دارم آهنگ "با تو" معین رو گوش میدم 

ساعت 4:30 عصره و هنوز هیچی پیش نرفته از کارام 

پروفایلش رو دیدم و بهش پیام دادم و همدردی کردم و فقط یه استکیر ناراحت فرستاد و همین 

میفهمم که شرایطش خوب نیس 

ولی یادم افتاد به اون مدتی که از دلتنگی در حال مردن بودم و فقط دلم میخواس یه تماس کوتاه بگیرم و جواب بده و نیم ساعت حرف بزنیم و نمیکرد 

به مارکو گفتم راضی به اذیت شدنش نیستم ولی احتمالا الان معنی دلتنگی رو میفهمه 

مدام توی ذهنم میخوام مقصرش کنم و یادم بیفته که چه چیزهایی رو از سر گذروندم ولی نمیتونم ازش متنفر باشم 

مارکو میگفت من جای تو بودم متنفر میشدم بهش گفتم مشکلم اینه که هر کار میکنم و هر چه قدر به رفتارهاش فکر میکنم متنفر نمیشم 

دلتنگ میشم 

دلتنگ تر میشم 

و این احمقانه اس 

 

پ ن: ذهنم آروم نمیشه. هزاران فکر توی مغزمه. الان که نماز خوندم گریه کردم. یادم افتاد به این که اون روز که ویدو کال کردم و خیلی خوب بود و بعد اینستام رو چک کردم و اون ریکویست کذایی رو اکسپت کردم و بعد شد آنچه نباید میشد. شایدم شد آنچه که باید میشد. نمیدونم ...

وقتی به این فکر میکنم که وفتی که میرم ممکنه نباشه دلم هزار تیکه میشه و به این فکر میکنم که یعنی همه چی تموم شده و من هنوز باور نکردم و اینکه چطور این ویرانه ها رو دوباره بسازم 

و نفسم تنگ میشه و حالم بد میشه و قیافه اش از جلوی چشمم رد نمیشه و یادم می افته اون روز تعطیلات عید که مادرش امد خونه امون و اون دسته گل بزرگ قشنگ و اون کفشاش و اون چهره نازش که که چقد شبیه خودش بود و من که دلتنگم و من که دیگه شاید هرگز نبینمش و اگر نخواد که دیگه ببینتم ...