خدایا خودت میدونی که تو چه شرایطی هستم
ناشکری نباشه فقط دارم باهات درد دل میکنم وگرنه که مهر تو به من همیشه بیش از این حرفا بوده و هست و خواهد بود
ازت بابت همه چی ممنونم. شکرت...
اما گاهی حس میکنم از دست خودم خسته ام. کلافه ام ... یه جورایی حالم از خودم به هم میخوره
نگرانی ها ولم نمیکنن. دایم از این نگرانی میپرم روی یه نگرانی دیگه. حتی چیزایی که یه زمانی هیچ وقت برام دغدغه نبودن الان برام مساله شدن. نمیدونم خودم اورتینک میکنم یا خاصیت بالا رفتن سنه یا دنیا داره به این سمت پیش میره یا چی
همیشه نگران اشتباهاتمم. اشتباهاتی که در لحظه میکنم و بابتش همیشه خودم رو سرزنش میکنم. خسته شدم از این که مدام دارم اشتباه میکنم و از اون بدتر مدام خودم رو میزنم
نمیدونم چرا فکر میکردم دختر قوی ایی هستم ولی وقتی سختی ها زیاد شد فهمیدم نه تنها قوی نیستم بلکه ضعیف ترین عالم هم هستم
دست به کارا و رفتارهایی میزنم که نمیدونم ریشه در چی دارن
شاید ته دلم و ته وجودم از شرایط راضی نیس که انقد همه چی رو پس میزنه
اگر اینطوره پس چرا حاضر به تغییر نیستم چرا هر وقت حرف تغییر میشه دست و دلم میلرزه. پنیک میشم
ناتوان میشم ناامید میشم؟
احساس میکنم خیلی بد بزرگ شدم
راستش خانواده ام رو مقصر میدونم
ولی چه میشه کرد
احساس میکنم اونطور که قبلا از زندگی لذت میبردم الان نمیبرم. قبلا میبردم؟ نمیدونم
خدایا خودت میدونی تو دلم چی میگذره خودت بهترین ها رو نصیبم کن. حتی اگر اونقدری که باید و شاید دختر خوبی برات نبودم
پ ن 1: با اینکه خیلی ناراحت بودم و دلم داشت از غصه میترکید به مارکو زنگ نزدم و هیچی نگفتم. خب این خودش یه جور پیشرفته مگه نه؟
پ ن2: گندم ازت خواهش میکنم این چند روز باقی مونده تا اخر ماه رو طاقت بیار. همش 5 روز مونده بخدا هیچ اتفاقی نمیفته اگر زبون به دهن بگیری و با آدما دعوا راه نندازی.