احساس پوست انداختن و حس کردن یه عالمه احساسات متفاوت و متنافض همزمان باهمدبگه چیزیه که این روزا دارم تجربه اش میکنم. گاهی که توی خودم عمیق میشم حس میکنم یه حفره ی خالی عمیق توی قلبم ایجاد شده که انگار توش سرده. و خالیه. و یهو به خودم میام و میبینم که چشمام اشکی شده.
به اسم وبلاگم فکر میکنم. در آستانه 30 سالگی... در حالی که یه کم وقت دیگه میشم 32 ساله. به این فکر میکنم که بنویسم در آستانه 35 سالگی و تمام وجودم پر از احساس ترس میشه. انقدری که دوس ندارم اسم وبلاگ رو عوض کنم.
دلم خیلی گرفته و نتیجه اش میشه این که ظرف غذام رو میگیرم دستم و راه میفتم سمت آفیس اونم روز تعطیل اونم 4 بعد از ظهر. صرفا به خاطر اینکه تحمل غروب خونه رو ندارم. میچپم گوشه ی لب و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و کار کنم. اما این که آیا ریزالتی هم میگیرم یا ن دیگه چیزیه که نمیخوام در موردش حرف بزنم.
هر روز حس آدمی رو دارم که از جنگ برگشته. حس کسی که تن خونینش رو به زور بلند کرده و دوباره راه افتاده به چنگ بعدی. ولی قدرتی نداره سلاحی نداره سپری نداره.
کیبوردم باز خیس میشه و حس میکنم احساسات بدم با اشک هام از بدنم میان بیرون. من هنوز هم نمیتونم بگم آدم عاشقی بودم که از عشقش جدا شد. هنوز هم نمیتونم بگم وابستگی شدیدی داشتم که الان احساس جدایی میکنم. ولی میتونم بگم که آدم تنهایی بودم که تنهاتر شد. که تنهاییش براش ملموس تر شد و این بار داره با گوشت و پوست و استخونش این تنهایی رو درک میکنه.
مینویسم. حرف میزنم. گریه میکنم. دعا میکنم. تخلیه میشم ولی باز هم اون حفره خالی هست. باز هم اون تیکه ی سنگیه یخی توی قلبم هست.
سعی میکنم خودم رو بغل کنم به خودم محبت کنم. خودم رو دوس دارم ولی در عین حال از ته دلم برا یخودم دلم میسوزه و حس میکنم توی این دنیای به این بزرگی عمیق ترین تنهایی ها رو دارم حس میکنم.
از کسی کینه ایی ندارم نفرتی هم ندارم. حتی با وحود سرزنش های زیاد خودم رو هم بخشیدم
ولی چه کنم با این سنگینی بغضی که گلوم رو ول نمیکنه.
ای کاش معجزه ایی میشد. ای کاش که معجزه ایی میشد...