۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

استجب لی الهی..بحق این شب عزیز شب تولد پیامبر و امام صادق(ع)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۹ شهریور ۰۴

    سلف لاو

    یه آدم چقدر میتونه اثرات روحی و روانی بدی روی ادم بذاره که چیزی که بابتش سال ها تلاش کردی و اتمسفری که توش نفس میکشی و یه زمانی کلی باهاش حال میکردی الان برات بی ارزش بشه و حتی گاهی آزار دهنده

    چیزی که نتیجه سال ها تلاشت بوده، بابتش عمرت رو گذاشتی، در نظر دیگران و حتی خوده سختگیرت نمونه واقعیه یه achievement بوده رو حالا انقد پست و بی مقدار بدونی که به این فکر کنی ایا اصلا کار درستی کردی یا ن 

    هر کسی دیگه جای من بود همون اولین بارها که ایگنور میشد همون موقع ها که اونطور که لیاقتش رو داشت باهاش برخورد نمیشد سیفون طرف رو میکشید تا یابو برش نداره 

    چقدر محبت و احترام کردی چقدر صبوری کردی چقدر کوتاه اومدی و فکر کردی داری کار درستی میکنی 

    انقد که برات عادت شد 

    من واقعا احتیاج دارم که روی سلف لاو خودم کار کنم 

    یادم باشه بیام یه کم بیشتر در مورد این موضوغ بنویسم الان وقتش نیس 

     

    پ ن: یادم باشه به این تراپیسته بگم که احساسات ضد و نقیضی همیشه همراهمه. یه وقتایی خودم رو مقصر میدونم یه وقتایی حس بدی به خودم دارم که انقد خودمو کوچیک کردم و میکنم یه وقتایی بهش حق میدم یه وقتایی به خودم حق میدم....

    پ ن2: به خدا که دختر هیشکی جز خودت مهم نیس کاش اینو میفهمیدی 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۵ شهریور ۰۴

    فقط برای خودم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۴ شهریور ۰۴

    نون 1 و 2

    دیشب که با نون1 رفتیم استادیوم و بعدش کلی پیاده روی کردیم و پیتزا خوردیم بهم پیام داد مرسی که انقد ادم حسابی و باحال هستی امشب یکی از شب های به یاد موندنی شد برای من و تو ادمی هستی که بقیه دوس دارن باهات معاشرت کنن چون هم پایه هستی هم به ادم باهات خیلی خوش میگذره

    تو دلم از تعریفش ذوق کردم و از اینکه هنوزم برا یه سری چیزا میتونم ذوق کنم ته دلم یه کم شاد شد. هر چند این اولین باری نبود که از کسی اینو میشنیدم. خیلیا اینو قبلا بهم گفته بودن.

    بعدش ولی به این فکر کردم این که من این همه راه با تو پیاده توی این سرما راه گز کردم و هیچی نگفتم دلیلش این بود که برا خودم لذتبخش بود؟ یا اینکه خواستم تو ناراحت نشی و پول بلیط اتوبوس ندی؟ یا این که موندن تو استادیوم برا این بود که خودم دلم میخواس؟ یا میخواستم تو دلت شاد باشه؟ و طبق معمول به این نتیجه رسیدم که هیچ کدوم از این کارا خواست قلبی خودم نبوده

    جالبه که توی راه تمام مدت داشتیم در مورد این حرف میزدیم که باید با خودمون مهربون باشیم و خودمون رو بذاریم در اولویت در هر شرایطی. یه جایی هم وسط حرفاش جای سوختگی روی دستش رو بوس کرد! بهش خندیدم گفتم این چه کاری بود؟! گفت اخه گناه داشت دستم که سوخته... یهو یادم افتاد خودم خودمو بوس کردم! لبخند تلخی زدم و گفتم من معمولا خودمو میزنم ولی :) 

    خوشحال شدم از این که از اون بحران ها عبور کرده و با خودش به صلح رسیده و انقد حالش خوب شده. میگفت فهمیدم که باید خودم رو بسپرم به جریان زندگی و خدا و اینکه ما اختیاری از خودمون نداریم. اینو چند روز پیش هم که داشتم با نون 2 حرف میزدم و از شعرهای مولانا برام میگفت شنیده بودم 

    خوشحالم که به شدت داره از خودش و روحش و حس و حالش مواظبت میکنه. مدام شکرگزاری میکنه و هرچی در گذشته داشته رو از سر گذرونده. میگفت میشه که ادم به این مرحله برسه و فقط خودش باید بخواد 

    از تراپی هم بگم که فعلا حرفی برای گفتن ندارم جز این که حس کردم خانومه خیلی از من دوره ولی اگر ادم متخصصی باشه باز خوبه 

     همین 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۲ شهریور ۰۴

    همچنان در تاریکی

    دیشب به "ع" خیلی الکی گفتم دنبال یه تراپیست خوبم 

    قبلش به خدا گفته بودم 

    که یکیو میخوام که کمکم کنه منو از این سردرگمی نجات بده 

    ع امروز گفت اتفاقا یکی رو پیدا کردم که دوستم چندین ساله باهاش کار میکنه و راضیه 

    نمیدونم خدا فرستاد یا چی 

    ولی خوشحال شدم 

    کاش بتونه کمکم کنه 

    دیشب باز دیر خوابیدم. اهنگ آرمان رو پلی کرده بودم و کلی باهاش گریه کردم. فرستادم براش و فقط لایک کرد. میخواستم ازش بپرسم روزه سکوت گرفتی؟ ولی چیزی نگفتم 

    مارکو میگفت تو حتی اگه این خودش هم بخواد قضیه رو جدی کنه خودت پاپس میکشی چون تو ترس داری 

    گفتم نه ولی دروغ میگفتم. در واقع مارکو راست میگفت 

    پریشب خونه نون2 مهمون بودم. کلی زحمت کشیده بود. ولی خیلی بهم خوش نگذشت. چون نشستیم باهم بحث های فلسفی کردیم و یه حرفایی زدن که من نه تنها اروم نشدم بلکه یه مقدار هم به هم ریختم. نون2 گرچه که ادم خیلی فهمیده و درست و حسابی ایی هست اما نمیتونه منو درک کنه. از همه مهمتر این که خودش 3 سال و دوستش 5 سال از من کوچیکترن و من دوس ندارم حتی دوستی با ادم کوچیکتر از خودم رو 

    ادم رکی هم هس و چند بار یه حرفای سنگینی بهم زده که خب من زیرسیبیلی رد کردم. . ولی دیگه نمیخوام از درونیاتم بهش بگم چون درکی نداره و قضاوتم میکنه. کلا ادم سفت و سختیه و قابل بحث مطلقا نیست

    یعنی میشه یه روزی بیام اینجا رو بخونم بگم خدایا اون روزی که مونده بودم چی کار کنم توی اون دو راهی توی اون چند راهی اون موقع که هر چی نشونه میفرستادی من نمیفهمیدم و رد نشونه ها رو نمیتونستم بگیرم و سردرگم بودم تو با مهربونی دست محبت به سرم کشیدی وقتی همه بی رحمانه قضاوتم میکردن وقتی حتی خودم خودم رو میبردم زیر گیوتین و سلاخی میکردم وقتی نمیفهمیدیم چی درسته چی غلط تو هوام رو داشتی تو بهم محبت کردی تو مسیر رو برام روشن کردی تو دلم رو به سمت انچه که درست هست و صلاحم هست همراه کردی تو بهم جرات دادی که از اون منحلاب کصافط بدون ترس بیام بیرون. خدایا یعنی میشه ؟؟؟

     

    متاسفم 

    لطفا من را ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوستت دارم 

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۶ شهریور ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی