دیشب که با نون1 رفتیم استادیوم و بعدش کلی پیاده روی کردیم و پیتزا خوردیم بهم پیام داد مرسی که انقد ادم حسابی و باحال هستی امشب یکی از شب های به یاد موندنی شد برای من و تو ادمی هستی که بقیه دوس دارن باهات معاشرت کنن چون هم پایه هستی هم به ادم باهات خیلی خوش میگذره
تو دلم از تعریفش ذوق کردم و از اینکه هنوزم برا یه سری چیزا میتونم ذوق کنم ته دلم یه کم شاد شد. هر چند این اولین باری نبود که از کسی اینو میشنیدم. خیلیا اینو قبلا بهم گفته بودن.
بعدش ولی به این فکر کردم این که من این همه راه با تو پیاده توی این سرما راه گز کردم و هیچی نگفتم دلیلش این بود که برا خودم لذتبخش بود؟ یا اینکه خواستم تو ناراحت نشی و پول بلیط اتوبوس ندی؟ یا این که موندن تو استادیوم برا این بود که خودم دلم میخواس؟ یا میخواستم تو دلت شاد باشه؟ و طبق معمول به این نتیجه رسیدم که هیچ کدوم از این کارا خواست قلبی خودم نبوده
جالبه که توی راه تمام مدت داشتیم در مورد این حرف میزدیم که باید با خودمون مهربون باشیم و خودمون رو بذاریم در اولویت در هر شرایطی. یه جایی هم وسط حرفاش جای سوختگی روی دستش رو بوس کرد! بهش خندیدم گفتم این چه کاری بود؟! گفت اخه گناه داشت دستم که سوخته... یهو یادم افتاد خودم خودمو بوس کردم! لبخند تلخی زدم و گفتم من معمولا خودمو میزنم ولی :)
خوشحال شدم از این که از اون بحران ها عبور کرده و با خودش به صلح رسیده و انقد حالش خوب شده. میگفت فهمیدم که باید خودم رو بسپرم به جریان زندگی و خدا و اینکه ما اختیاری از خودمون نداریم. اینو چند روز پیش هم که داشتم با نون 2 حرف میزدم و از شعرهای مولانا برام میگفت شنیده بودم
خوشحالم که به شدت داره از خودش و روحش و حس و حالش مواظبت میکنه. مدام شکرگزاری میکنه و هرچی در گذشته داشته رو از سر گذرونده. میگفت میشه که ادم به این مرحله برسه و فقط خودش باید بخواد
از تراپی هم بگم که فعلا حرفی برای گفتن ندارم جز این که حس کردم خانومه خیلی از من دوره ولی اگر ادم متخصصی باشه باز خوبه
همین