خدایا بهم حال خوب و تمرکز بده یه کاری کن از این دل آشوبه خلاص بشم. همیشه فکر میکردم مدیریت آدم های دور و بر ساده تر از این حرفاس ولی خیلی سخته. مخصوصا که توی محیطی باشی که با ادمایی روبرو بشی هموطن خودت ولی با فرسخ ها تفاوت فرهنگی و تفاوت شخصیتی و خانوادگی

انقدر این روزا توی زندگیم تلاظم و بی ثباتی بوده که بعضی وقتا فکر میکنم نمفهمم چطور روز رو شب میکنم و شب رو روز. حال خودم رو نمیفهمم. تمرکز احتیاج دارم ولی ندارم. الان که دارم مینویسم دستام عرق کرده و دوباره چشمام پر از اشک شده. دارم به این فکر میکنم که مدت طولانی هست که تقریبا هر چی تو وبلاگم مینویسم دغدغه اس...

ولی یه چیزی ته دلم میگه ته این مسیر روشنه. نمیدونم چرا حس میکنم الان که توی پستی زندگیم افتادم پیش روم بلندیه. حس میکنم یه اتفاق خوب یا حتی یه سلسله اتفاق خیل یخوب در راهه. معمولا این طور مواقع خدا برا آدم جبران میکنه. معمولا خوشحالی هست بعد از داستانا...یه جوری ته دلم احساس میکنم از اون شباییه که یه صبح خیلی قشنگ رو در پیش رو داره... ان شالله

 

 

خدایا من از تو ممنونم بابت همه لطف هایی که بهم کردی. تو همیشه پشتیبان من بودی. هر موقع بهت احتیاج داشتم تو جلوتر بودی. خودت داری میبینی که چقدر دارن منو اذیت میکنن. خودت داری میبینی ناخواسته توی چه مسیری دارن منو میندازن. خودت کمکم کن من هیچ پشتیبانی جز تو تو یاین مملکت غریب ندارم. 

پست قبلی رو خصوصی نوشتم شاید وقتی تکمیلش کردم بتونم رمزش رو شیر کنم.