۱۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

تخلیه روحی و روانی

از صدای تایپ کردن همکار حالم به هم میخوره 

دیروز تا حد زیادی باز سرشار از حس بی ارزشی بودم و دلیلش هم میتینگ مزخرفی بود که داشتیم. البته من خیلی خیلی کمتر از بقیه مورد عنایت قرار گرفتم ولی خب همین که به یه کلمه از کارم گیر داده شد و اینکه کجای کارت دقیقا این مفهوم رو میرسونه منو به هم ریخت. مخصوصا که قبلش بارها و بارها و بارها در موردش تایید گرفته بودم و خب چون یادشون رفته بود یهو باز زدن به صحرای کربلا و گیر دادن. 

دیدن قیافه بقیه بچه ها که خیلی ضایع شدن و احساس بی ارزشی کردن و صورت های خجالت زده و قرمشون هم حالم رو بد کرد. بیشتر از خودم حتی. چون واقعا برخورد با من در مقایسه با اونا خیلی خیلی ملو تر بود

و خب به جاش نعریف و تشکرهای الکی از همکار که تو هیچ منطقی جا نمیشد 

اگر میدونستن این ادم چه برخوردی داره و چه سیستم کاری ایی داره ...

دارم سعی میکنم نفس عمیق بکشم و برام مهم نباشه 

اون خودش میدونه که من ازش بدم میاد و خودم رو کنار کشیدم 

به قول این بلاگره اینو خدا زده اصلاخودش خدا زده اس دیگه من چی کارش دارم 

شاید درست نباشه که اینا رو میگم ولی خب اینجا صفحه شخصیمه و کسی هم که این یارو رو نمیشناسه بالاخره منم حق داره یه جایی داشته باشم که خودم رو توش خالی کنم و اعصابم رو اروم 

خدایا یه کاری کن درد وجود این ادم برام کم بشه و باز هم به این محیط و اتمسفر علاقه مندبشم 

خدایا شرش و بدی هایی که در حق من کرد رو به خودش برگردون 

خدایا منو محتاج این آدما نکن 

خدایا منو پیروز و برنده ی این چالش قرار بده 

خدایا خودت دستم رو بگیر من خیلی نیازمندت هستم 

نیازمند خودت باشم ولینیازمند بنده ات هرگز

اونم همچین بنده ایی

خدایا یه کاری کن کارام خوب پیش بره 

و همونی که خودت میدونی ....

 

 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۹ اسفند ۰۳

    جاب قبلی

    خیلی اتفاقی تو لینکدین یه پست دیدم از کمپانی قبلی که توش کار میکردم قبل از مهاجرت 

    در واقع یه جاب پستینگ بود به همون روشی که قبلا هم خودم اقدام کردم و استخدام شدم

    یادم افتاد که چقد دهنم سرویس شد تا منو گرفتن به عنوان کارآموز و بعدش چقد تلاش کردم تا جای پام اونجا سفت بشه و اخرش هم پروموت شدم به یه جاب لول بالاتر

    یادش بخیر 

    چقد ترسیده بودم و مضطرب بودم اون اوایل 

    خدایا بازم شکرت که تو مراحل مختلف زندگیم دستمو گرفتی و بهم انگیزه دادی 

    خیلی از این مسیرها رو به تنها فقط خودم و خودت رفتیم جلو 

    توی بقیه ی این راه هم کمکم کن خیلی خیلی بیشتر از گذشته 

     

    پ ن: یه بی احتیاطی کردم دیروز و به شدت الان کمرم درد میکنه و پاهام تیر میکشه خدایا خوبم کن لطفا :(

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ اسفند ۰۳

    فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

    خدایا 

    بحق این ماه مبارک 

    من که بنده خوبی برات نبودم و ... 

    خودت بهتر میدونی 

    ولی ازت میخوام راهی برای درست شدن این کار برام باز کنی 

    خدایا ...

    از عملکرد خودم خیلی راضی نیستم ولی حس میکنم همه تلاش خودم رو کردم 

    حداقل زمانی که آگاه شدم 

    و الان هیچ امیدی به جز تو ندارم 

    امید به هیچ کسی جز تو ندارم 

    خودت برام درستش کن تو که همیشه کارگشا و راه گشا بودی

     پ ن: عنوان از حافظ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۲ اسفند ۰۳

    آیینه دروغ نمی گوید

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۸ اسفند ۰۳

    لامپ!

    لامپ اتاقم تو افیس سوخته و منتظرم بیان درستش کنن 

    از وقت استفاده کنم و بنویسم 

    فردا ددلاین دارم و امشب احتمالا تا بوق سگ اینجام. مخصوصا که تو دانشگاه افطاری میدن و دیگه بهانه ی شام خوردن هم ندارم که به خاطرش بخوام برم خونه 

    کاش زودتر بیان اینو درست کنن چشم آدم درد میگیره 

     

    پ ن: از ساعت 11 منتظرم و تا 3 باید صبر کنم 

    سرم به شدت درد گرفته به خاطر نیم ساعت کار کردن تو تاریکی. ادم برا یه لحظه بعدش هم نمیتونه برنامه بریزه

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۰۳

    دل_پروانه ایی 2

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۵ اسفند ۰۳

    درس

    همین چند روز پیشا اینجا از خدا خواستم راه رو برام روشن کنه 

    آخر هفته یه سری اتفاقا افتاد که نتیجه اش دو روز استرس شدید بود در حدی که خواب و خوراک نداشتم 

    یعنی یه جوری استرس داشتم و حالم بد بود و این Ins.ecurity درونم اومده بود بالا که از استرس پر.یو.د شدم!!

    نمیدونم میتونم قضیه رو ربط بدم به دعایی که کرده بودم یا ن ولی وقتی از سر استیصال قران رو باز کردم آیه 59 سوره انعام اومد که میگه:

    "و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را می‌داند و هیچ برگی از درخت نمی‌افتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانه‌ای در زیر تاریکی‌های زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است." 

    حس کردم که این یک مساله ایی بوده از اختیار مستقیم من خارج و برای درس گرفتن و برای فهمیدن. و هی برای این که خودم رو آروم کنم به خودم میگفتم مگه خودت از خدا نخواستی که راه رو برات روشن کنه؟ پنیک نکن نفس بکش این فقط برای اینه که یه سری چیزا برات یادآوری بشه. و باز تو دلم میگفتم خدایا آخه چرا انقد دردناک باید این یادگیری صورت بگیره؟ و خودم جواب خودم رو میدونستم: چون تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی! چون تو در برابر یادگیری مقاومت میکنی! چون تو هیچ جوره نمیخوای یاد بگیری از زیر یادگرفتن در میری و خودت هم میدونی که داری تیشه میزنی به ریشه ی خودت. عقلت منطقت حتی گاهی دلت دارن یه چیز رو فریاد میزنن ولی تو باز سر راهت رو کج میکنی. آخه دیگه خدا چطوری باید اینو به تو بفهمونه ؟ چطور باید یاد بگیری؟!!

     

    دیروز صبح که بیدار شدم دعا کردم و بعدش آروم تر شدم. همون موقع یه راهی به ذهنم رسید که قضیه رو تا حد خیلی زیادی حل کرد...

    دلم روشن شده بود که حل میشه. وقتی منتظر اتوبوس بودم خیلی اتفاقی این بیت شعر مولانا رو یکی برام فرستاد که از زبان خدا میگه: 

    من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم 

    من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شِکر کنم 

     

    ته دلم قرص شده بود و خیالم راحت... با استرس و نگرانی و دنیایی از ترس و غم رفتم و با آرامش و خیال راحت عین یه پر کاه سبک برگشتم...(خدایا شکرت) 

    حسی که موقع نگران بودنم داشتم این بود که اگر این مساله درست نشه و همه چی خراب بشه من کجا رو دارم که بهش پناه ببرم و کی رو دارم که حتی در مورد این قضیه باهاش حرف بزنم؟ یاد "ج" افتادم و اینکه آیا پناهی هست برای اینکه دلم بهش قرص باشه و ازدردم کم کنه و در دسترسم باشه و آرومم کنه و اصلا "باشه"؟؟؟؟ همین کلمه ی "بودن" خودش داستان مهمیه. اصلا هست؟؟؟ و برای بار هزارم بهم ثابت شد که نه نیست. 

    و دوباره تمام تروماهای گذشته و خاطرات تلخ و عذاب های این یک سال اخیر تو ذهنم تداعی شد. چهره شهر برام خاکستری شده بود از آفیس متنفر شده بودم باز و به این فکر میکردم که چطور باز این تن خسته و سنگینم رو بکشونم بیارم اینجا و کار کنم و دم نزنم از اینکه دیگه نمیتونم... و به این فکر میکردم که چطور باز ساعت ها و روزها باید منتظر جواب باشم و از ترس جواب یا حتی جواب نگرفتن حتی دست به اقدام نزنم و باز درونم پر بشه از خشم و ناراحتی و ناامیدی و هر بار چنگ بزنم به ریسمانی که پاره اس و باور نکنم که پاره اس... و مدام سعی کنم که خوب باشم و خوب رفتار کنم به امید اینکه شاید چیزی عوض بشه. و عوض بشه اما باز نه اونطوری که باید و شاید. آخه چقدر دیگه باید کوتاه بیای؟ چقدر دیگه باید صیوری کنی؟؟ چقدر دیگه باید سعی کنی تو خوب باشی و همه گذشت کردن های دنیا از سمت تو باشه؟؟؟؟؟؟ چقدر دیگه؟؟ 

    همین فکرا بود که بهم ثابت میکرد خدا راه رو داره بهم نشون میده ولی من کورم من کرم من احمقم که نمیفهمم. یعنی میفهمم ولی خودم رو به نفهمیدم میزنم 

    بگذریم 

    برم کارامو بکنم. جمعه عصر باز یه ددلاین کوفتی دارم. اخر هفته هم نزدیک 100 تا دانشجو دارم که باید امتحاناشونو تصحیح کنم. 

    خدایا بازم شکرت. مرسی که هستی ...

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۵ اسفند ۰۳

    افطاری

    دیشب که بچه ها اومدن برای افطاری تنها تصمیمی که گرفتم این بود که نذارم احساسات بد و داستان دارکی که صبحش پیش اومده بود روم تاثیر بذاره و حالم رو بد کنه 

    و خب تا حد زیادی هم موفق بودم 

    یعنی یه جورایی سرم گرم پذیرایی و اینا بود و خیلی دیگه به قضیه فکر نمیکردم 

    ولی دیشب که میخواستم بخوابم و صبح بعد سحری که باز میخواستم بخوابم نزدیک به 2 ساعت تو جام فکر میکردم و حالم خوب نبود و خوابم نمیبرد

    طبق معمول پر از خشم و عصبانیت و ناراحتی و سرزنش خودم و بقیه و ترس و نگرانی 

    صبح میخواستم بخوابم و اون سمینار کوفتی رو نرم ولی اخرش شیطان لعین رجیم رو شکست دادم و رفتم و خب راضی بودم از این تصمیمم 

    دستام یخ کرده 

    با این که دیشب کلی غذا خوردم و امروز هم سحری خوردم ولی باز حس میکنم فشارم و قندم افتاده 

    تایم افطار هم کامل میفته تو تایم ارایه امروز 

    دلم نمیاد از ارایه کم بذارم از طرفی نمیدونم واقعا جون دارم وایسم تا نیم ساعت بعد افطار ارایه بدم یا ن

    ولی کار کنم بهتر از اینه که هیچ کاری نکنم. حداقل یه کم زمان میگذره و یه کم نمیفهمم 

    ولی واقعنی سختمه 

    مخصوصا که ناراحت هم هستم و دلمم گرفته 

     

    پ ن: خدایا این مساله رو خودت یه طوری حلش کن sad

     

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۳ اسفند ۰۳

    درونیات این لحظه از زندگی

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۱ اسفند ۰۳

    چرا؟!

    از صبح تا الان که ساعت 12 ظهره هیچ کاری نکردم 

    یه نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدم که طوری نیس امشب فوقش دیرتر میرم خونه. بعد یادم می افته که شام ندارم و دلم هم نمیخواد از بیرون بخرم چون دوس ندارم ولخرجی الکی کنم. همین دیشب یه هدست سفارش دادم که 50 درصد آف خمرده بود. رفتم بیرون باهاش زنگ زدم به مارکو و همونطوری که فکر میکردم کیفیت میکروفونش برای حرف زدن بیرون خوب نیس. بعد اومدم تو افیس امتحان کردم و گفت که خوبه. کیفیت صداش هم خوب بود. بنابراین تصمیم گرفتم پس ندم و بیخیایل اون یکی مدل بشم که قیمتش دو برابر اینه و کیفیت میکروفونش هم خیلی خوبه 

    الان دیدم که یه بسته نودل تو اتاقم تو افیس دارم و خب خداروشکر مشکل شام هم حل شد

    حس میکنم باز کمردردهام شروع شده و یکی از دلایلش میتونه همین عصبی بودن این روزام باشه

    راسی دیشب کال نکردیم و خیلی برام عجیب بود که زنگ نزد. این مدت همش زنگ میزد. منم تماسی نگرفتم باهاش 

    چقد اینجا نوشته بودم که اگر زنگ زد اینو بگم و اونو بگم و فلان 

    از اون 2 کلیویی که کم کرده بودم هم دیدم 1 کیلوش برگشته:/

    چرا من از هر چی اینجا مینویسم اینطوری میشه؟!! 

     

    این کاری که دستمه رو باید تا فردا تموم کنم. اگر امروز خیلی وقت بذارم فردا هم زود بیام ان شالله تموم میشه. دلم نمیخواد بیخودی کشش بدم. تازه آخر هفته رو هم باید بشینم تمرین های بچه ها رو تصحیح کنم و کلاس دوشنبه رو بخونم ببینم چی میخوام سر کلاس بگم که اونم خودش خیلی طول میکشه. اگه شنبه برم اس.تار.باکس کار کنم تا عصر و کلاس آنلاینم رو هم اونجا بگذرونم شبش هم فیلم و استراحت و یکشنبه هم از تو خونه کار کنم تا 4 که بچه ها میان خیلی خوب میشه. 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی