صبح یک ساعت توی سرما راه رفتم و تلفن حرف زدم
وقتی میخواستم برگردم آفیس به خودم گفتم یادم باشه وقتی میام یه پست بذارم با این مضمون که همونطور که بعد یه مدت به خودت اومدی دیدی خدا کمرت رو خوب کرده و داری راه میری مثل ادمای عادی دیگه یدون این که درد داشته باشی همونطور هم یه روزی چند ماه دیگه به خودت میای و میبینی انچه که امروز نگرانش بودی و براش دعا میکردی حل شده
وقتی رسیدم بالا قبل این که دستم به وبلاگ بره نوتیف اینستا اومد رو گوشیم و فکر کردم که خب پس فکرم درست بوده و سر طرف به سنگ خورده و درست فکر میکردم و باید کاری کنم و زنگ زدم به مارکو و قضیه رو تعریف کردم
و کمتر از یک ساعت بعدش وقتی جواب پیام رو دادم دیدم که کلا موضوع بحث عوض شد و داره از نگرانی هاش میگه و کارش و مسایلش و حرفایی که نمیفهمیدم یعنی چی و ترسیدم و چیزی نگفتم و فقط این که نگران نباش و حواسم بهت هست
و تمام این مدت فکر میکردم هدف از پیام صبح اگر خود اون پیام نبوده و در واقع مقدمه چینی بوده برای کاری که داره و درخواستی که داره پس چقدر آدم ها میتونن گرگ صفت باشند
و بعد باز دوباره خودم رو گول زدم (شاید گول زدم) که نه تو خیلی بدبینی...
و هدف از این پست این که در عرض یک روز چقدر چیزها میتونن عوض بشن...