۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#یادآوری» ثبت شده است

# از گذشته ها (قسمت دوم)

اگر قسمت قبلی رو نخوندید اینجا بخونید

 

کووید که شد من رفتم پیش خانوادم یه شهر دیگه.  هر دو هم ادمای ترسویی بودیم رفته بودیم تو قرنطینه و اینا. 

بهم پیام میداد میگفت پاشو بیا دلم برات تنگ شده. میرفت کافه عکس ماگ قهوه اش رو برام میفرستاد میگفت ما که همه چیمون شد تنهایی ولی همینم به یادتم

من ولی نمیتونستم برم اون تایم. تو 6 ماه اول کووید که اصلا ندیدمش فقط بعد شش ماه دیدمش یه بار و بعدش دوباره رفت تا 6 ماه بعدش. 

همون روزا بود که من روحی خیلی به هم ریختم. پنیک اتک های بسیااار شدید. از نظر روحی یه پام این دنیا بود یه پام اون دنیا. در عرض 2 هفته 12 کیلو کم کردم. از این دکتر به این اون دکتر و این وضعیت تقریبا 1 سال طول کشید. یادمه یه روز همون اولاش که حتی نمیدونستیم من دقیقا چمه یه بعد از ظهر تابستون رفتم زیر پتوی زمستونی و زیرش فقط می لرزیدم. دندونام میخوردبه هم. بعدش بلند شدم رفتم تو پذیرایی و همینطور بی قرار راه میرفتم. مارکو افتاد به گریه کردن... فقط خدا از اون روزای کذایی نجاتم داد و توسل به اماما 

یه روز از همون روزا بهم گفت از کارش اومده بیرون. همیشه شکایت میکرد از این که اذیتم میکنن سر کار. کارش سخت بود 

خیلی بهش دلداری دادم. مدام هندونه میدادم زیر بغلش که تو باهوشی تو میتونی تو از پسش بر میای اونا ضرر کردن که از دستت دادن و از این حرفا 

یه روز بهم گفت اگر یه روزی بیزینس خودمو زدم و به حق علی (عین جمله اش همین بود) تو هم کنارم بودی اون وقت میفهمن کی رو از دست دادن 

سال 1400 برگشتم تهران. روزایی بود که مدام از سمت کارم دورکار میشدیم. یه مدت دوباره مرفتیم سر کار باز دوباره اوضاع کووید خراب میشد باز دورکار میشیدم. 

با وسواس فکری شدید دست و پنجه نرم میکردم 

میدیدیم همو ولی خیلی کم. دلخوشیم بود به هر حال. بهش هم گفته بودم. نگران از دست دادنش نبودم. اون روزا عزت نفس داشتم مثل الانم که نبودم  ... چالش خیلی خاصی نداشتیم به جز یه سری چیزا که هیچ وقت درست نشد. مثلا میدیدم اینستاش دختر بی ربط زیاد داره. بهش میگفتم طفره میرفت میگفت من اصلا اینا رو خیلیاشون نمیشناسم اونا منو فالو کردن هیچ وقت هم ارتباطی باهاشون نداشتم و ندارم. آنفالو کردمش و ریموو. گفتم من اعصابم اینطوری به هم میریزه. یه وقتایی میدیدم نصف شب انلاین میشه. یه وقتایی بیرون که میرفتیم حص میکردم به بعضی دخترا تابلو نگا میکنه 

از نظر اعتقادی هم شبیه به من نبود. یه مدت سعی داشتم شبیه خودم کنمش ولی نشد منم بیخیالش شدم(الان میفهمم چقدر این کار اشتباهه)

یه روزی همون سال 1400 فکر میکنم پاییز بهم گفت فلانی من چند روزی دارم میرم یه کشور همسایه یه مدت احتمالا نباشم. بهش گفتم خدا به همرات. بهش گیر نمیدادم. قبلا 

گیر داده بودم و دیدم فایده نداره. برا همین دیگه گیر نمیدادم. بعدا فهمیدم این چند روز یعنی مهاجرت! رفت اونجا و همین کار ایرانش رو اونجا با یه تیم دیگه ادامه داد

من فکر میکردم باهم رابطه عاطفی خوبی داریم. بعد از چند سال البته بهم گفت اون اسمش رابطه نبود. اصلا معلوم نبوده چی بوده. شایدم راست میگفت نمیدونم ولی برا من اسمش رابطه بود. خیلی هم بهش متعهد بودم. نه با کسی اشنا میشدم نه هیچ کار بدی میکردم. صبح تا شب دورکار یا حضوری سر کار بودم شبا هم زود میگرفتم میخوابیدم اخر هفته ها هم باز تنها تو خونه و خواب...این وسط گهگاهی زبان میخوندم. کل تفریحم این بود که یه وقتایی با ماشین بزنم به دل جاده. صدای اهنگ رو تا ته زیاد کنم و 160-170تا تخت گاز برم! 

هر مشکلی میخوردم باهاش مطرح میکردم. قبله دومم بود. به تمام حرفاش و نصیحتاش اعتماد  صد در صد داشتم. باهوش ترین ادمی بود که در زندگیم دیده بودم. میگفت راست برو راست میرفتم میگفت چپ برو چپ میرفتم چون مطمن بودم هر چی که بگه درسته 

کادوهای گرون براش میخریدم. عطر گرون لباس گرون رستوران گرون. به بهانه های مختلف. اولین حقوقم رو که گرفتم بردمش یه رستوران برزیلی بود اون سالا تو پالادیم خیلی هم گرون بود شام مهمونش کردم. یادش بخیر  ....

همون سال به فکر اپلای افتادم. اونم تشویقم میکرد. اقدام کردم برا اروپا. زمان مثل برق و باد میگذشت. حال روحیم رو به بهبود بود. کم میومد ایران ولی چتی در ارتباط بودیم. یه وقتایی مثلا 4-6 ماه میشد که ندیده بودمش. یه سری یادمه اومد 4-5 روز ایران بود. روزی که اومد من سر کار بودم. منتظر بودم اخر هفته بشه بهم بگه بریم بیرون. اخر هفته شد دیدم پیام داد عکس از فرودگاه داد که فلانی من دارم بر میگردم! خیلی ناراحت شدم که چطور بعد 4 ماه تو نیومدی منو ببینی 

با این که آدمی بودم که اصلا بدم میومد پسر زیادی بهم بچسبه خودمم از اون مدل هایی نبودم که دایم در کو.ن پسره باشم. یا مدام زنگ بزنم یا توجه بخوام محبت بخوام ولی بازم گاهی از این که اونقدری که باید باشه نبود حرص میخوردم. ولی خودمو راضی میکردم که سرش شلوغه تو باید اهداف و برنامه های خودت رو داشته باشی و پسرا دختر آویزون دوس ندارن. تو زندگی خودت رو بکن. ببین اون چقدر تلاش میکنه تو هم باید تلاش کنی. 

یه جوری شده بودم که همش دلم میخواس پیشرفت کنم و نتیجه اش رو بکوبونم تو سرش. یه چی شبیه یه حرص فروخورده که نه میتونی ابرازش کنی نه میتونی ایگنورش کنی. هیچ وقت نتونستم اعتراضاتم رو درست و حسابی بهش بگم. چون مترسیدم چون بایکوتم میکرد. دلم نمیخواس باهاش دعوام بشه. دلم نمیخواس باهاش کات کنم. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نیمکردم که یه روزی باهاش کات کنم 

حالم که بد میشد پا میشدم میرفتم شهر کتاب نزدیک خونه ام میچرخیدم. یا میرفتم مرکز خرید یا امامزاده صالح. یا با دوستام و خانواده تلفن حرف میزدم. 

دروغ چرا دوسش داشتم. فکر میکردم اونم منو دوس دارهو هنوزم فکر میکنم منو دوس داشت. 

کم کم تو کارش پیشرفت کرد. منم پا به پاش پیشرفت میکردم. دوبار تو کارم پروموت شدم. یه سرمایه گذاری مالی خوب کردم. همزمان دنبال مهاجرت هم بودم.

اوضاع مالیش خوب شده بود. دیگه وقتایی که میومد ایران برام کادوهای گرون سوغاتی می اورد. تولدم که میشد گل و کادو سفارش میداد می اوردن جلو در خونم . 

فکر میکردم اوضاع رابطه خوبه 

اگر کسی بهم میگفت ایا نتیچه اش ازدواجه میگفتم اره ولی مطمن نبودم. دلم میخواس تغییراتی ایجاد بشه و بعدش ازدواج 

با این که دوسش داشتم ولی دلم برای ازدواج باهاش صد در صد مطمن نبود 

سال 1400 هم داشت تموم میشد 

یه روز یادمه کووید بدی گرفته بودم. گوشیم که نوعه نو بود و اخرین مدل ایفون اون روزا بود رو تو خیابون جلو درمانگاه ازم زدن. به فاصله دو هفته بعدش برا ولنتاین برام عین همون گوشی رو خرید 

دیگه دلم خیلی بهش گرم شده بود. حس میکردم دوسم داره. نمیدونم چرا از ازدواج هیچ کدوم حرفی نمیزدیم. شاید هر دو میترسیدیم. نمیدونم ...

تشویقم میکرد به اپلای. اخرای 1400 بود. ادمیشن اروپام اومد بهش گفتم فلان کشور. 

منصرفم کرد از اونجا. و منی که اون خدای دومم بود بیخیال اون کشور شدم. گفت فقط برا امر.یکا شمالی اقدام کن. 

ددلاین ها همه گذشته بود 

مصمم شدم که دوباره اپلای کنم 

چندتاایمیل محدود زدم به استادا که پوزیشن تحصیلی بگیرم ولی جواب نگرفتم 

تافل ام رو داده بودم مدارکمم اماده بود 

روز آخر ددلاین همین دانشگاه فعلیم برا 3 تا پوزیشن مختلف و مقطع مختلف اپلای کردم 

دوتاش که بهتر بود رو ریجکت شدم و از همه بدترش رو اکسپت شدم 

سال 1401 شد 

بهش گفتم فلان ادمیشن رو گرفتم 

ادامه دارد....

 

 پ ن : نوشتم که مغزم خالی بشه ولی حالم بد شد 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۰۴

    #یادآوری 5

    یه روز نشسته بودم پشت میزم داشتم کار میکردم 

    ولی انقد حالم بد بود و تمرکز نداشتم که عملا هر کاری میکردم به جز کار کردن!

    یادمه بهش پیام داده بودم و سین نکرده بود. شایدم سین کرده بود جواب نداده بود دقیق یادم نیس. 

    به "ز" پیام دادم در مورد اون پوزیشن تحصیلی که قبلا بهم گفته بود پرسیدم. گفت اره هنوزم هست فقط خیلی سریع برا هر کسی که میخوای باید به طرف بگی اقدام کنه. استادم خیلی فوری دانشجو میخواد و اگه از طرف من معرفی بشه شانسش خیلی زیاد خواهد بود. یه کم جزییات پرسیدم و گفتم باشه بهش میگم سی ویش رو بفرسته 

    پیام دادم به الف. اسکرین شاتای پیامم با ز رو براش فرستادم 

    الف همون آدمیه که در موردش تو پست قبلیم حرف زدم. هنوز خیلی خیلی داستان داره که خب قسمت دوم پست قبلی رو بعدا مینویسم. فعلا اینی که دارم در موردش مینویسم یه برش از داستان هاشه

    فکر میکنم زنگ زدم 

    اره چون میدونستم پیام بدم احتمالا جواب نمیده اون موقع شلوغه یا هر چی 

    پاشدم رفتم تو راهرو و گرفتمش. یه بار دوبار شایدم سه بار گرفتمش. یادم نمیاد شایدم کمتر. و جواب نداد 

    فقط یه کلمه نوشت پاک نکن میخونم جلسه ام 

    بهش گفتم رزومه ات رو سریع بفرست این موقعیت خوبیه 

    و فکر میکنم جواب دیکه ایی نداد 

    یادم نمیاد بعدش چی شد 

    ولی اون روز یکی از روزایی بود که خشمم رو توی خودم فروخوردم  ( درست گفتم؟ فروخوردم درسته اصلا؟) 

    حالا چرا یاد اون روز افتادم؟ 

    چند روز پیشا چندتا عکس از خودم فرستادم برا مارکو. گفت چه قشنگ شده و اینا. چند روز بعدترش بهش زنگ زده بودم داشتم دردل میکردم. گفت راسی به دستات تو اون عکسه دقت کردی؟ گفتم نه مگه چیه؟ گفت تو تمام عکسای اون روزت دستات رو مشت کردی. گفتم خب یعنی چی؟ گفت سرچ کن دستی که ناخودآگاه مشت میشه یعنی چی 

    الان که یاد اون خاطره افتادم یهو نگاهم افتاد به دستام دیدم مشت کردم 

    و یاد حرف مارکو افتادم 

    و اومدم نوشتمش 

    خشم فروخورده شده 

    اضطراب 

    عصبانیت 

    اینا همه میشه دست مشت شده 

     

    پ ن: هنوز خیلی حرف دارم ...

    پ ن2: الان یادم افتاد که بعدش چی شد. خیلی وقت بعدترش که ویدیوکال باهاش حرف میزدم گفتم با یه استاد تو امر.ی.کا حرف زدم و گفته رزومه ات خوبه و اینا ولی من نمیتونم بگیرمت. گفتم اینی که من بهت گفتم موقعیت خوبی بود حیف از دست رفت. زد به در مسخره بازی. یادم نمیاد چی گفت. ولی یادمه خیلی گردن نگرفت که اشتباه کرده. همینو ازش یادمه فقط.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۴

    #یادآوری4

    یک شب ترم اولی که اومده بودم اینجا

    آلارم بدی آب و هوا زدن و گفتن که تریجحا توی خونه هاتون بمونید. من از صبحش رفته بودم کتابخونه و طبق روال همیشگیم یه اتاق شخصی گرفته بودم. 

    اون روزا اوج دوران کمر دردهام بود و خب حتی نمیتونستم یه بار یک کیلویی رو راحت بلند کنم 

    یه کوله چرخ دار از وطن آورده بودم که لپ تاپ و ظرف غذام و بقیه وسایلم رو مینداختم توش 

    دسته اش رو تاته میکشیدم بالا و با خودم میکشوندمش این طرف اون طرف

    این آخرا دیگه چرخش افتاده بود به صدا کردن از بس برده بودمش تو آب و گل و خاک و اینا 

    مسخره ام میکردن یه عده هم وطن. در واقع یه عده نه... یه پسره بود هر بار منو میدید دست مینداخت 

    خب یه کم خجالت میکشیدم ولی برام خیلی هم مهم نبود. درواقع خودمو میزدم به اون راه و خودم اصلا در شوخی و خنده رو باز میکردم 

    خلاصه اون شب قرار نبود کسی بیرون بمونه. یه مدل تگرگ یخی میزد از اینا که وقتی میخوره تو صورتت انگار یه چیز تیزی فرو میره تو پوستت

    یادمه انقد پول نداشتم که حتی برم یه دستکش خوب بخرم. حتی بوت هم نداشتم. با کتونی های ایرانم سر میکردم که این آخرا پاره شد!

    حتی یه قهوه که پولش میشد 3 دلار جرات نمیکردم بخرم 

    خلاصه اون شب من که از همه جا بی خبر موندم تو کتابخونه. یهو تو کل کتابخونه اعلام کردن که اقا تعطیله پاشید برید خونه هاتون 

    یادم نیس که رفتم خونه همون موقع یا باز رفتم یه کنجی رو گیر اوردم که بشینم کارامو تموم کنم 

    ولی اینو خوب یادمه که تک و تنها تو اون هوای افتضاح و تو اون تاریکی مسیر 15 دقیقه ایی کتابخونه تا خونه رو توی 40 دقیقه رفتم در حالی که یه دستم به دسته کیفم بود و داشتم میکشوندمش و یه دستم به کلاهم که باد نبره و انقد دستام یخ کرده بود که از شدت سرما به شدت درد میکنه 

    اصلا چی شد که اینا رو نوشتم 

    کلا میخواستم در مورد یه چیز دیگه بنویسم 

    ولی یهو یادم به اون شب افتاد

    شاید خواستم به خودم یاداوری کنم که دختر تو خیلی برای زندگیت زحمت کشیدی 

    خیلی خدا هوات رو داشته 

    به جز خدا و خودت و یکی دو نفر از اعضای نزدیک خانواده ات هیچ کس رو سهیم ندون تو هیچی

    اونی که تا اینجا تو رو آورده از اینجا به بعد هم میبره 

     

     

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳۰ بهمن ۰۳

    #یادآوری 3

    ساعت از 5 صبح گذشته. اتوبوس وی آی پی مانیتوردار میدون فردوسی رو رد کرده. کل شب رو هم خوابیده ام و هم نخوابیدم. به بدنم کش و قوس میدم. پیام میدم به مارکو و میگم رسیدم. 10 مین دیگه میرسم آرژانتین. به این فکر میکنم که برم زودتر خونه بخوابم. به کارای عقب افتاده ام فکر میکنم. به کلاس زبانم فکر میکنم. به این فکر میکنم که چند تا تی پی او دیگه مونده. به این فکر میکنم که چقدر مقاله نوشتن سخته و چقدر دارم جون میدم برا نوشتن هر یه کلمه اش

    هوا داره کم کم روشن میشه. یهو شاگرد راننده داد میزنه آرژانتین پیاده شید. کسی چیزی جا نذاره...تکرار میکنه این بار بلند تر... کسی چیزی جا نذاره...

    پ ن: دلم تنگ شده 

    پ ن 2: آدم وقتی میمیره هم همینقدر دلش تنگ میشه؟ 

     

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۳

    #یادآوری 2

    تعطیلاته 

    ساعت از 10 شب گذشته 

    وایسادم منتظر اتوبوس هوا سرده ولی نه خیلی 

    یه سرمای لذتبخش

    خسته ام 

    بند بند وجودم درد میکنه کمرم درد میکنه. نگران اینم که کارم خوب پیش نره. کار ریسرچم 

    به این فکر میکنم که فردا چی بپوشم 

    به خونه فکر میکنم که به هم ریخته اس. ظرف فسنجون دستمه. به این فکر میکنم که برم خونه رو مرتب کنم و فردا غذای مدل دوم رو درست کنم 

    به این فکر میکنم که حتما اون چقدر الان ذوق داره 

    خوابم میاد 

    پ ن : بی تفاوت شدم ولی به این معنی نیست که دوست نداشته باشم دلش برام تنگ شده باشه. اگر میدونست چقدر چیزا عوض شده با کله بر میگشت. اگه میدونست برگشتنش چقد متفاوت با قبل خواهد بود با کله بر میگشت. کاش اینا رو میفمید کاش اینا رو میدونست کاش درک میکرد. کاش کینه و غرورش و لجبازیش یه درجه از عشق و محبت براش کمرنگ تر بود. کاش به حرف دلش گوش میکرد...

     

  • ۲
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳

    #یادآوری1

    یه هشنگ میخوام درست کنم برا وبلاگم در مورد لحظاتی که یهویی برام یادآوری میشه 

    یه لحظه خاص یا خاطره خاص که میتونه برای اینجا باشه یا ایران. اغلب ایرانه ولی دلم میخواد یه آرشیوی ازشون داشته باشم. عجیبه که عین یه موجی که میزنه به ساحل و برمیگرده یهو میاد تو مغزم با همون حس و حال. انگار دارم اون لحظه رو الان زندگی میکنم. یه حس عحیبی داره 

    مثلا الان یاد زمستون 1400 افتادم. شبه ساعت یه چیزی بین 7 و 8 شب. هوا سرده. سربالایی ولیعصر رو دارم میام بالا. تمام مغزم پر شده از رویای مهاجرت. اینکه میشه یا نمیشه. استرس دارم. تو راه به مارکو زنگ میزنم. اون موقع هاتهران نبود. بهش زنگ میزنم و حرفای مردک مشاور مهاجرت رو براش میگم. باید به یارو پول میدادم که برام کارای مهاجرت رو انجام بده. دو دل ای دیوونم کرده. زنگ میزنم به مارکو و تمام مسیر رو توی سرما باهاش حرف میزنم. بهم امید میده میگه درست میشه میگه من مطمنم که درست میشه میگه من خیالم راحته دلم قرصه. یه دل میشم و پول رو واریز میکنم.

    میرسم پارک وی 

    نمیدونم چطور خودم رو تا خونه میرسونم 

    دو دوتا چارتا میکنم 

    تمام مسیر رو دودوتا چارتا میکنم 

    یه حسی بین بیم و امید 

    یه حسی شبیه به این حسی که الان دارم 

    چقدر دلم تنگ شده 

    .

    .

    .

    پ ن: کارای مهاجرتم از طریق اون مشاور پیش نرفت. اخرش خودم دست به کار شدم. 

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی