با این که این دو روز آخر هفته رو هیچ کاری نکردم و همش تو خونه بودم و خوابیده بودم ولی باز امروز به زحمت بیدار شدم و حس میکنم هنوز خسته ام
دیشب باز تو حموم گریه کردم و صیح که داشتم اماده میشدم به خودم گفتم "تو رو خدا بس کن حالمو به هم زدی دیگه خسته شدم از دستت"
اون مشکلی که گفته بودم هنوز انگار یه جورایی هست و کلافه ام کرده
تا دوماه آینده هم هیچ کاری نمیتونم بکنم
و فقط باید سر کنم با این اضطراب
کی فکرش رو میکرد من بتونم با همچین اضطرابی حتی یک روز سر کنم؟
اینا کاراییه که مهاجرت با ادم میکنه
نمیدونم شایدم تمرین صبر و توکل و کنترل ذهنه. شاید باید یاد بگیرم مثبت فکر کنم. یاد بگیرم خوشبین باشم. یاد بگیرم تحمل ابهام داشته باشم. یاد بگیرم زندگی کنم...
هرچی هست الهی که بخیر بگذره و اضطراب هام همه الکی بوده باشه ( همچنان به دعاهای خیرتون به شدت نیازمندم)
هیچی تو خونه ندارم. چند روزه فقط دارم با نون و عسل سر میکنم...بلکه امروز برم خرید
یادم رفت که از تولدم بنویسم
چند روز پیش بود. دوستام سورپرایز کردن. البته من مطمن بودم این کارو میکنن. بهم زنگ زدن که بیا فلان جا چایی بزنیم. یکیشون کیک درست کرده بود بقیه هم شمع و چای و اینا آورده بودن. خدایا امسال برام سال خوبی باشه. بی دردسر و اروم و خوشحال و سلامت.
یکی دیگه از دوستام هم شب قبلش برام کادو آورد
خدا خیرشون بده
ادم دلگرم میشه
فعلا همین