- گندم شادونه
- پنجشنبه ۲۳ خرداد ۰۴
بیاین ولش کنیم حرف های منفی رو
استرس ها و نگرانیا رو بذاریم کنار
پست قبلی هم یه چرتی بود که نوشتم که صرفا مغزم خالی بشه
امروز زود بیدار شدم
زوده من البته میشه 7:30 صبح !
8:50 دیگه افیس بودم
برنامه ریزی هم کردم
تازه امروز به خودم قول دادم از اون چای ها که دوس دارم و گرونه برا خودم بخرم
دلم میخواد هر لحظه خودمو خوشحال کنم
دلم میخواد هر کاری که برام مفیده و در عین حال خوشحالم میکنه رو انجام بدم
ان شالله به امید خدا امروز خوب کار میکنم. کارمو میبرم حسابی جلو. یه پیام به سین میدم باهاش اون پروژه رو فالو میکنم دلم روشنه که درست میشه
عصر هم میرم خونه دوش میگیرم و برا خودم اسموتی درست میکنم و برنامه مورد علاقمو میبینم و کیف میکنم
بعدشم زبانمو میخونم
ظهر هم اگه "زاویه" بهم زنگ زد باهاش یه نیم ساعتی حرف میزنم
تازه ناهار هم لوبیا پلو دارم
برا فردامم دارم دیگه نیازی نیس امشب غذا درست کنم
فقط یادم باشه نخودها رو بذارم خیس بخوره
کی فردا رو دیده؟؟
گور بابای هر کی که بدم رو بخواد
والا
خدا بزرگه
انقدری بهم مهربونی و لطف کرده که تا وقتی که دارمش خیالم به بودنش راحت باشه
الانم خیالم راحته که همه چی درست میشه
شک ندارم
حتی 1 درصد هم شک ندارم
پس زندگیمو میکنم کارمو میکنم بقیه اش هم خدا خودش درست میکنه حل میکنه من چی کاره که قاطی کارای خدا بشم
همه چی اصلا باشه دست خودش
برم به کارم برسم
دوست خیلی قدیمیم که به تازگی مامان شده دیشب بهم زنگ زد
من اغلب باهاش خیلی درد دل میکردم
مدتیه که دیگه چیزی بهش نمیگم. یعنی اصلا باهاش تماس نمیگرفتم
رغبتی هم نداشتم به این کار
دیشب باز ازم میپرسید چه خبر و اینا
انتظار داشت باز بشینم ریز زندگیم رو براش تعریف کنم. دیگه انقد گفت که منم از دهنم پرید و نگرانی اخیر رو بهش گفتم
و خب طبیعیه که نگرانیم رو بیشتر کرد
یکی از دلایلی که اینجا هم چیزی نمیگم از قضیه همینه
خلاصه وقتی قطع کرد به جای اینکه رفرش شده باشم بیشتر دان شدم
کلی تلاش کردم که حال خودمو بهتر کنم تا بتونم بخوابم
صبح که بیدار شدم خانواده زنگ زدن
منه احمقه دهن لق باز حرفای بین خودم و دوستم رو انتقال دادم به مارکو
و طبق معمول سرزنش شدم
مارکو اصلا نمیتونه جلوی خودش رو توی سرزنش کردن من بگیره. و من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلی که من ادمی شدم که همیشه بدترین و دردناک ترین حرفا رو به خودم میزنم همینه
انقد این قضیه درمن نهادینه شده که حتی وقتی یه زمانی با تراپیست حرف میزدم و اون به شدت خانواده ام رو میکوبید من به جای این که حرف تراپیست رو قبول کنم تازه ناراحت میشدم که چرا داره به خانواده ام توهین میکنه و با تراپیسته کلا کنسل میکردم
نمیدونم کی اینجا رو میخونه ولی اگه خواهر برادر کوچکتر دارید یا پدر مادر هستید این کارو نکنید
یکی از بزرگترین ظلم هایی که میتونید به اعضای خانواده اتون بکنید اینه که مدام سرزنشش کنید. مدام بزنید تو سرش. مدام بخواید کنترلش کنید و یه جوری فیدش کنید که هرچی شما میگید رو فکر کنه درسته و اگر خلاف میل شما عمل کرد یا حرف زد احساس گناه بکنه
من الان جوری شدم که یکی از بزرگترین ترس های زندگیم همیشه اینه که توی یه چیزی گند بزنم و بعد خانواده ام بزنن تو سرم که تو مقصری. حتما تو یه کاری کردی که فلان داستان پیش اومد
جالبه الان که تلفن رو قطع کردم هم حتی دارم احساس گناه و خودسرزنش گری میکنم که چرا بهش اعتراض کردم و ناراحتش کردم
بعضی وقتا خیلی دلم به حال خودم میسوزه
از این که نزدیک ترین ادم های زندگیم اینطوری گند زدن به زندگیم
از همه بدتر این که من حتی خودمم با خودم مهربون نیستم
خودم از همه بیشتر خودمو میزنم
یه جا خوندم که کسایی که نسبت به خانواده اشون خیلی احساس دلسوزی و احساس مسیولیت و احساس گناه دارن کسایی هستن که در کودکی یه خشم فروخفته ایی داشتن. کسایی که تو بچگی وقتی از دست مثلا پدر مادر یا خواهر برادرشون ناراحت میشدن نمیتونستن فریاد بزنن چون با واکنش بدی روبرو میشدن. مثلا کتک میخوردن یا باهاشون قهر میکردن یا تنهاشون میذاشتن ....
بعد اینا فکر میکنن برای نجات خودشون باید این خشم رو بروز ندن و بریزن تو خودشون
و بعد این خشم فروخورده در بزرگسالی میشه همین احساسایی که گفتم
و اضطراب
که من همیشه باهاش درگیرم
یه چیز خنده دار بگم که عمق فاجعه روشن بشه
انقد من از این داستان میترسم که یه وقتایی به این فکر میکنم که وای من اگر از این خیابون رد بشم و خدای نکرده تصادف کنم و مثلا دست و پام بشکنه جواب خانواده ام رو چی بدم؟؟
یعنی به این فکر نمیکنم که دست و پای شکسته برا خودم درد داره برا خودم دردسر داره
به این فکر میکنم که چطوری به اونا ثابت کنم که من کاری نکردم ماشینه حواسش نبوده
یا حتی اینم نه
باز به خودم بر میگردونم که ماشینه هم حواسش نبوده باز از تقصیر تو کم نمیکنه
تو نباید اصلا از این خیابون رد میشدی
خلاصه که نکنید از این کارا
کاش یکی بود که از همون بچگی بهم میگفت دختر جون با خودت نکن این کارو
تو مگه چندبار زندگی کردی
مگه چند سالته
مگه جقدر تجربه داری
فدا سرت هر چی بوده
چرا انقد به خاطر کار کرده و نکرده خودت رو میزنی و سرزنش میکنی
چرا برا کوچکترین حرفی که میزنی کوچکترین عکس العملی که نشون میدی انقد خودتو عذاب میدی که فلانی بهش برخورد فلانی ناراحت شد فلانی فلان شد
بابا به درک
خودت مهمی
کی تو براش مهمی به جز خودت؟
بخدا که همون خانواده ات هم خیلی وقتا پشتت نیستن
چرا انقد ازشون قدیسه میسازی؟ مگه کی ان؟ مگه برات چی کار کردن؟ مگه خدان آخه؟؟ غیر از اینکه هر چی بوده و بدست اوردی رو خدا داده و بعدش خون دل خوردن های خودت؟
با خودت یه کم مهربون تر باش
بخدا که جای دوری نمیره
هیشکی به فکر تو نیس
حداقل خودت به فکر خودت باش
یه سال پیش همچین موقعی این پست رو تو وبلاگم نوشتم
اون موقع نوشته بودم که سال قبل و دو سال قبلش نمیدونستم معجزه چیه و اتفاق افتاد. دغدغه اون روزم درحد معجزه بود و حل شد. نمیدونستم معجزه چیه و اتفاق افتاد
برای دغدغه پارسالی نوشتم که الان میدونم معجزه چیه و باورش دارم و باور دارم که باز اتفاق می افته و باز اتفاق افتاد
بماند که دغدغه سه سال پیش و دو سال پیش و پارسال چی بود...
فقط خواستم امروز درقیقا توی همین روزی که پارسال ازش نوشتم بگم که
وقتی راه حل رو در حد معحزه میدونستم و بهش اعتقاد نداشتم
وقتی در حد معحزه میدونستم و بهش اعتقاد پیدا کردم
حل شد
درست شد
الان که در حد معجزه نمیدونم حتی
در حد باور و یقین قلبی به حل شدنش ایمان دارم
به بهترین نتیجه اونطور که میخوام اعتقاد دارم
به حل شدنش و رفع نگرانی ایمیان و یقینی دارم که اصلا به گرد پای معجزه هم نمیرسه
چطور باور کنم که حل نشه؟ که درست نشه؟ که من توی این نگرانی بمونم؟ که خیالم راحت نشه؟ که خدا درستش نکنه؟
اون موقع که مطمن نبود درست شد الان که مطمنم میخواد درست نشه؟ خیالم راحت نشه؟ همه چی عالی پیش نره؟
مگه میشه همچین چیزی
خدایا به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن. خودت کاری کن که به سلامت برم و به سلامت و با دل خوشحال برگردم. خوشحال و آروم.
خدایا شکرت
متاسفم
لطفا من را ببخش
سپاسگزارم
دوستت دارم
دیروز بیشتر از یک ساعت با مارکو تلفنی حرف زدم و بهش گفتم باورم نمیشه که دارم با این نگرانی این همه وقت سر میکنم و باید یه ماه دیگه هم صبر کنم و اگه تهران بودم تا حالا هزار باره یه حرکتی کرده بودم
مارکو که الهی خدا برام نگهش داره بهم گفت نگرانیت بی مورده و من خیالم راحته که نگرانیت بی مورده ( ان شالله)
بهش گفتم که الف بهم پیام داده.
همین الان یادم افتاد یه پست نصف نیمه از الف نوشته بودم که قرار بود تکمیل کنم
به مارکو گفتم از الف بدم اومده. بهش گفتم یه درس هایی رو زندگی به ادم میده و تا وقتی که درسش رو نگرفتی برات تکرارش میکنه. انقد تکرار میشه تا درسش رو یاد بگیری
بهش گفتم هر چیزی حکمتی داره
همین نگرانی که دارم ازش حرف میزنم انگار یه تلنگری برام بود که یادم بیفته الف چه کارها که نکرد با من
و من چقدر احمق بودم
بهش گفتم مهر و محبتش از دلم رفته و یه جورایی دیگه ازش بدم میاد
بهش گفتم بهم پیام داده و حالم رو پرسیده خیلی رسمی و خشک و سرد و وقتی بهش گفتم چی شده که یاد من افتادی حالا؟ بهم گفته ذهنه دیگه بالاخره پرواز میکنه
مارکو میگه جوابش رو نده. دوستم ( اسمش رو میذارم زاویه پون فکش زاویه داره!) هم میگفت جوابش رو نده. اون که حتی میگفت بلاکش کن
ولی من این کارو نمیکنم. به مارکو هم گفتم که این که جوابش رو دادم تا الان به خاطر خودش نیس. به خاطر شرایطی هست که الان اون توشه و من نمیخوام یه سختی به سختی های زندگیش اضافه کنم
البته این حرفی که میزنم اصلا از روی مهر و محبت نیس
از روی انسانیت خودمه. از روی اینه که دوس ندارم رنج کسی رو اضافه کنم. دوس ندارم باعث رنج کسی باشم حتی اگر اون زمانی بوده
حتی دلم نمیخواد ازش خشم و کینه هم داشته باشم چون حتی لایق خشم داشتن من هم نیس
اینو یادم رفت به مارکو بگم که اگر در خانواده ایی بزرگ شده بودم که بهم یاد داده بودن خودم باید اولویت زندگی خودم باشم خودم باید کسی باشم که خودم رو از همه بیشتر دوس داشته باشم و خودم اون ادمی هستم که نباید به احدی اجازه بی حرمتی و بی احترامی رو بدم اون وقت به محض دیدن اولین رد فلگ از الف خیلی راحت کنارش میزدم
چی شد که فکر کردم من لایق مهر و محبت و عشق و احترام نیستم؟
خدایا بابت این آگاهی ازت سپاسگزارم بابت مهاجرتم ازت سپاسگزارم اگر اینجا نمیومدم شاید هیچ وقت این چیزایی که الان یاد گرفتم رو یاد نمیگرفتم
الان که دارم مینویسم چشمام پر اشک شد
خدایا بازم شکرت ازت میخوام این نگرانی هم به خوبی و خوشی و سلامتی پرونده اش بسته بشه. برای همیشه ازت سپاسگزارم به اندازه بزرگیه خودت.
خدایا یعنی میشه یکی از همین روزا بیام بنویسم که این حجم از اضطراب همه الکی بود و مشکلی نبود و خیالم راحت شد؟
ای خدای بزرگ من دلم روشنه
من اون ته ته دلم زیر همه ی اون گرد و غبار اضطراب و ترس و منفی بافی یه الماس خاک گرفته اس که چه خاک بگیره چه نگیره الماسه
پر از نور و امید
خدایا ته دلم خیلی امیدوارم که این قضیه ختم بخیر میشه و به من روشن میشه که هیچی نبوده و نیس و نخواهد بود و همه این ترس ها الکی بوده
خدایا به امیدواریم ناامیدی مسلط نکن
خدایا به سلامت برم و به سلامت و خوشحال و راضی با دلی آروم برگردم
ای مهربان ترین مهربانان
خدایا شکرت.