صبح بلند شدم دوش گرفتم هودی شلوار نویی که خریده بودم رو پوشیدم بدون این که ناراحت باشم که چرا انقد خرج کردم 

آرایش کردم و تا افیس پیاده اومدم. خیلی طول کشید تا همه این کارار رو بکنم نردیکای 12 رسیدم ولی ارزشش رو داشت

خودم رو توی شیشه در ورودی برانداز کردم 

خوشگل شده بودم. هودی بنفش بهم خیلی اومده.

کافی خریدم 

بوش کردم 

بوی بهشت میداد

به محض این که رسیدم میزم رو مرتب کردم آشغالا رو ریختم دور و گردگیری کردم 

وقتی داشتم خاک ها و اشغالا رو از رو میز پاک میکردم به این فکر میکردم که حافظ میگه 

غبار غم برود حال دل خوش شود حافظ ...

 و حالا آروم ترم. 

اینطور موقع ها به خودم میگم برای خوشحالیت هر کاری میکنم. برای حس آرامشت هر کاری میکنم. خودم و بغل میکنم و به خودم افتخار میکنم که تا اینجا اومدم. خودم رو دوس دارم و سعی میکنم به خودم احترام بذارم. دیگه انقدر خودم رو برای هر چیزی مقصر نمیدونم. سعی میکنم همش به خودم یاداوری کنم که دوست داشتنی ام. بدون در نظر گرفتن باورهای محدود کننده...من در هر حالی در هر لباسی دوست داشتنی ام.

وقتی خودم رو دوست دارم وقتی برا خودم وقت میذارم انگار وزنه ها تازه از روی دوشم برداشته میشن. یه حس رهایی و سبکی خاص. پر از آرامش میشه وجودم. 

خدایا شکرت 

میدونم که حس و حال آدمیزاد پایدار و ثابت نیس ولی حداقل ما خودمون که میتونیم منفعل نباشیم نسبت به حال خودمون درسته؟