ادامه پست قبلی

در ادامه پست قبلی باید بگم که هنوز دارن وسایل رو میارن تو لب

نمیتونم با لپ تاب خودم کار کنم. منتظرم لپ تاب افیس بیاد. اینام که هی سر و صدا میکنن آدم نمیتونه تمرکز کنه با این وضعیت 

وای باز دارم وسوسه میشم تو آمازون بچرخم چیزای تزیینی بخرم برا آفیس جدید

آروم بگیر زن!! چه خبرته؟!!!

نمیدونم اصلا یه حالی ام. یهو مغزم میپره مثلا فکر میکنم به ۲-۳ سال دیگه که میخوام از اینا خدافظی کنم. مثلا وقتی فارغ التحصیل میشم بعد یهو حس دلتنگی میکنم و بغض میاد تو گلوم. بعضی وقتا فک میکنم اینا اثرات اون قهوه های استرانگی هست که هر صبح میخورم. 

خدایا یعنی میشه وقتی قراره خدافظی کنه اولا که خودم و خانواده در صجت و سلامت باشیم بعد اینکه به خوبی تزم رو دفاع کرده باشم. یه عالمه پیپر خفن داده باشم با سایتیشن های خیلی بالا. یه سری اوارد و اینا گرفته باشم. یه جاب آفر خیلی حفن تو امریکا گرفته باشم. از همه اینا مهمتر یه پسر خیلی خوب تو زندگیم باشه. دقیقا همون مدلی که همیشه میخواستم و میخوام. حالا یا در قالب شوور یا در قالب دوس.پسر با پتانسیل بسیار قوی برای تبدیل شدن به شوهر! یه ماشین خیلی خوب زیر پام باشه. یه حساب سیوینگ با یه مبلغ هفت رقمی به دلار. میخواستم بگم شش رقمی بعد گفتم حالا چرا ۶ رقمی سنگ مفت گنجشک هم مفت یه باره بگو ۷ رقمی! چی میشه مگه 

خدایا اینا هیچ کدم برا تو کاری نداره 

وای الان یکی از این ورکرا گفت بعضی لپ تاب ها تا پنج شنبه نمیاد. وای خدایا کار دارم یک عالمه تمرینا مونده هنوز تصحیح نکردم 

دارم دیوونه میشم 

یکیشون که نیتیوه خیلی قیافه و تیپش خوبه. لامصب خیلی س.ک.س.یه. روش کراش زدم:))

فعلا بیکارم و ممکنه پشت سر هم باز پست بذارم 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۳

    باشگاه!

    با این که این ماه دو سوم حقوقم رو نگرفتم و از نظر مالی کاملا اوضاع ترکیده ایی دارم ولی باز دست از خرج کردن های بیخودی بر نمیدارم. دایم به بهانه این که حالا فقط همین یه باره و الان انگیزه ندارم و کمک میکنه بهتر کار کنم و این شر و ورها غذای بیرون میخورم. الانم که طی یه اقدام یهویی پاشدم رفتم personal trainer‌گرفتم از باشگاه دانشگاه و به خاطر ۴ جلسه کلییییی پول پیاده شدم. 

    الان دارم غصه میخورم 

    ولی فدا سرم

    بعدش زنگ زدم به مارکو. باهاش بد حرف زدم و اونم سریع قطع کرد. ازش خشم دارم خوشدم میدونه چرا. حق دارم که ازش عصبانی باشم. نمیتونم که جلوش فیلم بازی کنم. 

    ولی الان که فکر میکنم دلم براش میسوزه. آه اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم انقد به خودش فشار میاره. اون موقعی که باید عقل میداشت نداشت. اون موقع که باید به این روزا فکر میکرد نکرد حالا الان با فشار اوردن به خودش و دعا و فلان اخه چی حل میشه

    میخوام کمتر زنگ بزنم بهش. یعنی کلا به ایران کمتر زنگ بزنم. میخواستم تابستون برم ولی از طرفی استادم گیر داده که فقط ۲ هفته بعدشم امتحانم هست بعدشم که سریع دوباره ترم پاییز تی ای هستم. تازه داستان مالیش هم هست. کلی باید پیاده بشم بابت بلیط و سوغاتی و این چیزا. تازه حال روحیم هم خوب نیس. برم اخه اونا چی بگم. باز اعصابم خورد بشه باز یه عده رو ببینم و غم دلم تازه بشه

    اگر اونا اصرار داشتم نمیرفتم 

    نمیدونم 

    خدایا هر چی که صلاحمه 

    امیدارم یه مربی خوب بهم بدن. نمیدونم چرا وقتی پسره ازم پرسید مربیت خانوم باشه یا اقا جوگیر شدم گفتم فرقی نمیکنه!!! 

    امیدوارم ایرانی جماعت دورم نباشه وقتی میرم 

    دیگه این که از بس با ایرانی سر و کار دارم حس میکنم زبانم افت کرده. 

    چه نقشه ها که برا خونه جدید داشتم. هر شب یه فیلم جهت تقویت زیان! چی شد؟؟؟ فرار از خونه جهت فرار از فکر اون مردک کصافط. 

    ولی دوباره میسازمت وطن!

    وطن استعاره از خودمه. خودم روحیه ام قیافه ام تیپم همه چی...

    بعی وقتا به خودم میگم انقد که اون مردک اثرات توی تغییرات و زندگی من داشت هیشکی نداشت. منو از نظر احساسی از الف دیتچ کرد. حالا من داستانی هم با الف نداشتم منطورم داستان جدیه ولی خب قلبا یه حسی هایی بهش داشتم. حتی به این فکر میکردم که بخوام برم ایران یه جوری بلیط میگیرم که ترانزیتم بیفته کشوری که الف هست ولی حتی منو نسبت به اونم سرد کرد. ظاهر و لباس پوشیدنم تا حدودی تغییر کرد (کامل عوض نشده منظورم تو جمع ایرانیاس). تصمیم گرفتم برم ورزش کنم. کلا سلف کر بیشتری دارم. تو جمع ها بیشتر میچرخم 

    راسی دیشب با دوست قدیمیه ۲۰ ساله حرف میزدم. حالش خوب نبود. حال روحیش که داغون. از وقتی اومده اینجا اینطوری شده. بهش گفتم خب از همسرت بخواه که کمکت کنه گفت اخه اون چی کار میتونه برام بکنه. فهمیدم که حس تنهایی داشتن و تنها بودن خیلی ربطی به داشتن شوهر و پارتنر و دوس.پسر و اینا نداره. اون شوهر داره ولی انقد احساس تنهایی و افسردگی داره که من پیشش لنگ میندازم والا. 

    الان که داشتم مینوشتم استادم اومد تو لب جدید. یه کم خوش و بش کردیم و رفت. همونقدر که ازش حرصم گرفته همونقدر هم دوسش دارم. یه جورایی دست خدا بود برای من. لطفش رو نمیتونم فراموش کنم. البته که لطف خدا بود. 

    برم بشینم کار کنم که خیلی عقبم 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۳

    این گوشه از دنیا

    صدای منو می شنوید از کالیفرنیا آمریکا 

    الکی گفتم 

    از لب جدید صدای منو میشنوید 

    .

    .

    .

    یاد روزای تابستونی ایران افتادم. صدای فن تو گوشم میپیچه. انگار که کولر آبی های خودمون باشه، بوی پوشال نم خورده، هندونه، خواب بعد از ظهر، خونه ی همیشه تمیز، تختم،‌اتاقم، صدای آدمای توی خونه...

    چند سال میگذره از اون حال هوا؟ نمیدونم. شاید ۶-۷ سال شایدم بیشتر 

    دلم تنگ شده. برای خانواده ام برای خونه برای همه چی 

     پ ن: دیشب که از ساختمون قبلی میومدم بیرون یه لحظه نگا کردم به تراس طبقه ۵. یادم افتاد این تراس شاهد چه چیزا که نبوده. اشک ها لبخندها. تمام تلفن هایی که میزدم توی اون تراس بود. گریه ها ناراحتی ها... با ساختمون قبلی خدافظی کردم و امروز به ساختمون جدید سلام دادم. امیدوارم اینجا برام سرمنشا اتفاق های خیلی خوب باشه. امیدوارم اینجا همیشه حالم خوب باشه. امیدوارم ۲ سال و خورده ایی دیگه که خواستم از اینجا خدافظی کنم بگم چقد خوب بود همه چی اینجا. بگم چقد خوش گذشت چقد زود گذشت. بگم این ساختمون چقد شاهد اتفاقای خوب برام بود. موفقیت، سلامتی، جاب خوب، پول زیاد، عشق، .... بگم چه خوش یمن بود این ساحتمون این اتاق این گوشه از دنیا.

     

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۳

    برای خودم 7

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۳

    مافیا

    دیشب برا اولین بار رفتم پیش بچه ها برا مافیا 

    دو بار بازی کردیم هر دو بار هم ما بردیم. 90 درصد برد تیم ما هم کار خودم بود. تهش بچه ها میگفتن ایول تو چه خوب بازی کردی و اینا. عین یه بچه 4 ساله ذوق کردم از شنیدن این حرفا!

    یه طوری شده که دوس ندارم انگار راجع به بعضی چیزا دیگه تو وبلاگم حرف بزنم. خیلی وقته اینطوری شدم. ولی خب دوس ندارم هم خودسانسوری کنم. اگر قرار باشه خودسانسوری کنم اصلا دوس ندارم دیگه بنویسم. همه هدف من از وبلاگ داشتن و نوشتن اینه که این مغز همیشه شلوغ رو خالی کنم. برام مهم نبود چقد نوشته هام دارک باشه ولی انگار یه مدت زیادیه که حس خوبی نمیگیرم از این که همه چی رو بخوام تعریف کنم. 

    بگذریم 

    دیشب یه چیز دیگه هم حس کردم. نمیدونم چرا پسرا وقتی با من حرف میزنن انگار هول میشن. بدم میاد که همچین حسی بهشون میدم. انگار از آدم بترسن یا رودرواسی خیلی زیاد یا گارد خاصی دارم که دست خودم نیس و همیشه باهام بوده. انگار یه بوردر خیلی محسوس دور خودم کشیدم که هر کسی جرات نداره ازش رد بشه. دیشب قشنگ اینو حس کردم. با این که با استایل جدید رفتم (بعضیاتون میدونید منظورم چیه). نگاه های متعجب رو خوب داشتم طبق معمول که البته بعد یه کم وقت معمولا عادی میشه ولی داستانی که هست اینه که با این که سعی کردم ظاهرم رو بیشتر شبیه کنم به کسی که approchable هست ولی بازم انگار اون ترسه برا بقیه هست. دوس ندارم اینطوری باشم. 

    مثلا "عین" که یه زمانی من فک میکردم اصلا این آدم محل ... به من نمیده الان که مجبور بود باهام بازی کنه حرف که میزد صداش میلرزید و دست پاچه میشد. اولش فک کردم شاید تو جمع نمیتونه صحبت کنه ولی بعدش که با اون یک یدوستش رفتیم سوار آسانسور شدیم و داشت باهام حرف میزد دیدم باز همینطوریه. کاملا دستپاچه و بی اعتماد به نفس. 

    تراپیستم میگفت خودتم avoidance  داری. خب لعنتی بگو چی کارش کنم که درست بشه. دیگه این که میگفت تو الان داری بین 17 تا 25 سالگیت رو زندگی میکنی. حس میکنم راست میگه. خودم بهش گفتم اره انگاری من دنبال اون دوپامین اول رابطه هام. حتی رابطه هم نه!! همین که ازم تعریف بشه همین که بهم توجه بشه بگن مثلا خوشگلی یا فلان

    همین که ببینم جنس مخالفی (حتی موافق) که بهش خیلی بی حس نیستم بهم یه اترکشنی نشون بده انگار برام کافیه. از این موش و گربه بازی خوشم میاد. ولی این که برم توی یه رابطه جدی و این دوپامین بیاد پایین و اون هیجانه کم بشه انگار برام جالب نیس و بعدش شروع میکنم به ایراد گیری های مسخره. در حدی که از اون آدم بدم میاد. مثلا بد غذا میخوره یا گوشه ی سیبیلش کجه! در همین حد ایراد مسخره و چون انگار مهرطلبی دارم و شاید طرحواره وابستگی و این شر ور ها  از طرف نمیکنم و ادامه میدم به این امید که درستش کنم یا ناخودآگاه یه کاری میکنم طرف خودش بره و بعد کاسه چه کنم چه کنم دستم میگیرم که چرا رفت. در حالی که توی دلم عروسیه که رفته و خودم اینو نمیفهمم. 

    این سری با تراپیستم به این نتیجه رسیدیم که یه ترسی تو وجود من هست از جدی شدن رابطه و ازدواچ و اینا. باید بگردیم ببینیم چی هست این ترس

    اینو یادم رفت بگم. از اون تغییر استایله راضی نیستم. فکر میکردم خیلی هپی بشم بعد این داستان ولی نشدم. هنوز عذاب وجدان و حس گناه دارم. با این که هزار و یک دلیل منطقی براش دارم و میدونم که توی شرایط خیلی بدی بودم که این تصمیم رو گرفتم و بالاخره باید تجربه اش میکردم ولی بازم حس خوبی نگرفتم ازش. خیلی بهش فکر میکنم و هنوز بلاتکلیفم. دوس دارم با تراپیستم در موردش حرف بزنم ولی حس میکنم نمیتونه خیلی کمکی بکنه نمیدونم. از طرفی نمیشه هم هی دایم تغییرش داد. شاید شتاب زده عمل کردم تصمیم گرفتم. ولی هر چی فکر میکنم ته دلم اینه که به خودم حق میدم بابت این تصمیم. حتی اگر غلط بوده باشه...

    خلاصه که یه حال بدی ام به خاطر این قضیه 

    خدایا خودت کمکم کن...

    راسی حقوق این ماهم هم یک سوم ریختن. واقعا اعصابم خورده به خاطرش ولی امیدوارم که ان شالله درست بشه 

    فعلا همینا

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۸ ارديبهشت ۰۳

    تراپیست و آفیس جدید

    دیشب با تراپیستم حرف زدم 

    انقدر جلسه دیشب رو دوست داشتم انقد برام درهایی باز شد که فکر میکنم دیشب بعد از گذشت 3 ماه با عذاب وجدان و حال بد نخوابیدم 

    خدایا شکرت 

    دیگه این که آفیسمون داره عوض میشه. تو افیس جدید هر کسی یه اتاق داره!!!!! برگام ریخته بود وقتی دیدم این شکلیه. بدو بدو رفتم قرآن برداشتم بردم افیس جدید:) که ان شالله تا آخرش برام پر برکت و خوش یمن باشه

    البته اتاقی که به من دادن پنجره اش مشجره. اولش خیلی ناراحت شدم که اتاقی نیست که ویو داشته باشه به اون محوطه سبز روبروی اون ساختمونه. حتی رفتم اعتراض کردم به استادم. فعلا ایمیل زدم به یکی از بچه ها ببینم عوض میکنه یا ن

    اگر عوض کرد که چه بهتر 

    نکرد هم نکرد مهم نیس 

    الخیر فی ماوقع!

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۰۳

    TEA TIME

    یه tea time جدیدا دارم با یکی دوتا از دوستام که ای بد نیس خیلی فان نیس ولی خب از هیچی بهتره 

    معمولا توش بحثای عمیقی میکنیم. این سری دوتا نکته مهم رو یکی از بچه ها گفت. یکی این که وقتی خودمون رو سرزنش میکنیم و فکر میکنیم اگر تصمیم دیگه ایی بهتر بود باید نگاه واقع بینانه به قضیه داشته باشیم. یعنی اینکه واقعا ما نمیدونیم که اگر به جای مسیر الف از مسیر ب رفته بودیم آیا واقعا نتیجه خوب بود یا نه؟ از کجا معلوم که در بلند مدت نتیجه اونطوری که ما میخواستیم میشد؟ مثلا در مورد اون مردک اگر من یه مسیر دیگه ایی رو میرفتم از کجا معلوم که این ارتباط ادامه پیدا میکرد و بعد یه مدتی دلش رو نمیزدم و نمیپیچوند منو ؟ و توی این مسیر من کلی متضرر نمیشدم؟؟ این که از اولشم گفته بود که من تعهد میترسم و فلان. خب از کجا معلوم بعدا هم دوباره همین رو نمیگفت؟؟؟ من چطوری میخواستم اون موقع که احتمالا باهاش رابطه نزدیکی پیدا کنم این درد رو تحمل کنم؟؟ همین الان بعد گذشت 3 ماه نتونستم درست حسابی ازش بیام بیرون. اونم یه ارتباط 1 ماهه با کلی خط و مرز. تازه با اون همههه ردفلگ و این که میدونستم کیس خوبی برا ازدواج و اینا نیست. و یه دورانی رسما ازش داشت بدم میومد به خاطر کاراش. من یه همچین داستانی رو راحت هنوز نتونستم باهاش کنار بیام بعد چطوری توقع دارم که اگر بیشتر پیش میرفت راحت کنار میومدم؟ احتمالا اون موقع میمردم دیگه از غم و غصه. اثلا اینا هیچی. فک کن من بعد به مدتی اصلا با این ازدواج میکردم. دیگه ته داستان تو بهترین شرایط همینه دیگه درسته؟ خب اگر واقعا خسیس بود اگر شخصیتش خوب نبود و اون ردفلگ ها که حس کرده بودم رو واقعا داشت و تازه چه بسا یه سری مشکلات دیگه هم داشت و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام اون وقت چی؟؟ آیا پشیمون نمیشدم؟؟؟ 

    یه نکته دیگه ایی که بهش رسیدیم این بود که نقطه صفر ما آدم ها با هم فرق میکنه. البته داستانی که براش اینو مثال زدن داستان مالی بود. داشتن میگفتن که یه کسی بوده توی روستا زندگی میکرده با سطح مالی بسییاااار پایین و الان اینجاس و کسی بوده با خانواده تماما پزشک و مقایسه میکردن که احتمالا اونی که زندگی سخت تری داشته خیلی بیشتر تلاش کرده تا به یه موقعیت یکسان با اون ادم که شرایط بهتری داشته برسه. این یعنی نقطه صفر ماها یکی نیس. 

    من اینو تعمیمش دادم به داستان ارتباطات خودم. خب معلومه که من با دختری که هزارتا دوس.پسر تو ایران داشته و الان اومده اینجا قابل قیاس نیستم. از نظر مهارت های ارتباطی و هوشمندی هایی که توی یه رابطه نیازه. خب معلومه که من خیلی چیزا رو بلد نیستم. معلومه که من اول کاری در مورد خیلی چیزا ممکنه گند بزنم. نقطه صفر من به خاطر کالچر و فرهنگ و خانواده ایی که توش بزرگ شدم زمین تا آسمون با اونا فرق میکنه و من نباید انتظار نتیجه یکسان داشته باشم. 

    پ ن: مارکو الان زنگ زد و باهاش خوب حرف نزدم. از اولش که حوصله نداشتم بعدشم هی میگه چرا چشمات باد کرده. چرا رنگت پریده. همش از ظاهرم ایراد میگیره اعصابم رو میریزه به هم. بهش گفتم ببین دلیل این که میگی ازت چرا خبری نیس برا اینه که هر سری تصویری میبینم ایراد میگیری هیچ کس دوس نداره با کسی که همش از آدم ایراد میگیره دایم در تماس باشه 

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۰۳

    درددل با خدا

    خدایا 

    چرا این مشکل رو برام حل نمیکنی؟؟

    اخه من که دیگه به چیز خاصی دارم اصرار نمیکنم 

    فقط دارم میگم حلش کن و این حال کصافط رو در من به حال خوب تبدیل کن 

    مگه نمیگی ادعونی استجب لکم؟؟ خب چطوری دیگه باید تو رو بخوانم؟

    مگه نه این که شنوا و بینا هستی و صدای درونی من رو میشنوی؟

    مگه نمیگی این کار برای من آسان است؟

    اصلا مگه چیز بدی دارم ازت میخوام؟؟؟

    مگه کاری هست که تو نتونی انجام بدی؟ 

    پس چطوریه که حلش نمیکنی؟ چی کار دیگه باید بکنم؟؟

    من بلدش نیستم 

    خودت درستش کن 

    من  آگاه نیستم گیچ و گمم اصلا الان دیگه فرق دست چپ و راستم روهم نمیدونم. نمیدونم چی درسته چی غلطه 

    معطل چی هستی آخه؟؟

    اگر بنده ات هستم که هستم بی رودربایستی مسیولیتم با خودته 

    از سر راهت هم که کنار رفتم 

    دیگه الان مشکل چیه

    درستش کن برام این داستان رو 

    اگر قرار بوده چیزی یاد بگیرم دیگه گرفتم. اگرم نگرفتم یادگیریش رو برام آسون و سریع کن 

    خدایا این داستان رو تمومش کن 

    خسته شدم دیگه 

    میشنوی اصلا صدام رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     

     

     پ ن: فکر میکنم صدام رو شنیدی.  الان رفتم نما زخوندم و از اون نمازهایی بود که بعدش چیکه چیکه اشک ریختم و سبک شدم و باهات حرف زدم. شایدم باهام حرف زدی :)

    بلافاصله بعدش هم از اون حس ها کردم که وقتی یه مشکلی داشتم دعا میکردم و ا زته دلم ازت میخواستم و بعدش مطمن بودم که حل میشه و ته دلم خیالم راحت بود و و اقعا هم حل میشد...

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۰۳

    و امید تنها در باز مانده برای من ...

    ته همه چیز قشنگه 

    ته همه تاریکی ها روشنیه 

    ته همه نمیشه ها شدنه 

    ته همه غصه خوردنا هم شادی کردنه

    بالاخره باز میشه این در 

    صبح میشه این شب

    صبر داشته باش

     

    پ ن: بعد از یه شب خیلی خیلی سخت اینقد سخت که ترسیدم دوباره پنیک بشم 

    پ ن۲: منبع: یه پست تو اینستا

  • ۶
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲ ارديبهشت ۰۳

    .فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین خدابا توکل به تو

    خدایا به مهربونی خودت بلا رو از سر مردم ایران بردار

    خدایا به خودت سپردمشون 

    خدایا سلامتی و طول عمر خانواده ام رو از تو میخوام 

    ای خدای مهربان 

     

  • ۱
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳۱ فروردين ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی