خدایا شکرت که این سفر هم به سلامت انجام شد
دیشب که رسیدم حس اون شبی رو داشتم که برای اولین بار اومده بودم. اون شب هم برف اومده بود و هوا خیلی سرد بود.
خیلی گریه کردم و خیلی مسایل پیش اومد. یه سری کارایی که کردم خوب بود و راضی بودم از خودم. یه سری کارایی هم که ...
صبح طبق روال این این چند روز آخر با اضطراب و حالت تهوع و سرگیجه بیدار شدم. اماده شدم اومدم سر کار و به این فکر کردم که به قول یکی همه چی از قبل اتفاق افتاده و ما فقط نظاره گر و مشاهده گر اتفاقات هستیم. پس نباید نگران باشم و باید خودم رو رها کنم توی رودخونه ی زندگی و به مسیر و به اون کسی که من رو جلو میبره اعتماد کنم و بدونم در نهایت آنچه که اتفاق می افته چیزی هست که برای من صلاحه و باید اتفاق می افتاده
دست و پا زدن الکی و فکر کردن بیش از اندازه فقط بیشتر اذیتم میکنه. حالم رو بد میکنه و اوضاع رو خراب تر
هر چی آروم تر و بیخیال تر باشم بیشتر به نفع خودم و زندگیمه
ادم باید بسپاره به خدا یه سری چیزا رو
مخصوصا وقتی گیج و گمی و کاری از دستت بر نمیاد
مخصوصا وقتی گره زندگیت کوره و خودت نادانسته و نخواسته کورترش کردی
کاری از دستم بر نمیاد
مگر اینکه خدا سامون ببخشه این وضع رو...
همین