامه دادم. اون اولین پسری بود که من باهاش وارد فاز دوستی میشدم. نه اینکه هیچ رابطه ایی با پسر نداشته باشم. چرا تو دانشگاه پیشنهاد میگرفتم منتهی بر خلاف ظاهرم تو دلم خیلی ادم سنتی ایی بودم. تازه از نظر مذهبی و اینا هم خیلی کارا رو بد میدونستم. همه آشنایی های جدی هم که داشتم تا اون سن از روش های سنتی معرفی و اینا بود. فک و فامیل و همکار و دوست و اینا معرفی میکردن ولی هیشکی به دل من نمینشست. یه عده محدودی هم که دوسشون داشتم هر بار به دلیلی نمیشد یا خود اونا دیگه ادامه نمیدادن به دلایل مختلف. یکیشون هم که هر دو اوکی بودیم خانواده من نذاشتن 

    بگذریم

    من با این دوست شدم ولی نه از این مدل دوستی های امروزی

    من حتی نمیذاشتم دستمو بگیره. اوایل این قضیه رو مخش بود ولی بعد یه مدت اعتراضی نکرد و ادامه داد. کل کاری که ما میکردیم این بود که میرفتیم پارک و کافی شاپ و رستوران و حرف میزدیم. فوق فوقش یه کم هم لاو میترکوندیم تو چت ها. همین در همین حد.

    بعد 4-5 دفعه دیدار دیگه مطمن شدم که میخوام باهاش ادامه بدم. 3 ماه که گذشت یه بار گفتم بیاد خونه امون خانواده ام ببیننش. کلا مایندست ذهنیم اینطوری بود که اگر با کسی دوس میشم همونی باشه که میخوام باهاش ازدواج کنم ( با احتمال زیاد) و اینو به خودشم گفته بودم 

    اینم اومد 

    جلسه رسمی ایی در کار نبود از سمت ما که فقط 2 نفر بودیم از سمت اونم که تنهایی فقط خودش بود

    یه روز عصر مثل یه مهمونی ساده دوستانه 

    وقتی رفت فیدبکی که از خانواده گرفتم این بود که این که خیلی معمولی بود ما فکر نمیکردیم این انتخاب تو باشه ( به خاطر سختگیری هایی که من اون روزا داشتم ). البته اون روزم ریشاشو زده بود یه لباس بدی هم پوشیده بود خیلی زشت شده بود :))))

    ولی من باز باهاش ادامه دادم

    البته بماند که خودمم یه کم سینوسی بودم تو رابطه باهاش. یعنی وقتی نمیدیدمش و تلفنی و چتی در ارتباط بودیم خیلی دوسش داشتم وقتی میدیدمش چند دقیقه اول مغزم گیر میکرد رو این که چقد قدش کوتاهه خیلی اختلافی با من نداره از نظر قدی و اینا ولی خب بعد چند دقیقه معمولا اینطوری بود که خوب میشدم و برمیگشتم به تنظیمات کارخونه 

    یا مثلا شغلش رو که فهمیدم همش حس میکردم ایده الم نیس. البته بیچاره شغل بدی نداشت کارمند بود ولی خب زمینه کاریش رو من خیلی دوس نداشتم ( همه اینایی که در مورد خودم میگم منظورم خوده اون روزامه الان لزوما اونطوری نیستم). 

    خیلی خیلی ادم باهوشی بود و من اینو خیلییی دوس داشتم. یه تقصی و شیطنت خاصی داشت که منو جذب میکرد. من اون موقع ها تازه ارشدم رو گرفته بودم و اونم ارشد داشت. از بهترین دانشگاه ایران. و خب اینم من خیلی دوس داشتم کلا هر کی از اون دانشگاه فارغ تحصیل میشد برا من یه چندتا پله از نظر جذابیت میومد بالا. حالا نگید چه معیارهای الکی ایی داشتی به هر حال سلیقه ام بود دیگه

    البته من خودمم حاهای خوبی مدرک گرفته بودم دوس داشتم مثلا از من حتی بهتر باشه تو این چیزا 

    خلاصه این رابطه ادامه پیدا کرد. چند ماه اول یه روز درمیون همدیگه رو می دیدیم بعدش شد هفته ایی یکی دوبار. به همون روال سابق. هر دو به شدت کار میکردیم و فقط اخر هفته ها همدیگه رو میدیدم. خیلی هم اهل زنگ و تماس و اینا نبودیم هیچ کدوم. هر دو راضی بودیم به این مدل دیدار و هر روز یا یه روز در میون در حد 2-3 خط چتی به خبری از هم میگرفتیم. تا این که خوردیم به کرونا 

     

    بقیه اش بعدا مینویسم.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۴

    هوا بهاری بود و دلم به رفتن نبود...

    دیشب حدودای 1:30 خوابم برد. صبح انقد خسته بودم و بدن درد داشتم که نتونستم بیدار بشم و تا 10 خوابیدم. هر چند خیلی خواب با کیفیتی نبود ولی خوشحالم که بیخیال بیدار شدن شدم و خوابیدم

    هیچی تو یخچالم برا خوردن صبحونه نداشتم 

    اروم اروم لباس پوشیدم و غذامو پک کردم تا بیام برسم به لب دیگه 12:30 بود. 

    هیچ اصراری به سخت گرفتن به خودم نداشتم. از خونه پیاده اومدم وقتی هم رسیدم دانشگا انقد کمپس قشنگ شده بود و هوا بهاری و خوب بود که دلم نیومد زود بیام بچپم تو لب. این شد که شروع کردم برا خودم قدم زدن تو کمپس. بعدشم دیدم خیلی گشنه امه رفتم یه چای لته گرفتم با یه ساندویچ تخم مرغ و پنیر. چای لته با اون لته ایی که ما میشناسیم فرق میکنه. یه تی بگ چای سیاهه با یه سری ادویه ها مثل میخک و هل و دارچین و اینا 

    دوس دارم طعمش رو 

    حتی به این فکر نکردم که بهتره انقد اینجور خرج های خورده ریز و الکی رو نکنم. به اینم فکر نکردم که تو ترک کافیینم و دلم نمیخواد باز اون علایم و درد لعنتی برگرده 

    سعی کردم رها باشم و ازاد 

    بعد به این فک کردم که خب حالا چی کار کنم که با وجود این لود کاری ای که الان دارم یه کم آروم تر بشم. هیچی به ذهنم نرسید جز نوشتن...

    رفیقه من وبلاگه من که شاهد روزهای تلخ و شیرین من بودی ...

    و شماهایی که میخونید...

    امیدوارم خدا کمک کنه بتونم کارا رو جمع کنم. دیشب فهمیدم سیمولیشنه خیلی کار داره هنوز. تقریبا هیچی جلو نرفت ولی خب یه دیدی حداقل پیدا کردم که چی کار کنم. شبش هم راجع به یه کار دیگه با همکار حرف زدیم. رفتارش خیلی بهتر شده. نمیدونم اینجا تعریف کردم چی شد یا نه؟؟ اصلا یادم نمیاد 

    اگر نکردم که خلاصه بگم من کار قبلی رو که سرش بحث کرده بودیم خودم تنهایی بستمش و به استاد دادم. و اسم اونو ازش حذف کردم. یه روز که میتینگ داشتیم استاد جلو چشم من و همکار اون درفتی که براش فرستاده بودم رو باز کرد و گفت که چرا فلانی اسمش نیس. من از ریکشن استاد فهمیدم که الان موقعیت مناسبی برا باز کردن موضوع نیس و فقط گفتم اشتباه شده باید اضافه اش کنم! حالا نگو استاد ما تیز تشریف داره و خودش مساله رو گرفته. شبش همکار اومد تو اتاقم و بعد از گذشت حدود 5 ماه از اون برخورد بد و اون همه خون دل خوردنه من، بالاخره عذرخواهی کرد. گفت خودش جریان رو به استاد گفته و این که اون شب چی شده و اینا. بهش گفتم بهتر بود میذاشتی منم باشم بعد راجع به این موضوع با استاد حرف بزنی. گفت من چیز بدی راجع به تو نگفتم و اگر میخوای خودت برو پیش استاد باهاش حرف بزن. که من دیدم دیگه خیلی خاله زنک بازی میشه و اینطوری خیلی پروفشنال تره که از سمت من هیچی نشنوه.  

    حتی اولش نمیدونست من چیزی به استاد نگفتم ولی مطمنش کردم که من واقعا راجع به اون موضوعات چیزی نگفتم و فقط فکر کردم که ما نمیتونیم با هم همکاری کنیم و I am done with ... فلان و فلان 

    نهایتا گفت سعی میکنم اخلاقم بهتر باشه و ...

    تهشم به من فیدبک داد که من حس میکنم تو منو قبول نداری و منو باور نداری و خیلی با احترام با من برخورد نمیکنی. من واقعا همچین چیزایی تو ذهنم نبود ولی خب بهش گفتم متاسفم اگر همچین حسی بهت دادم. 

    خلاصه که روابط گوش شیطون کر بزنم به تخته حسنه شد 

    حمل بر خود ستایی نباشه ولی از رفتار خودم بعد این داستان خوشم اومد:)))

    حس خوبی پیدا کردم به خودم 

    هم خودباوریم بیشتر شد که خب تو بدون اونم میتونی چون واقعا تونستم. هم از این ایده ایی که زده بودم که کار رو خودم انجام بدم و اسم اونو حذف کنم بدون هیچ حرف پیش و پسی خوشم اومد. حرفه ایی عمل کرده بودم انگار :)) البته امیدوارم که چیز پرت و پرتی به استادم نگفته باشه...

    کارام خیلی زیادشده. همکار داوری یه مقاله رو که تسک خودش بوده داده بهم. به جز اون امروز استاد باز یه فایل طولانی فرستاده خواسته روش فیدبک بدیم. سیمولیشن هام مونده. ریوایز اون درفته مونده. براجلسه دوشنبه اصلا اماده نیستم. 8 روز دیگه هم باز یه جلسه برین استورم دارم با بچه های تیم اون یکی سوپروایزرم که اصلا اصلا هیچ ایده ایی راجع به اون جلسه ندارم. تازه تو این اوضع یکشنبه برنامه سفر دانشگاهه که دیگه نمیتونم کنسلش کنم. بعضی وقتا به سرم میزنه بیخیال پولی که دادم بشم و نرم ولی بعد به خودم میگم شما غلط میکنی. میری باید هم بری 

     

    همینا دیگه 

    یه سری چیز میز مهم دیگه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده هم میخواستم بنویسم ولی حالا شاید بعدا نوشتم...مرتبطه با عنوان این پستم. 

    برم به امید خدا ببینم میتونم امروز پرونده سیمولیشن و درفت رو ببندم؟!!!!! 

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی