فقط روشنگری

بچه ها 

پست قبلی مربوط به خیلی وقت پیشه 

از اون داستان چندین سال میگذره و اون ارتباط تموم شده 

حتی هیج حسی هم دیگه وجود نداره 

منتهی من مینویسم صرفا برا اینکه حس میکنم وبلاگم یه آرشیو بزرگ از کل زندگیمه 

دوس داشتم داستانش رو بنویسم برای این که آرشیوم کامل تر بشه 

شاید یه روزی نشونش دادم به دخترم 

ببینه مادرش چیا رو از سر گذرونده 

دوران جوونیش چطور گذشته 

هیچ اعتبار دیگه ایی هم نداره 

 

پ ن: ناشکری نکنیم. این درس امروزم بود. یه وقتایی حواسمون نیس و بابت یه چیزایی غر میزنیم که قدرشون رو نمیدونیم در حالی که دارایی های خیلی خیلی با ارزشی در زندگیمون هستن. خود خدا گفته " لَىٕنْ شَکَرْتُمْ لَاَزِیْدَنَّکُمْ وَ لَىٕنْ کَفَرْتُمْ اِنَّ عَذَابِیْ لَشَدِیْدٌ". یعنی اگر شکرگزاری کنید براتون زیادش میکنم و اگر کفران نعمت کنید عذاب من شدیده 

 

خدایا بابت همه نعمت های زندگیم با تک به تک سلول هام ازت سپاسگزارم و ازت معذرت میخوام که گاهی ناآگاهانه لب به شکایت باز میکنم منو ببخش. به خاطر ناشکری های این چند روزه ام مخصوصا منو ببخش

 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۱ تیر ۰۴

    # از گذشته ها (قسمت دوم)

    اگر قسمت قبلی رو نخوندید اینجا بخونید

     

    کووید که شد من رفتم پیش خانوادم یه شهر دیگه.  هر دو هم ادمای ترسویی بودیم رفته بودیم تو قرنطینه و اینا. 

    بهم پیام میداد میگفت پاشو بیا دلم برات تنگ شده. میرفت کافه عکس ماگ قهوه اش رو برام میفرستاد میگفت ما که همه چیمون شد تنهایی ولی همینم به یادتم

    من ولی نمیتونستم برم اون تایم. تو 6 ماه اول کووید که اصلا ندیدمش فقط بعد شش ماه دیدمش یه بار و بعدش دوباره رفت تا 6 ماه بعدش. 

    همون روزا بود که من روحی خیلی به هم ریختم. پنیک اتک های بسیااار شدید. از نظر روحی یه پام این دنیا بود یه پام اون دنیا. در عرض 2 هفته 12 کیلو کم کردم. از این دکتر به این اون دکتر و این وضعیت تقریبا 1 سال طول کشید. یادمه یه روز همون اولاش که حتی نمیدونستیم من دقیقا چمه یه بعد از ظهر تابستون رفتم زیر پتوی زمستونی و زیرش فقط می لرزیدم. دندونام میخوردبه هم. بعدش بلند شدم رفتم تو پذیرایی و همینطور بی قرار راه میرفتم. مارکو افتاد به گریه کردن... فقط خدا از اون روزای کذایی نجاتم داد و توسل به اماما 

    یه روز از همون روزا بهم گفت از کارش اومده بیرون. همیشه شکایت میکرد از این که اذیتم میکنن سر کار. کارش سخت بود 

    خیلی بهش دلداری دادم. مدام هندونه میدادم زیر بغلش که تو باهوشی تو میتونی تو از پسش بر میای اونا ضرر کردن که از دستت دادن و از این حرفا 

    یه روز بهم گفت اگر یه روزی بیزینس خودمو زدم و به حق علی (عین جمله اش همین بود) تو هم کنارم بودی اون وقت میفهمن کی رو از دست دادن 

    سال 1400 برگشتم تهران. روزایی بود که مدام از سمت کارم دورکار میشدیم. یه مدت دوباره مرفتیم سر کار باز دوباره اوضاع کووید خراب میشد باز دورکار میشیدم. 

    با وسواس فکری شدید دست و پنجه نرم میکردم 

    میدیدیم همو ولی خیلی کم. دلخوشیم بود به هر حال. بهش هم گفته بودم. نگران از دست دادنش نبودم. اون روزا عزت نفس داشتم مثل الانم که نبودم  ... چالش خیلی خاصی نداشتیم به جز یه سری چیزا که هیچ وقت درست نشد. مثلا میدیدم اینستاش دختر بی ربط زیاد داره. بهش میگفتم طفره میرفت میگفت من اصلا اینا رو خیلیاشون نمیشناسم اونا منو فالو کردن هیچ وقت هم ارتباطی باهاشون نداشتم و ندارم. آنفالو کردمش و ریموو. گفتم من اعصابم اینطوری به هم میریزه. یه وقتایی میدیدم نصف شب انلاین میشه. یه وقتایی بیرون که میرفتیم حص میکردم به بعضی دخترا تابلو نگا میکنه 

    از نظر اعتقادی هم شبیه به من نبود. یه مدت سعی داشتم شبیه خودم کنمش ولی نشد منم بیخیالش شدم(الان میفهمم چقدر این کار اشتباهه)

    یه روزی همون سال 1400 فکر میکنم پاییز بهم گفت فلانی من چند روزی دارم میرم یه کشور همسایه یه مدت احتمالا نباشم. بهش گفتم خدا به همرات. بهش گیر نمیدادم. قبلا 

    گیر داده بودم و دیدم فایده نداره. برا همین دیگه گیر نمیدادم. بعدا فهمیدم این چند روز یعنی مهاجرت! رفت اونجا و همین کار ایرانش رو اونجا با یه تیم دیگه ادامه داد

    من فکر میکردم باهم رابطه عاطفی خوبی داریم. بعد از چند سال البته بهم گفت اون اسمش رابطه نبود. اصلا معلوم نبوده چی بوده. شایدم راست میگفت نمیدونم ولی برا من اسمش رابطه بود. خیلی هم بهش متعهد بودم. نه با کسی اشنا میشدم نه هیچ کار بدی میکردم. صبح تا شب دورکار یا حضوری سر کار بودم شبا هم زود میگرفتم میخوابیدم اخر هفته ها هم باز تنها تو خونه و خواب...این وسط گهگاهی زبان میخوندم. کل تفریحم این بود که یه وقتایی با ماشین بزنم به دل جاده. صدای اهنگ رو تا ته زیاد کنم و 160-170تا تخت گاز برم! 

    هر مشکلی میخوردم باهاش مطرح میکردم. قبله دومم بود. به تمام حرفاش و نصیحتاش اعتماد  صد در صد داشتم. باهوش ترین ادمی بود که در زندگیم دیده بودم. میگفت راست برو راست میرفتم میگفت چپ برو چپ میرفتم چون مطمن بودم هر چی که بگه درسته 

    کادوهای گرون براش میخریدم. عطر گرون لباس گرون رستوران گرون. به بهانه های مختلف. اولین حقوقم رو که گرفتم بردمش یه رستوران برزیلی بود اون سالا تو پالادیم خیلی هم گرون بود شام مهمونش کردم. یادش بخیر  ....

    همون سال به فکر اپلای افتادم. اونم تشویقم میکرد. اقدام کردم برا اروپا. زمان مثل برق و باد میگذشت. حال روحیم رو به بهبود بود. کم میومد ایران ولی چتی در ارتباط بودیم. یه وقتایی مثلا 4-6 ماه میشد که ندیده بودمش. یه سری یادمه اومد 4-5 روز ایران بود. روزی که اومد من سر کار بودم. منتظر بودم اخر هفته بشه بهم بگه بریم بیرون. اخر هفته شد دیدم پیام داد عکس از فرودگاه داد که فلانی من دارم بر میگردم! خیلی ناراحت شدم که چطور بعد 4 ماه تو نیومدی منو ببینی 

    با این که آدمی بودم که اصلا بدم میومد پسر زیادی بهم بچسبه خودمم از اون مدل هایی نبودم که دایم در کو.ن پسره باشم. یا مدام زنگ بزنم یا توجه بخوام محبت بخوام ولی بازم گاهی از این که اونقدری که باید باشه نبود حرص میخوردم. ولی خودمو راضی میکردم که سرش شلوغه تو باید اهداف و برنامه های خودت رو داشته باشی و پسرا دختر آویزون دوس ندارن. تو زندگی خودت رو بکن. ببین اون چقدر تلاش میکنه تو هم باید تلاش کنی. 

    یه جوری شده بودم که همش دلم میخواس پیشرفت کنم و نتیجه اش رو بکوبونم تو سرش. یه چی شبیه یه حرص فروخورده که نه میتونی ابرازش کنی نه میتونی ایگنورش کنی. هیچ وقت نتونستم اعتراضاتم رو درست و حسابی بهش بگم. چون مترسیدم چون بایکوتم میکرد. دلم نمیخواس باهاش دعوام بشه. دلم نمیخواس باهاش کات کنم. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نیمکردم که یه روزی باهاش کات کنم 

    حالم که بد میشد پا میشدم میرفتم شهر کتاب نزدیک خونه ام میچرخیدم. یا میرفتم مرکز خرید یا امامزاده صالح. یا با دوستام و خانواده تلفن حرف میزدم. 

    دروغ چرا دوسش داشتم. فکر میکردم اونم منو دوس دارهو هنوزم فکر میکنم منو دوس داشت. 

    کم کم تو کارش پیشرفت کرد. منم پا به پاش پیشرفت میکردم. دوبار تو کارم پروموت شدم. یه سرمایه گذاری مالی خوب کردم. همزمان دنبال مهاجرت هم بودم.

    اوضاع مالیش خوب شده بود. دیگه وقتایی که میومد ایران برام کادوهای گرون سوغاتی می اورد. تولدم که میشد گل و کادو سفارش میداد می اوردن جلو در خونم . 

    فکر میکردم اوضاع رابطه خوبه 

    اگر کسی بهم میگفت ایا نتیچه اش ازدواجه میگفتم اره ولی مطمن نبودم. دلم میخواس تغییراتی ایجاد بشه و بعدش ازدواج 

    با این که دوسش داشتم ولی دلم برای ازدواج باهاش صد در صد مطمن نبود 

    سال 1400 هم داشت تموم میشد 

    یه روز یادمه کووید بدی گرفته بودم. گوشیم که نوعه نو بود و اخرین مدل ایفون اون روزا بود رو تو خیابون جلو درمانگاه ازم زدن. به فاصله دو هفته بعدش برا ولنتاین برام عین همون گوشی رو خرید 

    دیگه دلم خیلی بهش گرم شده بود. حس میکردم دوسم داره. نمیدونم چرا از ازدواج هیچ کدوم حرفی نمیزدیم. شاید هر دو میترسیدیم. نمیدونم ...

    تشویقم میکرد به اپلای. اخرای 1400 بود. ادمیشن اروپام اومد بهش گفتم فلان کشور. 

    منصرفم کرد از اونجا. و منی که اون خدای دومم بود بیخیال اون کشور شدم. گفت فقط برا امر.یکا شمالی اقدام کن. 

    ددلاین ها همه گذشته بود 

    مصمم شدم که دوباره اپلای کنم 

    چندتاایمیل محدود زدم به استادا که پوزیشن تحصیلی بگیرم ولی جواب نگرفتم 

    تافل ام رو داده بودم مدارکمم اماده بود 

    روز آخر ددلاین همین دانشگاه فعلیم برا 3 تا پوزیشن مختلف و مقطع مختلف اپلای کردم 

    دوتاش که بهتر بود رو ریجکت شدم و از همه بدترش رو اکسپت شدم 

    سال 1401 شد 

    بهش گفتم فلان ادمیشن رو گرفتم 

    ادامه دارد....

     

     پ ن : نوشتم که مغزم خالی بشه ولی حالم بد شد 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۰۴

    اللهم اشف کل مریض

    دیروز بعد از حدود 3 ماه بلاتکلیفی و غصه و انتظار و استرس و خوابیدن با گریه و بیدار شدن با نگرانی و درد کشیدن جواب آزمایشم رو گرفتم. 

    در اوج ناامیدی و استیصال 

    باز هم خدای حسین به احترام امام حسین  و حضرت ابوالفضل نجاتم داد 

    تمام این مدت به امام رضا میگفتم منم مثل خودت غریبم راضی نشو به این که توی این غربت گرفتار بشم

    تقریبا هر روز درد داشتم 

    هنوزم علایمم کامله کامل خوب نشده ولی خب خیلی بهترم شکر خدا

    حتی نمیتونستم در موردش درست و حسابی به خانواده ام حرفی بزنم 

    بعد از 3 ماه تازه دیشب تونستم یه کم بخوابم 

    دلم نمیخواد توضیح بیشتری بدم

    همین. 

     

    پ ن: خدایا برای خودم برای خانواده ام و برای همه آدم ها ازت سلامتی و آرامش و حال دل خوب میخوام 

    پ ن: امشب تاسوعاست. اگر رفتید مراسم التماس دعا. چقدر دلم لک زده برا چای روضه...

    پ ن: بخدا که ایمه و توسل بهشون راسته. مردم اینا دروغ و افسانه نیس بخدا که اینا راسته...

    پ ن: یک دنیااا ممنونم که برام دعا کردید ...

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۴ تیر ۰۴

    برای خدا

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۳ خرداد ۰۴

    دنیا دو روزه

    بیاین ولش کنیم حرف های منفی رو 

    استرس ها و نگرانیا رو بذاریم کنار 

    پست قبلی هم یه چرتی بود که نوشتم که صرفا مغزم خالی بشه 

    امروز زود بیدار شدم 

    زوده من البته میشه 7:30 صبح ! 

    8:50 دیگه افیس بودم 

    برنامه ریزی هم کردم 

    تازه امروز به خودم قول دادم از اون چای ها که دوس دارم و گرونه برا خودم بخرم 

    دلم میخواد هر لحظه خودمو خوشحال کنم 

    دلم میخواد هر کاری که برام مفیده و در عین حال خوشحالم میکنه رو انجام بدم 

    ان شالله به امید خدا امروز خوب کار میکنم. کارمو میبرم حسابی جلو. یه پیام به سین میدم باهاش اون پروژه رو فالو میکنم دلم روشنه که درست میشه 

    عصر هم میرم خونه دوش میگیرم و برا خودم اسموتی درست میکنم و برنامه مورد علاقمو میبینم و کیف میکنم 

    بعدشم زبانمو میخونم 

    ظهر هم اگه "زاویه" بهم زنگ زد باهاش یه نیم ساعتی حرف میزنم 

    تازه ناهار هم لوبیا پلو دارم

    برا فردامم دارم دیگه نیازی نیس امشب غذا درست کنم 

    فقط یادم باشه نخودها رو بذارم خیس بخوره

     

    کی فردا رو دیده؟؟ 

    گور بابای هر کی که بدم رو بخواد 

    والا 

    خدا بزرگه 

    انقدری بهم مهربونی و لطف کرده که تا وقتی که دارمش خیالم به بودنش راحت باشه 

    الانم خیالم راحته که همه چی درست میشه 

    شک ندارم 

    حتی 1 درصد هم شک ندارم 

    پس زندگیمو میکنم کارمو میکنم بقیه اش هم خدا خودش درست میکنه حل میکنه من چی کاره که قاطی کارای خدا بشم 

    همه چی اصلا باشه دست خودش 

    برم به کارم برسم 

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۶ خرداد ۰۴

    کاش با خودم مهربون باشم

    دوست خیلی قدیمیم که به تازگی مامان شده دیشب بهم زنگ زد 

    من اغلب باهاش خیلی درد دل میکردم 

    مدتیه که دیگه چیزی بهش نمیگم. یعنی اصلا باهاش تماس نمیگرفتم 

    رغبتی هم نداشتم به این کار 

    دیشب باز ازم میپرسید چه خبر و اینا 

    انتظار داشت باز بشینم ریز زندگیم رو براش تعریف کنم. دیگه انقد گفت که منم از دهنم پرید و نگرانی اخیر رو بهش گفتم 

    و خب طبیعیه که نگرانیم رو بیشتر کرد 

    یکی از دلایلی که اینجا هم چیزی نمیگم از قضیه همینه 

    خلاصه وقتی قطع کرد به جای اینکه رفرش شده باشم بیشتر دان شدم 

    کلی تلاش کردم که حال خودمو بهتر کنم تا بتونم بخوابم 

    صبح که بیدار شدم خانواده زنگ زدن 

    منه احمقه دهن لق باز حرفای بین خودم و دوستم رو انتقال دادم به مارکو 

    و طبق معمول سرزنش شدم 

    مارکو اصلا نمیتونه جلوی خودش رو توی سرزنش کردن من بگیره. و من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلی که من ادمی شدم که همیشه بدترین و دردناک ترین حرفا رو به خودم میزنم همینه 

    انقد این قضیه درمن نهادینه شده که حتی وقتی یه زمانی با تراپیست حرف میزدم و اون به شدت خانواده ام رو میکوبید من به جای این که حرف تراپیست رو قبول کنم تازه ناراحت میشدم که چرا داره به خانواده ام توهین میکنه و با تراپیسته کلا کنسل میکردم 

    نمیدونم کی اینجا رو میخونه ولی اگه خواهر برادر کوچکتر دارید یا پدر مادر هستید این کارو نکنید 

    یکی از بزرگترین ظلم هایی که میتونید به اعضای خانواده اتون بکنید اینه که مدام سرزنشش کنید. مدام بزنید تو سرش. مدام بخواید کنترلش کنید و یه جوری فیدش کنید که هرچی شما میگید رو فکر کنه درسته و اگر خلاف میل شما عمل کرد یا حرف زد احساس گناه بکنه 

    من الان جوری شدم که یکی از بزرگترین ترس  های زندگیم همیشه اینه که توی یه چیزی گند بزنم و بعد خانواده ام بزنن تو سرم که تو مقصری. حتما تو یه کاری کردی که فلان داستان پیش اومد 

    جالبه الان که تلفن رو قطع کردم هم حتی دارم احساس گناه و خودسرزنش گری میکنم که چرا بهش اعتراض کردم و ناراحتش کردم 

    بعضی وقتا خیلی دلم به حال خودم میسوزه 

    از این که نزدیک ترین ادم های زندگیم اینطوری گند زدن به زندگیم 

    از همه بدتر این که من حتی خودمم با خودم مهربون نیستم 

    خودم از همه بیشتر خودمو میزنم 

    یه جا خوندم که کسایی که نسبت به خانواده اشون خیلی احساس دلسوزی و احساس مسیولیت و احساس گناه دارن کسایی هستن که در کودکی یه خشم فروخفته ایی داشتن. کسایی که تو بچگی وقتی از دست مثلا پدر مادر یا خواهر برادرشون ناراحت میشدن نمیتونستن فریاد بزنن چون با واکنش بدی روبرو میشدن. مثلا کتک میخوردن یا باهاشون قهر میکردن یا تنهاشون میذاشتن ....

    بعد اینا فکر میکنن برای نجات خودشون باید این خشم رو بروز ندن و بریزن تو خودشون 

    و بعد این خشم فروخورده در بزرگسالی میشه همین احساسایی که گفتم 

    و اضطراب 

    که من همیشه باهاش درگیرم 

    یه چیز خنده دار بگم که عمق فاجعه روشن بشه 

    انقد من از این داستان میترسم که یه وقتایی به این فکر میکنم که وای من اگر از این خیابون رد بشم و خدای نکرده تصادف کنم و مثلا دست و پام بشکنه جواب خانواده ام رو چی بدم؟؟

    یعنی به این فکر نمیکنم که دست و پای شکسته برا خودم درد داره برا خودم دردسر داره 

    به این فکر میکنم که چطوری به اونا ثابت کنم که من کاری نکردم ماشینه حواسش نبوده 

    یا حتی اینم نه 

    باز به خودم بر میگردونم که ماشینه هم حواسش نبوده باز از تقصیر تو کم نمیکنه 

    تو نباید اصلا از این خیابون رد میشدی 

    خلاصه که نکنید از این کارا 

    کاش یکی بود که از همون بچگی بهم میگفت دختر جون با خودت نکن این کارو 

    تو مگه چندبار زندگی کردی 

    مگه چند سالته 

    مگه جقدر تجربه داری 

    فدا سرت هر چی بوده 

    چرا انقد به خاطر کار کرده و نکرده خودت رو میزنی و سرزنش میکنی 

    چرا برا کوچکترین حرفی که میزنی کوچکترین عکس العملی که نشون میدی انقد خودتو عذاب میدی که فلانی بهش برخورد فلانی ناراحت شد فلانی فلان شد 

    بابا به درک 

    خودت مهمی 

    کی تو براش مهمی به جز خودت؟ 

    بخدا که همون خانواده ات هم خیلی وقتا پشتت نیستن

    چرا انقد ازشون قدیسه میسازی؟ مگه کی ان؟ مگه برات چی کار کردن؟ مگه خدان آخه؟؟ غیر از اینکه هر چی بوده و بدست اوردی رو خدا داده و بعدش خون دل خوردن های خودت؟

    با خودت یه کم مهربون تر باش 

    بخدا که جای دوری نمیره 

    هیشکی به فکر تو نیس 

    حداقل خودت به فکر خودت باش 

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۶ خرداد ۰۴

    dreams come true2

    یه سال پیش همچین موقعی این پست رو تو وبلاگم نوشتم 

    اون موقع نوشته بودم که سال قبل و دو سال قبلش نمیدونستم معجزه چیه و اتفاق افتاد. دغدغه اون روزم درحد معجزه بود و حل شد. نمیدونستم معجزه چیه و اتفاق افتاد

    برای دغدغه پارسالی نوشتم که الان میدونم معجزه چیه و باورش دارم و باور دارم که باز اتفاق می افته و باز اتفاق افتاد

    بماند که دغدغه سه سال پیش و دو سال پیش و پارسال چی بود...

    فقط خواستم امروز درقیقا توی همین روزی که پارسال ازش نوشتم بگم که 

    وقتی راه حل رو در حد معحزه میدونستم و بهش اعتقاد نداشتم 

    وقتی در حد معحزه میدونستم و بهش اعتقاد پیدا کردم 

    حل شد 

    درست شد 

    الان که در حد معجزه نمیدونم حتی 

    در حد باور و یقین قلبی به حل شدنش ایمان دارم 

    به بهترین نتیجه اونطور که میخوام اعتقاد دارم 

    به حل شدنش و رفع نگرانی ایمیان و یقینی دارم که اصلا به گرد پای معجزه هم نمیرسه 

    چطور باور کنم که حل نشه؟ که درست نشه؟ که من توی این نگرانی بمونم؟ که خیالم راحت نشه؟ که خدا درستش نکنه؟

    اون موقع که مطمن نبود درست شد الان که مطمنم میخواد درست نشه؟ خیالم راحت نشه؟ همه چی عالی پیش نره؟

    مگه میشه همچین چیزی

    خدایا به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن. خودت کاری کن که به سلامت برم و به سلامت و با دل خوشحال برگردم. خوشحال و آروم.

     

    خدایا شکرت 

     

    متاسفم 

    لطفا من را ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوستت دارم 

     

  • ۲
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۵ خرداد ۰۴

    تلفن من و مارکو

    دیروز بیشتر از یک ساعت با مارکو تلفنی حرف زدم و بهش گفتم باورم نمیشه که دارم با این نگرانی این همه وقت سر میکنم و باید یه ماه دیگه هم صبر کنم و اگه تهران بودم تا حالا هزار باره یه حرکتی کرده بودم 

    مارکو که الهی خدا برام نگهش داره بهم گفت نگرانیت بی مورده و من خیالم راحته که نگرانیت بی مورده ( ان شالله)

    بهش گفتم که الف بهم پیام داده. 

    همین الان یادم افتاد یه پست نصف نیمه از الف نوشته بودم که قرار بود تکمیل کنم 

    به مارکو گفتم از الف بدم اومده. بهش گفتم یه درس هایی رو زندگی به ادم میده و تا وقتی که درسش رو نگرفتی برات تکرارش میکنه. انقد تکرار میشه تا درسش رو یاد بگیری

    بهش گفتم هر چیزی حکمتی داره

    همین نگرانی که دارم ازش حرف میزنم انگار یه تلنگری برام بود که یادم بیفته الف چه کارها که نکرد با من 

    و من چقدر احمق بودم 

    بهش گفتم مهر و محبتش از دلم رفته و یه جورایی دیگه ازش بدم میاد 

    بهش گفتم بهم پیام داده و حالم رو پرسیده خیلی رسمی و خشک و سرد و وقتی بهش گفتم چی شده که یاد من افتادی حالا؟ بهم گفته ذهنه دیگه بالاخره پرواز میکنه 

    مارکو میگه جوابش رو نده. دوستم ( اسمش رو میذارم زاویه پون فکش زاویه داره!) هم میگفت جوابش رو نده. اون که حتی میگفت بلاکش کن

    ولی من این کارو نمیکنم. به مارکو هم گفتم که این که جوابش رو دادم تا الان به خاطر خودش نیس. به خاطر شرایطی هست که الان اون توشه و من نمیخوام یه سختی به سختی های زندگیش اضافه کنم 

    البته این حرفی که میزنم اصلا از روی مهر و محبت نیس 

    از روی انسانیت خودمه. از روی اینه که دوس ندارم رنج کسی رو اضافه کنم. دوس ندارم باعث رنج کسی باشم حتی اگر اون زمانی بوده 

    حتی دلم نمیخواد ازش خشم و کینه هم داشته باشم چون حتی لایق خشم داشتن من هم نیس 

    اینو یادم رفت به مارکو بگم که اگر در خانواده ایی بزرگ شده بودم که بهم یاد داده بودن خودم باید اولویت زندگی خودم باشم خودم باید کسی باشم که خودم رو از همه بیشتر دوس داشته باشم و خودم اون ادمی هستم که نباید به احدی اجازه بی حرمتی و بی احترامی رو بدم اون وقت به محض دیدن اولین رد فلگ از الف خیلی راحت کنارش میزدم 

    چی شد که فکر کردم من لایق مهر و محبت و عشق و احترام نیستم؟ 

    خدایا بابت این آگاهی ازت سپاسگزارم بابت مهاجرتم ازت سپاسگزارم اگر اینجا نمیومدم شاید هیچ وقت این چیزایی که الان یاد گرفتم رو یاد نمیگرفتم 

    الان که دارم مینویسم چشمام پر اشک شد 

    خدایا بازم شکرت ازت میخوام این نگرانی هم به خوبی و خوشی و سلامتی پرونده اش بسته بشه. برای همیشه ازت سپاسگزارم به اندازه بزرگیه خودت.

     

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳ خرداد ۰۴

    به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن

    خدایا یعنی میشه یکی از همین روزا بیام بنویسم که این حجم از اضطراب همه الکی بود و مشکلی نبود و خیالم راحت شد؟ 

    ای خدای بزرگ من دلم روشنه 

    من اون ته ته دلم زیر همه ی اون گرد و غبار اضطراب و ترس و منفی بافی یه الماس خاک گرفته اس که چه خاک بگیره چه نگیره الماسه 

    پر از نور و امید 

    خدایا ته دلم خیلی امیدوارم که این قضیه ختم بخیر میشه و به من روشن میشه که هیچی نبوده و نیس و نخواهد بود و همه این ترس ها الکی بوده 

    خدایا به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن 

    خدایا به سلامت برم و به سلامت و خوشحال و راضی با دلی آروم برگردم 

    ای مهربان ترین مهربانان

    خدایا شکرت.

  • ۴
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱ خرداد ۰۴

    به حز خدا با کی میشه حرف زد؟

    خدایا خودت میدونی که من برای کسی بد نخواستم 

    حتی اونایی که اذیتم کردن 

    میدونم که تو هم کمک میکنی 

    این دوره ی پر از نگرانی به سلامت بگذره و تهش خوش خبری باشه و خیالم راحت باشه 

    به فضل و رحمت و مهربانی تو چشم امید دارم همین و بس. 

    زندگیم رو میکنم 

    صبر میکنم 

    تلاشم رو میکنم 

    همه تلاشم رو میکنم 

    خوشبینم و امیدوار 

    نگرانی و دلواپسی رو به خودم راه نمیدم 

    ذهنم رو کنترل میکنم 

    حال خودم رو بد نمیکنم 

    چون امیدوارم به رحمت و مهربانی تو 

    که بارها و بارها و بارها و بارها و بارهااااااااا دیدمش

    انقدری که دیدم الان امیدوار که نه ! مطمن به تکرارش باشم 

    خدایا شکرت به خاطر همه چی.

     

    متاسفم 

    لطفا من را ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوستت دارم 

  • ۲
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی