با این که این ماه دو سوم حقوقم رو نگرفتم و از نظر مالی کاملا اوضاع ترکیده ایی دارم ولی باز دست از خرج کردن های بیخودی بر نمیدارم. دایم به بهانه این که حالا فقط همین یه باره و الان انگیزه ندارم و کمک میکنه بهتر کار کنم و این شر و ورها غذای بیرون میخورم. الانم که طی یه اقدام یهویی پاشدم رفتم personal trainer‌گرفتم از باشگاه دانشگاه و به خاطر ۴ جلسه کلییییی پول پیاده شدم. 

الان دارم غصه میخورم 

ولی فدا سرم

بعدش زنگ زدم به مارکو. باهاش بد حرف زدم و اونم سریع قطع کرد. ازش خشم دارم خوشدم میدونه چرا. حق دارم که ازش عصبانی باشم. نمیتونم که جلوش فیلم بازی کنم. 

ولی الان که فکر میکنم دلم براش میسوزه. آه اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم انقد به خودش فشار میاره. اون موقعی که باید عقل میداشت نداشت. اون موقع که باید به این روزا فکر میکرد نکرد حالا الان با فشار اوردن به خودش و دعا و فلان اخه چی حل میشه

میخوام کمتر زنگ بزنم بهش. یعنی کلا به ایران کمتر زنگ بزنم. میخواستم تابستون برم ولی از طرفی استادم گیر داده که فقط ۲ هفته بعدشم امتحانم هست بعدشم که سریع دوباره ترم پاییز تی ای هستم. تازه داستان مالیش هم هست. کلی باید پیاده بشم بابت بلیط و سوغاتی و این چیزا. تازه حال روحیم هم خوب نیس. برم اخه اونا چی بگم. باز اعصابم خورد بشه باز یه عده رو ببینم و غم دلم تازه بشه

اگر اونا اصرار داشتم نمیرفتم 

نمیدونم 

خدایا هر چی که صلاحمه 

امیدارم یه مربی خوب بهم بدن. نمیدونم چرا وقتی پسره ازم پرسید مربیت خانوم باشه یا اقا جوگیر شدم گفتم فرقی نمیکنه!!! 

امیدوارم ایرانی جماعت دورم نباشه وقتی میرم 

دیگه این که از بس با ایرانی سر و کار دارم حس میکنم زبانم افت کرده. 

چه نقشه ها که برا خونه جدید داشتم. هر شب یه فیلم جهت تقویت زیان! چی شد؟؟؟ فرار از خونه جهت فرار از فکر اون مردک کصافط. 

ولی دوباره میسازمت وطن!

وطن استعاره از خودمه. خودم روحیه ام قیافه ام تیپم همه چی...

بعی وقتا به خودم میگم انقد که اون مردک اثرات توی تغییرات و زندگی من داشت هیشکی نداشت. منو از نظر احساسی از الف دیتچ کرد. حالا من داستانی هم با الف نداشتم منطورم داستان جدیه ولی خب قلبا یه حسی هایی بهش داشتم. حتی به این فکر میکردم که بخوام برم ایران یه جوری بلیط میگیرم که ترانزیتم بیفته کشوری که الف هست ولی حتی منو نسبت به اونم سرد کرد. ظاهر و لباس پوشیدنم تا حدودی تغییر کرد (کامل عوض نشده منظورم تو جمع ایرانیاس). تصمیم گرفتم برم ورزش کنم. کلا سلف کر بیشتری دارم. تو جمع ها بیشتر میچرخم 

راسی دیشب با دوست قدیمیه ۲۰ ساله حرف میزدم. حالش خوب نبود. حال روحیش که داغون. از وقتی اومده اینجا اینطوری شده. بهش گفتم خب از همسرت بخواه که کمکت کنه گفت اخه اون چی کار میتونه برام بکنه. فهمیدم که حس تنهایی داشتن و تنها بودن خیلی ربطی به داشتن شوهر و پارتنر و دوس.پسر و اینا نداره. اون شوهر داره ولی انقد احساس تنهایی و افسردگی داره که من پیشش لنگ میندازم والا. 

الان که داشتم مینوشتم استادم اومد تو لب جدید. یه کم خوش و بش کردیم و رفت. همونقدر که ازش حرصم گرفته همونقدر هم دوسش دارم. یه جورایی دست خدا بود برای من. لطفش رو نمیتونم فراموش کنم. البته که لطف خدا بود. 

برم بشینم کار کنم که خیلی عقبم