دیشب تولد سین بود. دیشب اولین شبی بود که توی این جمع ها بهم خوش گذشت. قبلش نمیخواستم برم. حال جسمیم خوب نبود. حالت تهوع داشتم. تو دلم انگار رخت میشستن ولی رفتم 

یه چیزی که دیشب بهش فکر میکردم این بود که من توی این جور جمع ها قبلا هم بودم ولی حسی که به خودم داشتم این بود که ادم ناجوری برای این مدل جمع ها هستم. حس میکردم این که من حتی دعوت میشم به خاطر همخونه و دوستی با اونه وگرنه هیشکی منو حتی دعوت هم نمیکرد. ولی دیشب من دعوت شده بودم در حالی که همخونه نشده بود. دیشب چیزی جز احترام و محبت دریافت نکردم. 

واقعا همه جیز به ذهنیت خود آدم بستگی داره. احترامی که میگرفتم فقط و فقط به خاطر خودم و شخصیت خودم بود. 

اتفاقا حرف همخونه هم پیش اومد و فهمیدم که از تمام جمع ها کنار گذاشته شده. شخصیتش برای همه شو شده و هیچ کس دیگه دوس نداره باهاش در ارتباط باشه. اینو دیشب از بین صحبتای بچه ها فهمیدم.

یک هفته اس که شبا هم خونه نمیاد و خب من خیلی از این بابت خوشحالم. 

البته این به معنی دنبال خونه نگشتن نیست. ولی برای منی که حتی دوس ندارم چشمم تو چشمش بیفته خیلی خوبه. 

دیشب دوس خیلی صمیمیش هم منو کشید کنار. که چرا منو از اینستا ریمو کردی انفالو کردی. خیلی رک بهش گفتم هر چیزی که ذره ایی منو یاد اون بندازه از زندگی من شیفت دیلیت شده. سعی کردم به خاطر این که ناراحت شده بود از دلش در بیارم ولی بهش گقتم که دوس ندارم هیچ اثری از آثار همخونه ام تو زندگیم باشه. 

به درک که اون خونه با اون deal خیلی خیلی خوب رو از دست میدم و یه هزینه خیلی خیلی سنگینی باید بابت خونه بدم هر ماه ولی بعضی چیزا حتی مفتشون هم خیلی گرونه.