یه وقتایی که حیر سرم کار میکنم یه چیزایی یادم میاد که اعصابم رو به هم میریزه. الان نمیدونم چرا الکی الکی یادم افتاد به همخونه اسبق. اون گوریل قبلی منظورم نیست. یکی قبل از اون
شاید چون برف میباره. یادمه اوایل که اومده بودم اینجا مثلا میخواستم برم خرید بعد تنها بودم. نه دوستی نه ماشینی نه پولی که راحت بتونم اوبر بگیرم. یه شاپینگ کارت ( همون چرخ دستی خودمون) داشتم اینو مینداختم همراه خودم و کشون کشون میبردم تا مرکز خرید خوراکیا و اینا. بعد یه شب یادمه اصلا هیچ نونی نداشتم امتحان هم داشتم هوا هم بدجور سرد و برفی و اینا. خلاصه پس فردا امتحان داشتم دیدم از گشنگی نمیتونم هیچ کاری کنم شال و کلاه کردم تو این سرما رفتم خرید. ولی نتونستم. چرا؟! جون 1 ساعت به خاطر اتوبوس معطل شدم و دیگه همه جا بسته بود و من عین این آواره های بدبخت با دماغ آویزون و کله ی یخ کرده برگشتم خونه. ایناش حالا خیلی شاید مهم نباشه چیزی که الان یادم میاد اینه که همخونه دوس پسر داشت که ماشین داشت. یه دوس پسر وایت داشت که خیلی چسی اینو میومد. البته پسره هم خوب بود خدایی. خوب که منظورم اینه که خب به هر حال قد بلند و خوشتیپ بود تا حدی ( ورزشکاری نبود هیکلش) دکتری میخوند و ... بعد این دنبالش میومد میرفتن خرید. یه وقتایی حتی میشد که باهم از خونه خارج میشدیم. اون سوار ماشین پسره میشد من گاری به دست پیاده تو سرما میرفتم. خونه اصلا مسیر اتوبوس خور خوبی نداشت. یه وقتایی مجبور بودی کلی راه پیاده بری تا برسی ایستگاه اتوبوس توی برف و سرما.
خلاصه یادم افتاد به این که این دختر یک کلمه نمیگفت فلانی تا ایستگاه اتوبوس برسونیمت. البته این توقع من شاید خیلی درست نباشه. شاید تو کالچر ما فقط تعریف شده باشه ولی خب شاید حق دارم که از اون دختره بدم بیاد. کلا خیلی کور و کر بود نسبت به همه چیز و همه کس و تنها هدفش خوشحال کردن پسره بود. نفر اول زندگیش بود به هر حال.
اونم منو خیلی اذیت کرد. مثلا پسره رو می اورد و در حالی که صاحبخونه نبود میشستن توی هال بلند بلند به حرف زدن و هرهر کردن و خندیدن. من میخواستم برم آشپزخونه عذا درست کنم یا لباسام ببرم لاندری نمیتونستم معذب بودم. تازه صداشونم خیلی بلندو رو مخ بود. یه وقتایی تا نصف شب میموندم کتابخونه صرفا برای اینکه نیام خونه.
خدایی من از نظر خونه خیلی سختی کشیدم خیلی...