این مدت صد بار اومدم بنویسم ولی این بیان لعنتی قاطی میکرد هر بار. میخواستم به مناسبت سالگرد ورودم به اینجا بنویسم یا در مورد روزی که برف میومد و دونه های آروم و سبکش مینشست پشت پنجره. در مورد اینکه تعطیلات چطور گذشت. اینکه میزبان دوست 20 ساله ام بودم... دوستی با سن 20 سال نه، دوستی که 20 ساله که باهاش دوستم ...
و امروز سومین روز کاریه از شروع سال جدید
انقدر حرف دارم و انقدر مغزم پر از حرفه که نمیدونم از کجا شروع کنم...
کاش عین آدم روزای کاری کار میکردم که مجبور نباشم ویکندها هم کار کنم. اگر میتونستم این داستان بی تمرکزیم رو حل کنم 99 درصد راه رو رفته بودم.
باید بیام بنویسم ...