یه روز نشسته بودم پشت میزم داشتم کار میکردم
ولی انقد حالم بد بود و تمرکز نداشتم که عملا هر کاری میکردم به جز کار کردن!
یادمه بهش پیام داده بودم و سین نکرده بود. شایدم سین کرده بود جواب نداده بود دقیق یادم نیس.
به "ز" پیام دادم در مورد اون پوزیشن تحصیلی که قبلا بهم گفته بود پرسیدم. گفت اره هنوزم هست فقط خیلی سریع برا هر کسی که میخوای باید به طرف بگی اقدام کنه. استادم خیلی فوری دانشجو میخواد و اگه از طرف من معرفی بشه شانسش خیلی زیاد خواهد بود. یه کم جزییات پرسیدم و گفتم باشه بهش میگم سی ویش رو بفرسته
پیام دادم به الف. اسکرین شاتای پیامم با ز رو براش فرستادم
الف همون آدمیه که در موردش تو پست قبلیم حرف زدم. هنوز خیلی خیلی داستان داره که خب قسمت دوم پست قبلی رو بعدا مینویسم. فعلا اینی که دارم در موردش مینویسم یه برش از داستان هاشه
فکر میکنم زنگ زدم
اره چون میدونستم پیام بدم احتمالا جواب نمیده اون موقع شلوغه یا هر چی
پاشدم رفتم تو راهرو و گرفتمش. یه بار دوبار شایدم سه بار گرفتمش. یادم نمیاد شایدم کمتر. و جواب نداد
فقط یه کلمه نوشت پاک نکن میخونم جلسه ام
بهش گفتم رزومه ات رو سریع بفرست این موقعیت خوبیه
و فکر میکنم جواب دیکه ایی نداد
یادم نمیاد بعدش چی شد
ولی اون روز یکی از روزایی بود که خشمم رو توی خودم فروخوردم ( درست گفتم؟ فروخوردم درسته اصلا؟)
حالا چرا یاد اون روز افتادم؟
چند روز پیشا چندتا عکس از خودم فرستادم برا مارکو. گفت چه قشنگ شده و اینا. چند روز بعدترش بهش زنگ زده بودم داشتم دردل میکردم. گفت راسی به دستات تو اون عکسه دقت کردی؟ گفتم نه مگه چیه؟ گفت تو تمام عکسای اون روزت دستات رو مشت کردی. گفتم خب یعنی چی؟ گفت سرچ کن دستی که ناخودآگاه مشت میشه یعنی چی
الان که یاد اون خاطره افتادم یهو نگاهم افتاد به دستام دیدم مشت کردم
و یاد حرف مارکو افتادم
و اومدم نوشتمش
خشم فروخورده شده
اضطراب
عصبانیت
اینا همه میشه دست مشت شده
پ ن: هنوز خیلی حرف دارم ...
پ ن2: الان یادم افتاد که بعدش چی شد. خیلی وقت بعدترش که ویدیوکال باهاش حرف میزدم گفتم با یه استاد تو امر.ی.کا حرف زدم و گفته رزومه ات خوبه و اینا ولی من نمیتونم بگیرمت. گفتم اینی که من بهت گفتم موقعیت خوبی بود حیف از دست رفت. زد به در مسخره بازی. یادم نمیاد چی گفت. ولی یادمه خیلی گردن نگرفت که اشتباه کرده. همینو ازش یادمه فقط.