تمام دیشب رو با استرس گذروندم. اگر بخوام منطقی به موضوع نگاه کنم استپی که الان توش هستم استرس و اضطراب داره ولی واقعا نه اونقدری که الان من گرفتارشم. دیشب هر بار که از خواب میپریدم یاد داستان و واقعیت این روزهای زندگیم می افتادم و حالم از استرس بد میشد و فقط میخواستم دوباره بخوابم که یا بیهوش شدنم همه چی یادم بره. حال بدی رو دارم تجربه میکنم و طبق معمول به قول دکتر هلا.کویی دارم فاجعه سازی میکنم. شاید آدم های دور و برم هم بی تقصیر نیستن. دیروز که افیس بودم سین اومد در زد و چند دقیقه ایی باهم حرف زدیم کلی براش نالیدم و جدیدا فهمیدم که همین نالیدن نه تنها باری از روی دوشم بر نمیداره بلکه حالم رو خراب تر میکنه و از اونجایی که ما ایرانیا ( همه نه بلکه بیشتریامون) عادت داریم خیلی غلو شده به موضوعات نگاه کنیم بنابراین حتی توی محاوراتمون هم انگار سعی میکنیم مخاطب رو قانع کنیم که شرایط خیلی سختی داریم و حالمون خیلییی بده و فاجعه رخ داده و از این داستانا. انگار هر چی بزرگترش کنیم کاپ افتخاری که بهمون میدن هم بزرگ تر خواهد بود!!!
همین الان که دارم مینویسم حالت تهوع و کمردرد و پادرد رو توی خودم احساس میکنم و میدونم یه کم دیگه ادامه بدم پنیک اتک لعنتی هم در راهه...
خلاصه که مزخرفاتی که به سین گفتم حالم رو بدتر کرد و از طرف دیگه شبش هم ر بهم زنگ زد و اونم یه سری موج منفی های دیگه داد. دیگه کم کم داره حالم ازش به هم میخوره. اخه لعنتی تو خودت این راه رو رفتی و جون سالم ازش به در بردی اصلا غلط میکنی منو انقدر ناامید میکنی و حالم رو بد میکنی. ضمنا تو شرایطت با من فرق میکرده و میکنه برا چی وقتی از استرس هام حرف میزنم به من میگی تازه اولشه و این داستانا؟؟
احمق تو یه آدم خود بزرگ بین با اعتماد به نفس کاذب هستی که زیر بار حرف هیچ کسی چه برسه استاد نمیری بعد توقع داری خیلی خاطرات شیرینی از دوران دانشجویی برات مونده باشه؟!!!!!
دیگه نمیخوام به حرف هییییییییییییچ احدی گوش کنم
حتی دلم نمیخواد در مورد داستان با کسی صحبت کنم
از این به بعد فقط وصل میشم به خدا
اگر قرار باشه کسی کمکم کنه و دستم رو بگیره و هدایتم کنه فقط خودشه
نه یه سری ادم ناقص العقل انرژی منفی نفهم