بعضیا رو جون به جونشون کنن شخصیت ندارن 

یه پسره هس تو جمع بچه های اکیپ قبلی بود. امروز همزمان سوار اتوبوس شدیم. اومد کنارم سلام کرد دست دادیم و اینا. بعدش سرش رفت تو گوشیش و ایستگاه بعدی بدون یه کلمه خدافظی رفت ته اتوبوس نشست. خب من اگه بودم یه خدافطی چیزی میکردم یا حداقل "روز خوبی داشته باشی" بالاخره یه چیزی میگفتم. الان که فکر میکنم اینا انگار حس میکنن من خودم رو از جمعشون کشیدم کنار که خب البته درست هم فکر میکنن. 

یه مدت خیلی باهاشون می پریدم ولی یکی دو نفر توشون خیلی سم بودن و رو اعصاب و اومدم بیرون از جمعشون. 

احتمالا به همین دلیل هم منو از جمعشون خط زدن که خب البته مهم هم نیس

از این که مدتهاست ریزالت خاصی تو کارم نداشتم ناراحتم. کلا اگر بخوام یه تحیل درست حسابی بکنم عملکردم توی این یک سال و سه ماهی که پروگرمم رو عوض کردم تو نیمه اول خیلی بهتر از نیمه دوم بوده. 

یک ماه دیگه ددلاین مهم دارم و اصلا انگار نه انگار! دم ظهر پا میشم میام لب بعد از ظهر هم پا میشم میرم خونه. تازه همین تایم کم رو هم تمرکز درست حسابی ندارم و خوابم میاد. 

دانشگا خیلی شلوغ شده. هرجا میری یه عالمه ادم هست. البته من دوس دارم. خیلی بهتر از تابستون کوفتیه که گذشت 

این تراپیست چدیدم رو خیلی دوسش دارم. حس میکنم کارش خوبه. برعکس اون دوتای دیگه که در واقع عم قزی تراپی بودن این به قول خودش روی پروتکل داره پیش میره. البته در مورد یه موضوعی یه نظری داد که من هنوز مرددم پیاده کنم یا نه. البته آلردی انگار پیاده شده و من حس میکنم سبک ترم بعد اون تصمیم. ولی خب میترسم که اشتباه کنم 

ولی از نظر خودسرزنش گری خیلی خیلی بهتر شدم. البته نقش مارکو رو هم واقعا نمیشه نادیده گرفت. ولی خب عبور کردم از اون حالتم و خودم رو بخشیده ام و این خیلی خوب بود به نظرم. 

همزمان رو عزت نفسم هم دارم کار میکنم. 

بحث این سریمون رهاشدگی بود. وقتی براش از ترس هام گفتم بهم گفت وقتی این حالت ها رو داری کافیه آگاه باشی که اون قسمت هیجانی مغزت داره باهات حرف میزنه نه کورتکس. و به خاطر داشتن خانواده ی سرزنش گر اتصال این دوتا از بین رفته. یعنی کورتکس نمیتونه اون بزرگسال بالغ رو بیاره بالا اون تایم. و اون لحظه عین یه بچه حس میکنی رها شدی و تنها شدی و ممکنه به خاطر این حتی بمیری.

همین که آگاه باشی که این صدای همون کودک ترسیده ی رها شده ی درونته که از تنها موندن و مردن ترسیده خودش 70-80 درصد کار رو حل کردی. 

 

یاد غ افتادم باز و احساس ناامنی کردم و ترس از اشتباه. ولی هر چیزی که باشه یه چیزی رو مطمنم اونم این که من دیگه اون ادم سابق نیستم و از خیلی چیزا گذر کردم. دیگه کانکشن قوی یا انگیزه خاصی وجود نداره برای این که اون ادم سابق باشم. 

 

پ ن: حس میکنم خیلی پرت و پلا نوشتم!