امروز نزدیکای ساعت 12 که اومدم آفیس وقتی دیدم در بسته اس و چراغا خاموشه و من اولین کسی هستم که درو باز میکنم بغض گلوم رو گرفت و تو چشمام اشک جمع شد
نمیدونم چرا انقد آدم احساساتی و نوستالژیک بازی هستم
یه حس غریبی داشتم
به این فکر میکردم که دیگه من باسابقه ی جمع هستم و باورم نمیشد
عمر مثل برق و باد میگذره..
به این فکر کردم که از کسایی که میشناختم وقتی اومدم دیگه تقریبا هیچ کس اینجا نیس....همکار هم تقریبا آخرین نفری هست توی اون گروه که داره میره
چرا دلم تنگ شد چرا مگه من با اینا صنمی (سنم؟!) داشتم ؟!
شایدم دلم برا خودم تنگ میشه. دلم برا اون ورژنی از خودم که باهاش اومدم و حالا که این ادما میرن یه یه تیکه از وجودم رو میبرن با خودشون
یا منو یادم قدیم خودم میندازن که دیگه حالا پوست انداخته و آدم دیگه ایی شده
چقد دلم برا افیس قبلیمون تنگ شده... چه دورانی داشتم چه روزهایی رو اونجا شب کردم. خوشحال واردش شدم ولی وقتی میومدم بیرون غمگین بودم
امیدوارم اینجا برعکس باشه... وقتی داشتم میومدم دوران غمم بود امیدوارم وقتی میخوام برم دوران شادیم باشه
پ ن: شاید دلیل وابسته شدنم به آدما هم همینه... هرکدومشون نقطه اتصال خودم به گذشته خودم هستن. چیزایی که دلم نمیخواد رهاشون کنم ولی واقعیت دنیا چیز دیگه اییه. روزی که از این اتاق و این خونه و این شهر و این دانشگاه هم برم مطمنم که خیلی دلتنگش خواهم بود هر چند که شب هایی داشتم که فکر میکردم هرگز صبح نخواهد شد...