نون درگیر یه رابطه ی تقریبا غیر نرمال شده و همش میخواد بیاد پیش من ناله کنه و درد دل... دیشب چند ساعت اومد سر منو دندون گرفت ولی نمیتونستم بهش بگم باید به استاد ریپورت بدم و هیچی آماده ندارم. حتی همین الان هم اماده ندارم ولی نمیدونم چرا انگار عین خیالم هم نیس. 

قدرت نه گفتن ندارم از طرف دیگه یه جورایی دردمون مشترک و شبیه به همه. از اون مهمتر اینکه اون بهترین و نزدیک ترین دوستیه که اینجا دارم. کارم به کجا رسیده که برای نگه داشتن یه سری دوستی ها باید اینطوری باج بدم. 

دیشب از دست اون دختره ی بد قدم هم خیلی ناراحت شدم. اخرین باری که باهاش رفتم بیرون این دختره هم بود. و چقدر قدمش نحس بود که این داستان به فاک عظمی رفت. حالا جالبه که برا من طاقچه بالا میذاره. تلفنم رو جواب نداد فرداش یه ویس کوتاه داده که ای وای میس کردم ویست رو و فلان. 

جقدر بعضی ادما راحت میتونن دل بشکنن. چفدر راحت میتونن ادم رو ناراحت کنن...

نمیدونم شاید خود منم دل شکستم که اینطوری دارم تاوان میدم. 

ای کاش باز بتونم اروم بشم. ای کاش این مشکل هم اونطوری که میخوام حل بشه. خدایا دیگه خسته شدم. حتی نای مبارزه کردن دیگه ندارم...