همخونه درینک خورد این بارخیلی بیشتر از قبل و از دهنش هر چرت و پرتی که میشد و نمیشد تصور کرد دراومد. شروع کرد به فحاشی به من حتی توهین به خانواده ام.
شب خیلی بدی بود تا 5 صبح نتونستم بخوابم. دوس پسرش رو کشیدم کنار و داستان رو براش تعریف کردم. اونم نه به طور عادی با هق هق گریه که اصلا نمیتونستم کنترلش کنم. تمام حرفام رو تایید کرد. هر جی میگفتم میگفت درست میگی. فرداش اون یکی دوس پسرش اومد. بله اشتباه ننوشتم اون یکی دوس پسر! و داستان رو فهمیده بود. اومد توی اتاقم و معذرت خواهی کرد. ازم خواهش کرد داستان رو فراموش کنم. گفت هر کمکی بخوای برای جابه حایی بهت میکنم. شب خیلی بدی بود...
فرداش دوست مشترک گفت توی دورهمی همه حق رو به تو دادن و اونو به باد انتفاد گرفتن. بهش گفتن تو باید از فلانی (من) معذرت خواهی کنی و تو خیلی کارهات اشتباهه و داری همه رو به نحوی اذیت میکنی. زیر بار نرفته و گفته کار من نبوده.
کار ریسرجم تقرسیا مدت طولانی هست که استاپ شده و دلیلش رو هم عدم تمرکز ناشی از این داستان میدونم
شاید یه روز اومدم و از جزییات اون شب و اون دیووانه نوشتم
اکتیولی دنبال خونه هستم. این بار با شرایط کاملا متفاوت!!
خدایا به امید خودت
پ ن: بعضی وقتا به این فکر میکنم که انقدر خودم اعتماد به نفسم پایینه و انقدر ارزش خودم رو میارم پایین که باعث میشم دیگران باهام اینطوری برخورد کنند. نمونه اش این پسره که باهاش همکاری میکنم. انقدر بهش گفتم که تو از من با نجربه تری و بهم کمک کن و من فلان درس رو یادم رفته و فلان چیز رو توضیح بده و از این داستانا که یارو اصلا برداشتش نسبت به من عوض شد.