سکانس اول:

پاییزه 

سال 1396 

از کلاس زبان بر میگردم 

بن بست ایتا.لیا 

نزدیک میدون انقلاب 

خیابون 16.آذر رو پیاده میام تا مترو انقلا.ب 

تمام سنگفرش های خیابون پر از برگ های زرد و نارنجی شده 

هنوز پایان نامه ام رو دفاع نکردم 

فکر میکنم 

به تنهایی هام فکر میکنم

به اینکه میخوام مهاجرت کنم

به این که میشه یا نمیشه 

از جلوی دانشکده داروسازی رد میشم 

به اینکه چرا نمیشینم عین ادم زبانم رو بخونم 

یه جور عجیبی غم غروب پاییز جمعه تهران میگیرتم 

حس میکنم باید همه جا رو خووووب نگاه کنم

حس میکنم باید هوای پاییزی تهران رو ببلعم

حس میکنم یه روزی دلم خیلی برا این حس و حال و هوا تنگ میشه 

میرسم ایستگاه مترو و سوار میشم

تو گوشم صدا میده: ایستگاه بعد: صادقیه 

پیاده میشم 

تاکسی ها داد میزنن 

پونک 1 نفر 

پونکی خانوم؟!! 

-بله 

-بشین تا بریم 

 

 

سکانس دوم: 

پاییز 1398

از مترو میرداماد پیاده میشم 

تاکسی داد میزنه

ونک یه نفر

ونکی خانوم؟؟ 

 

میرسم خونه 

خونه قشنگم 

خونه تمیزم 

تی وی رو روشن میکنم 

پیتزایی که سفارش دادم میرسه 

یه سریال بود فکر کنم اسشم دلدادگان بود 

عاشق این ساعت هایی بودم که خسته و مرده از سر کار میومدم پیتزا میخوردم لم میدادم رو کاناپه و دلدادگان میدیدم 

 

 

و حالا ...

غروب پاییزی 

8 سال بعد...

اون سره کره زمین...

دلم تنگ شده ...

دلم خیلی تنگ شده....