دیشب برا اولین بار رفتم پیش بچه ها برا مافیا 

دو بار بازی کردیم هر دو بار هم ما بردیم. 90 درصد برد تیم ما هم کار خودم بود. تهش بچه ها میگفتن ایول تو چه خوب بازی کردی و اینا. عین یه بچه 4 ساله ذوق کردم از شنیدن این حرفا!

یه طوری شده که دوس ندارم انگار راجع به بعضی چیزا دیگه تو وبلاگم حرف بزنم. خیلی وقته اینطوری شدم. ولی خب دوس ندارم هم خودسانسوری کنم. اگر قرار باشه خودسانسوری کنم اصلا دوس ندارم دیگه بنویسم. همه هدف من از وبلاگ داشتن و نوشتن اینه که این مغز همیشه شلوغ رو خالی کنم. برام مهم نبود چقد نوشته هام دارک باشه ولی انگار یه مدت زیادیه که حس خوبی نمیگیرم از این که همه چی رو بخوام تعریف کنم. 

بگذریم 

دیشب یه چیز دیگه هم حس کردم. نمیدونم چرا پسرا وقتی با من حرف میزنن انگار هول میشن. بدم میاد که همچین حسی بهشون میدم. انگار از آدم بترسن یا رودرواسی خیلی زیاد یا گارد خاصی دارم که دست خودم نیس و همیشه باهام بوده. انگار یه بوردر خیلی محسوس دور خودم کشیدم که هر کسی جرات نداره ازش رد بشه. دیشب قشنگ اینو حس کردم. با این که با استایل جدید رفتم (بعضیاتون میدونید منظورم چیه). نگاه های متعجب رو خوب داشتم طبق معمول که البته بعد یه کم وقت معمولا عادی میشه ولی داستانی که هست اینه که با این که سعی کردم ظاهرم رو بیشتر شبیه کنم به کسی که approchable هست ولی بازم انگار اون ترسه برا بقیه هست. دوس ندارم اینطوری باشم. 

مثلا "عین" که یه زمانی من فک میکردم اصلا این آدم محل ... به من نمیده الان که مجبور بود باهام بازی کنه حرف که میزد صداش میلرزید و دست پاچه میشد. اولش فک کردم شاید تو جمع نمیتونه صحبت کنه ولی بعدش که با اون یک یدوستش رفتیم سوار آسانسور شدیم و داشت باهام حرف میزد دیدم باز همینطوریه. کاملا دستپاچه و بی اعتماد به نفس. 

تراپیستم میگفت خودتم avoidance  داری. خب لعنتی بگو چی کارش کنم که درست بشه. دیگه این که میگفت تو الان داری بین 17 تا 25 سالگیت رو زندگی میکنی. حس میکنم راست میگه. خودم بهش گفتم اره انگاری من دنبال اون دوپامین اول رابطه هام. حتی رابطه هم نه!! همین که ازم تعریف بشه همین که بهم توجه بشه بگن مثلا خوشگلی یا فلان

همین که ببینم جنس مخالفی (حتی موافق) که بهش خیلی بی حس نیستم بهم یه اترکشنی نشون بده انگار برام کافیه. از این موش و گربه بازی خوشم میاد. ولی این که برم توی یه رابطه جدی و این دوپامین بیاد پایین و اون هیجانه کم بشه انگار برام جالب نیس و بعدش شروع میکنم به ایراد گیری های مسخره. در حدی که از اون آدم بدم میاد. مثلا بد غذا میخوره یا گوشه ی سیبیلش کجه! در همین حد ایراد مسخره و چون انگار مهرطلبی دارم و شاید طرحواره وابستگی و این شر ور ها  از طرف نمیکنم و ادامه میدم به این امید که درستش کنم یا ناخودآگاه یه کاری میکنم طرف خودش بره و بعد کاسه چه کنم چه کنم دستم میگیرم که چرا رفت. در حالی که توی دلم عروسیه که رفته و خودم اینو نمیفهمم. 

این سری با تراپیستم به این نتیجه رسیدیم که یه ترسی تو وجود من هست از جدی شدن رابطه و ازدواچ و اینا. باید بگردیم ببینیم چی هست این ترس

اینو یادم رفت بگم. از اون تغییر استایله راضی نیستم. فکر میکردم خیلی هپی بشم بعد این داستان ولی نشدم. هنوز عذاب وجدان و حس گناه دارم. با این که هزار و یک دلیل منطقی براش دارم و میدونم که توی شرایط خیلی بدی بودم که این تصمیم رو گرفتم و بالاخره باید تجربه اش میکردم ولی بازم حس خوبی نگرفتم ازش. خیلی بهش فکر میکنم و هنوز بلاتکلیفم. دوس دارم با تراپیستم در موردش حرف بزنم ولی حس میکنم نمیتونه خیلی کمکی بکنه نمیدونم. از طرفی نمیشه هم هی دایم تغییرش داد. شاید شتاب زده عمل کردم تصمیم گرفتم. ولی هر چی فکر میکنم ته دلم اینه که به خودم حق میدم بابت این تصمیم. حتی اگر غلط بوده باشه...

خلاصه که یه حال بدی ام به خاطر این قضیه 

خدایا خودت کمکم کن...

راسی حقوق این ماهم هم یک سوم ریختن. واقعا اعصابم خورده به خاطرش ولی امیدوارم که ان شالله درست بشه 

فعلا همینا