دلم میخواد در مورد یه سری چیزا حرف بزنم که تا حالا حرف نزدم. البته قطعا پست رو رمزی میکنم و به کسایی رمز میدم که بشناسم. علی الحساب اینو بگم که دیشب "ر" کوچیکه مهمونی گرفته بود و منم دعوت بودم. بد نبود. هفت. خبیث بازی کردیم که خب بامزه بود. یه دوست جدید پیدا کردم یه دختر مهربون هم سن خودم. احساس کردم خیلی حرف مشترک داریم ولی خب به دلیل یه سری چیزا که توی اون پست رمزی خواهم گفت دوست پیدا کردن برا من اینجا یه جورایی معضله. شایدم باورهای محدود کننده اس نمیدونم 

صبح با مارکو حرف زدم یه کم. یه کوچولو سبک شدم ولی خب وقتی میام بشینم پای کارام یا وقتایی که تنها میمونم حجوم افکاره که میاد سراغم که خب البته سعی میکنم نادیده نگیرمشون. بیان و برن 

به قول حضرت علی مسایل یا راه حل دارن که باید براشون راه حل پیدا کنیم یا ندارن و باید در برابرشون صبر کنیم 

دیگه این که ببینم امشب میتونم یه کم کار کنم و برم استخر یا ن. دوس ندارم خونه بمونم تنها.

حرف خیلی دارم 

کم کم مینویسم 

از همه چی