دیشب حدودای 1:30 خوابم برد. صبح انقد خسته بودم و بدن درد داشتم که نتونستم بیدار بشم و تا 10 خوابیدم. هر چند خیلی خواب با کیفیتی نبود ولی خوشحالم که بیخیال بیدار شدن شدم و خوابیدم
هیچی تو یخچالم برا خوردن صبحونه نداشتم
اروم اروم لباس پوشیدم و غذامو پک کردم تا بیام برسم به لب دیگه 12:30 بود.
هیچ اصراری به سخت گرفتن به خودم نداشتم. از خونه پیاده اومدم وقتی هم رسیدم دانشگا انقد کمپس قشنگ شده بود و هوا بهاری و خوب بود که دلم نیومد زود بیام بچپم تو لب. این شد که شروع کردم برا خودم قدم زدن تو کمپس. بعدشم دیدم خیلی گشنه امه رفتم یه چای لته گرفتم با یه ساندویچ تخم مرغ و پنیر. چای لته با اون لته ایی که ما میشناسیم فرق میکنه. یه تی بگ چای سیاهه با یه سری ادویه ها مثل میخک و هل و دارچین و اینا
دوس دارم طعمش رو
حتی به این فکر نکردم که بهتره انقد اینجور خرج های خورده ریز و الکی رو نکنم. به اینم فکر نکردم که تو ترک کافیینم و دلم نمیخواد باز اون علایم و درد لعنتی برگرده
سعی کردم رها باشم و ازاد
بعد به این فک کردم که خب حالا چی کار کنم که با وجود این لود کاری ای که الان دارم یه کم آروم تر بشم. هیچی به ذهنم نرسید جز نوشتن...
رفیقه من وبلاگه من که شاهد روزهای تلخ و شیرین من بودی ...
و شماهایی که میخونید...
امیدوارم خدا کمک کنه بتونم کارا رو جمع کنم. دیشب فهمیدم سیمولیشنه خیلی کار داره هنوز. تقریبا هیچی جلو نرفت ولی خب یه دیدی حداقل پیدا کردم که چی کار کنم. شبش هم راجع به یه کار دیگه با همکار حرف زدیم. رفتارش خیلی بهتر شده. نمیدونم اینجا تعریف کردم چی شد یا نه؟؟ اصلا یادم نمیاد
اگر نکردم که خلاصه بگم من کار قبلی رو که سرش بحث کرده بودیم خودم تنهایی بستمش و به استاد دادم. و اسم اونو ازش حذف کردم. یه روز که میتینگ داشتیم استاد جلو چشم من و همکار اون درفتی که براش فرستاده بودم رو باز کرد و گفت که چرا فلانی اسمش نیس. من از ریکشن استاد فهمیدم که الان موقعیت مناسبی برا باز کردن موضوع نیس و فقط گفتم اشتباه شده باید اضافه اش کنم! حالا نگو استاد ما تیز تشریف داره و خودش مساله رو گرفته. شبش همکار اومد تو اتاقم و بعد از گذشت حدود 5 ماه از اون برخورد بد و اون همه خون دل خوردنه من، بالاخره عذرخواهی کرد. گفت خودش جریان رو به استاد گفته و این که اون شب چی شده و اینا. بهش گفتم بهتر بود میذاشتی منم باشم بعد راجع به این موضوع با استاد حرف بزنی. گفت من چیز بدی راجع به تو نگفتم و اگر میخوای خودت برو پیش استاد باهاش حرف بزن. که من دیدم دیگه خیلی خاله زنک بازی میشه و اینطوری خیلی پروفشنال تره که از سمت من هیچی نشنوه.
حتی اولش نمیدونست من چیزی به استاد نگفتم ولی مطمنش کردم که من واقعا راجع به اون موضوعات چیزی نگفتم و فقط فکر کردم که ما نمیتونیم با هم همکاری کنیم و I am done with ... فلان و فلان
نهایتا گفت سعی میکنم اخلاقم بهتر باشه و ...
تهشم به من فیدبک داد که من حس میکنم تو منو قبول نداری و منو باور نداری و خیلی با احترام با من برخورد نمیکنی. من واقعا همچین چیزایی تو ذهنم نبود ولی خب بهش گفتم متاسفم اگر همچین حسی بهت دادم.
خلاصه که روابط گوش شیطون کر بزنم به تخته حسنه شد
حمل بر خود ستایی نباشه ولی از رفتار خودم بعد این داستان خوشم اومد:)))
حس خوبی پیدا کردم به خودم
هم خودباوریم بیشتر شد که خب تو بدون اونم میتونی چون واقعا تونستم. هم از این ایده ایی که زده بودم که کار رو خودم انجام بدم و اسم اونو حذف کنم بدون هیچ حرف پیش و پسی خوشم اومد. حرفه ایی عمل کرده بودم انگار :)) البته امیدوارم که چیز پرت و پرتی به استادم نگفته باشه...
کارام خیلی زیادشده. همکار داوری یه مقاله رو که تسک خودش بوده داده بهم. به جز اون امروز استاد باز یه فایل طولانی فرستاده خواسته روش فیدبک بدیم. سیمولیشن هام مونده. ریوایز اون درفته مونده. براجلسه دوشنبه اصلا اماده نیستم. 8 روز دیگه هم باز یه جلسه برین استورم دارم با بچه های تیم اون یکی سوپروایزرم که اصلا اصلا هیچ ایده ایی راجع به اون جلسه ندارم. تازه تو این اوضع یکشنبه برنامه سفر دانشگاهه که دیگه نمیتونم کنسلش کنم. بعضی وقتا به سرم میزنه بیخیال پولی که دادم بشم و نرم ولی بعد به خودم میگم شما غلط میکنی. میری باید هم بری
همینا دیگه
یه سری چیز میز مهم دیگه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده هم میخواستم بنویسم ولی حالا شاید بعدا نوشتم...مرتبطه با عنوان این پستم.
برم به امید خدا ببینم میتونم امروز پرونده سیمولیشن و درفت رو ببندم؟!!!!!