ساعت: نزدیک ۶ عصر!

لوکیشن: لب!

از زمانی که استاد ددلاین گذاشته برا اون کنفرانسه ۴۸ ساعت گذشته 

روز اول که کلا گیج میزدم. تنها کار مفیدم این بود که جلسه گذاشتیم با جی ( استم مستعار دانشجوی پست.داک) و بهم یه ذره امیدواری داد. فرداش که دیروز باشه میخواستم برم اون شهر بزرگ همسایه ولی لحظه اخر منصرف شدم. دلیل عمده اش این بود که خیلی بدنم له و خسته بود و جون این که هزارتا اتوبوس و ماشین عوض کنم تا برسم به مقصد رو نداشتم. تنها هم بودم. هزینه هم زیاد میشد که ولی خب فدای یه تار موی صاحب این روزا... در هر شکل که قسمت نبود و رفتم مراسم عر.بها تو همین شهر کوچولوی خودمون 

کل دیروز رو که عاشورا بود آف کردم. هم رفتم مراسم هم خونه رو با ممخونه تمیز کردیم شبشم با "ر" رفتیم خرید. هوش کوکتل های کاسکو رو کرده بود ولی انقد دیر رفتیم که دیگه بسته بودن. قشنگ معلوم بود لجش گرفته. بهم گفت بریم فلان رستوران ولی از اونجایی که هم خیلی سیر بودم هم میدونستم اگر بخوایم بریم نمیذاره من حساب کنم ( اگرم میذاست بازم حساب کردنم با جون و دل نبود اخه مگه من چقد باجت دارم) بهش گفتم بریم خونه ما نون تازه با پنیر و هندونه!!! خلاصه قبول کرد اومدیم خونه. دل هر کسی که اینو میخونه نخواد ولی چسبید مخصوصا هندونه. از وقتی از ایران اومم بیرون هندونه نخورده بودم. 

امروزم از صبح با همخونه رفتیم اون کا راداری که باید میرفتیم دیگه تا برگردیم ظهر شد. بعدشم من رفتم دسشویی رو تمیز کردم و حموم رفتم و غذا درست کردم این شد که ساعت ۵ عصر تازه اومدم لب!!! یعنی اسکو.ل تر از من کسی نیس

استرسم سر داستان استاد و مقاله کم شده. یعنی نه این که کم شده باشه. از خدا خیلی کمک میخوام همیشه و خیلی امیدوارم میکنه که همه چی درست میشه. کلا از وقتی اومدم اینجا دلم بهش قرص تر شده. توکلم بیشتر شده. شاید یه خاطر اینه که میدونم هیچ کسی رو ندارم...