احساس میکنم دچار یه خستگی روحی و جسمی عمیق شدم. مسایل اخیر خیلی ازم انرژی روحی و روانی گرفت. به تبعش خوب نخوابیدن های شب و تا دیر وفت خونه نرفتا و تغذیه درست نداشتن هم مزید بر علت شده. الان که داشتم اینا رو مینوشتم باز این پسره پست داک اومد خفتم کرد اه.

ولی مهم نیست 

دیشب با "ک" رفتیم یه خرید کوچولو داشتیم انجام دادم بعدش رفتیم خونه ما پیتزا خوردیم. تنها قسمت مفید داستان کارایی بود که انجام دادم. ابرو برداشتن و جاروکردن اتاق و حموم رفتن و درست کردن غذای امروز و لاندری و ... وگرنه از مصاحبت با "ک" چندان لذت نمیبرم. مخصوصا که میدونم با همخونه در تماسه و دوستی قوی دارن. هر چیزی که منو یاد اون بندازه حالم رو بد میکنه. ضمن که این همش انرژی منفی میده. همش میناله و من متنفرم از این کار. درسته که خودم توی وبلاگم الان مدتهاس که فقط دارم مینالم ولی اینجا یه وبلاگ شخصیه. اگر کسی خوشش نمیادمیتونه منو نخونه ولی پا نمیشم برم در واقعیت رو مخ مردم و حال بدی هام رو بالا بیارم. من مینویسم که سبک بشم و ذهنم منظم بشه. تازه کسایی ک من رو میخونن شاید کوچکترین اخساس همدرد یهم با من هیچ وقت نکنن و یه ادم گذرا باشن که بخونن و رد بشن و برن. 

بگذریم 

بعد از حرکت زشتی که همخونه هفته پیش کرد. اون فحاشی ها و اون اتفاقا الان یک هفته اس که شبا خونه نمیاد و خب من خوشحالم از این بابت. درسته که اکتیولی دنبال خونه ام ولی خب به هر حال تا زمانی که اینجا هستم دلم نمیخواد چشمم به ریختش بیفته...

دیروز یه گروپ میتینگ خیلی جدی داشتیم. استاد با تریلی از روی بچه ها رد شد. خداروشکر تیر و ترکشش منو نگرفت ولی خب در مورد منم هی داره میگه فوکس نکن فقط روی کار فعلی و باید بگی که بعدا میخوای چی کار کنی. خب من جه میدونم میخوام چی کار کنم یه غلطی میکنم دیگه. 

برای تولد سین هم که فرداشب باشه دعوت شدم. طبق معمول نمیدونم چی بپوشم و در واقع چیزی هم ندارم که بپوشم!

امروز قرار بود برم برای "پ" به اون استاده حرف بزنم. داره دنبال پوزیشن دکتری میگرده و هنوز نتونسته پیدا کنه. انقد دبشب خسته بودم که تا 10 صبح خوابیدم و قرار با استاد رو میس کردم. خیلی ناراحت شدم که چرا اینطوری شد. ایمیل زدم به استاده امیدوارم بهش برنخورده باشه و ایمیلم رو جواب بده. 

دیگه چی؟ 

دلم برای خانواده ام و شهرم و کشورم خیلی تنگ شده. ایکاش میتونستم یه سر برم و برگردم حتی شده برای 20 روز...