حس خود کم بودن

به غایت خسته و ناامیدم 

از همه چی از همه کس 

آخرین میتینگی که با استاد داشتم جمعه بعد از ظهر بود ولی امروز که چهارشنبه شبه دارم میبینم که دریغ از یه اپسیلون نتیجه ایی که من گرفته باشم. احساس میکنم رسیدم به قسمتای سخت ماجرا و دروغ چرا یه وقتایی حس ناامیدی تو وجودم پررنگ میشه و حتی گاهی پشیمونی...

پشیمونی از اینکه آیا کاری که کردم درست بود یا ن، آیا ارزشش رو داشت یا نه؟ آیا من واقعا آدم مناسبی برای این داستان بودم یا نه؟ 

واقعیت اینه که فکر میکنم هم ارزشش رو داشت هم کاری بود که باید میکردم هم ادم مناسبی برای داستان بودم و هم همه اینا ولی شیطانه ناامیدی ادم رو بعضی وقتا بدوری خفت میکنه 

حالت تهوع دارم و احساس میکنم که از خودم بدم میاد. خسته ام بی نهایت زیاد 

همخونه مدتیه که دوس. پسرش رو مدام میاره خونه و خب من راحت نیستم. روم هم نمیشه بهش بگم چون پسره دوست مشترکمونه و ادم فهمیده اییه و یه کارایی هم برا خونه کرده بنده خدا به منم خیلی احترام میذاره ولی خب من راحت نیستم وقتایی که میاد

دلم میخواد برم جلو تی وی لش کنم و یه چیزی بخورم یا بشینم سریالای صدسال پیش تی وی ( خانه به دوش مثلا laugh) رو ببینم ولی خب وقتی این هست نمیشه

دوباره یادم افتاد به این که احساس بدی به خودم دارم و تو دلم باز یه چیزی ریخت. این که زیاد کار کنم و خسته بشم اونقدری اذیتم نمیکنه که پیسرفتی نداشته باشم و حالم با خودم خوب نباشه و استاد قبولم نداشته باشه و پیشش و پش خودم و بقیه ضایع بشم. اصلا یه حس بدی دارم که قابل وصف نیست. هر چی هم میخوام به خودم بفهمونم که الان برای نتیه گیری خیلی زوده و اصلا ماهیت ریسرچ همینه که هی بخوری زمین هی بلند بشی هی بفهمی که هیچی نمیفهمی هی یه چیزایی رو بفهمی و ذوق کنی و بعد دوباره بخوری به بن بست و... ولی بازم انگار مغز کوفتیم حالیش نمیشه. 

امشب شب تاسوعاس. خیلی دلم میخواست برای شب عاشورا و روزش برم اون شهر بزرگی که نزدیکمونه و ایرانیا کلی مراسم دارن ولی خب هزینه اجاره جا برای شب یه خورده زیاده از طرفی هم خود اینجا هم مراسم هس ولی به دلم نمیچسبه. دلم مراسم به سبک خودمون رو میخواد. چای روضه و این حرفا crying

پ ن:‌خدایا دستم رو بگیر نذار حس پشیمونی و ترس و اضطراب بهم غلبه کنه ای خدای مهربون من کسی رو توی این غربت و تنهایی جز تو ندارم. به هر کسی هم بخوام دلم رو خوش کنم واقعیت اینه که دلخوشی الکیه و مطمنا به نقطه ایی میرسم که میفهمم پناه و کمکی جز تو ندارم. خدایا کمکم کن به یاری تو سخت  محتاجم...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    چرت و پرت

    بازم سردیم کرده و دل و رودم انگارمیخواد از تو حلقم بیاد بالا 

    ساعت ۱۱:۳۰ شد و من هنوز موتورم روشن نشده. دیشب با لی میتینگ داشتم. لی دانشجوی استادمه و عملا یه جورایی انگار سوپروایز کردن منو سپرده به این. بعضی وقتا دلم میخواد بزنمش. بگذریم...

    حالت تهوع دارم میترسم قهوه بخورم بدتر دوباره سردیم بکنه ولی از طرفی خوابمم میاد 

    نمیدونم چرا دارم این چرت و پرتا رو مینویسم. شاید برا اینکه صدای تایپ کردنم سکوت لعنتی آفیس رو بشکنه و یه جورایی دلم رو خوش کنم که منم دارم کار میکنم 

    دلم میخواد بخوابم 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳ مرداد ۰۲

    بایدها و نبایدها

    به این نتیجه رسیدم که برای این که بازدهی کارم رو ببرم بالا و مثل الان اینطوری نباشم که مثلا ۱۰-۱۲ ساعت توی آفیس باشم در حالی که شاااید ۱ ساعتش مفیده و واقعا نتیجه داده باید این کارا برو بکنم:

    ۱- اولا که برای هر روزم یه برنامه غیر درسی داشته باشم ( مثلا یه شب برم روضه یه روز دیگه صبح برم استخر یه روز دیگه برم کافه رایگان دانشگاه یه روز از ویکند رو کامل خالی کنم و با بچه ها برم بیرون یه روز تنهایی برم خرید و ....)

    ۲- برنامه ریزی کنم و همینطوری یلخی نشینم پشت لپ تاب در حالی که ندونم میخوام چه غلطی بکنم! 

    ۳- هر ۲۵ دقیقه از جام بلند بشم و ۵ دقیقه استراحت کنم. صرف نظر از این که سر و صدا تولید میکنم یا هم لبی های عزیز عین مجسمه ۵ ساعت میشینن و من واقعا نمیدونم اینا چرا اینطوری ان ( ایرانی نیستن) 

    ۴- این گوشی کوفتی رو بذارم کنار. اصلا نذارمش کنار دستم. نتش رو قطع کنم و بذارم روی یکی از میزهای آفیس و فقط اون ۵ دقیقه برم سراغش

    ۵- به اندازه کافی قهوه و خوراکی با خودم بیارم که به بهانه گشنگی پانشم برم خونه 

    ۶- مثبت باشم و یادم نره که داشتن positive attitude‌ اینجا از هز چیزی مهمتره 

    اگر چیزی رو نفهمیدم یا به نتیجه ایی نرسیدم یا قاطی کردم و ... فوری ناامید نشم که دنیا تموم شد 

    ۷- مقاله کوفتی رو که شروع میکنم تا ته تهش بخونم همینطوری ول نکنم نصفه برم سراغ یکی دیگه (‌مگر اینکه واقعااااا نامرتبط باشه)

    ۸- کارهایی که یادم می افته باید بکنم رو یه گوشه بنویسم که بعدا انجام بدم نه این که وسط ریسرچ هی یادم بیفته وای لباس نشستم وای غذا وای قبض فلان رو ندادم وای پرمیت فلان رو تمدید نکردم و ...

    ۹- نمازام رو اول وقت بخونم و هر وقت حس کردم حالم خوب نیس هر طور شده گریه کنم 

    ۱۰- صبحا زودتر بیدار بشم یه طوری که دیگه ۹ پشت میزم باشم 

    ۱۱- همیشه به خودم یاداوری کنم که من همون the one‌ای هستم که استادم میخواست و به جز من هیشکی دیگه نمیتونست این کار رو انجام بده 

    ۱۲- زیاد برم پیش استاد و ازش زیاد مشورت بگیرم و زیاد ایمیل بزنم بهش و در جریان ریز جزییات کارایی که میکنم قرارش بدم 

    حالا اگه باز یادم افتاد میام بقیه اش رو مینویسم 

  • ۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲ مرداد ۰۲

    و دوباره پنیک

    دیشب با بچه ها رفتیم از مغازه عربی نون خامه ایی خریدیم و خب کیفیتش خوب نبود اصلا طعم ایران رو نمیداد

    بعدش رفتیم تیم هورتونز چایی گرفتیم که با نون خامه ایی ها بخوریم 

    حالم خوب بود ولی غروب که شد احساس کردم داره اتفاقایی می افته 

    و خب بله سلام بر پنیک اتک!!!

    اخر شب حرف نذری و این داستانا شد. بچه ها بر خلاف انتظارم خیلی استقبال کردن که بریم مراسم محرم و همونجام شام بخوریم. دلم خیلی روضه و غذای نذری و چای امام حسین میخواست ولی متاسفانه قسمت نبود. با این که خیلییی راه طولانی رو رفتیم و یک ساعت هم با باس توی راه بودیم ولی وقتی رسیدیم خانوم مسیول که نمیخوام ملیتش رو بگم ( ایرانی نبود) به حجاب نداشتن بچه ها گیر داد و نذاشت بیان تو. خلاصه اینا بهشون برخورد و میخواستن برگردن منم به احترام اونا برگشتم 

    خلاصه اینم از شام نذری که قسمتمون نشد

    شب که رسیدم گرفتم خوابیدم و صبح دوباره پنیک اتک لعنتی برگشت و نگم که باز تریلی از روم رد شد

    خداروشکر همخونه نبود و تی وی رو روشن کردم دوسه تا دعای صوتی گوش دادم یه کوچولو بهتر شدم ولی بازم حالم خوب نبود 

    شروع کردم به غذا درست کردن ولی بازم خوب نشدم 

    آخرش رفتم باز دراز کشیدم رو تختم در عین حالی که عذاب وجدان داشتم که امروز کار مفیدی نکردم 

    دیگه نمیدونم چی شد چه کلیپی دیدم دقیقا (فک کنم روضه بود یا کلیپ حضرت رقیه خیلی هم اتفاقی اومد) و شروع کردم های های گریه کردن قبلشم البته قرصم رو خورده بودم

     و خوب شدم ...

    خدایا شکرت

    دلم روضه میخوادچای روضه 

    بازم دارم اشک میریزم

    ولی حالم خیلی بهتره 

    خدایا شکرت میدونم که همه چی درست میشه حتی خیلی خیلی خیلی بهتر از انتظارم 

    تویی که منو اوردی توی این راه تا تهش هم به بهترین نحو میبری 

    متاسفم 

    منو ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوست دارم

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲

    خدایا به دادم برس

    چند روزه که به شدت تحت فشار و استرسم 

    بعضی وقتا انقدر حالم بد میشه و جوری استرس میگیرم که حالت تهوع میگیرم و احساس میکنم همین الانه که بالا بیارم 

    از همه بدتر اینه که گریه نکردم اینطور مواقع باید گریه کنم که تخلیه بشم ولی هر باز به دلیلی بغضم رو خوردم 

    احساس ترس خیلی شدیدی دارم و از اون بدتر احساس تنهایی وحشتناکی که این روزا دارم 

    تردید شدیدی نسبت به سوپروایزرم دارم و دانشجوش که در واقعا باید کمکم باشه هم نه تنها که کمک نیست بلکه تازه ناامیدم هم میکنه 

    انگار دارم برمیگردم به اون حالت های استرسی شدیدی که توی ایران داشتم و الان بیشتر ترسم اینه که پنیک اتک دوباره بیاد سراغم و کارم رو متوقف کنه 

    دلم میخواست ساعت برنارد داشتم و شاسی روش رو فشار میدادم و یهو همه چی متوقف میشد 

    دلم میخواست میرفتم ایران 

    دلم میخواست توی آغوش خانواده ام بودم 

    همین الان که دارم مینویسم اشکم سرریز شد و حتی برام مهم نیست که پسر هم آفیسی روبروم اشک هام رو ببینه 

    دلواپسم خیلی هم دلواپسم 

    از این که نتونم از اینکه نشه از این که خوب نشه 

    حالم خیلی بده 

    خدایا من اینجا تنها و غریبم هیچ حمایتی ندارم هیچ کسی رو ندارم هیچ کمکی ندارم خودت کمکم باش خودت که داری میبینی چه حالی ام...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳۰ تیر ۰۲

    الهی به رقیه

    اولین روز از شروع هفته ی ششم ریسرچ! 

    گند زدم و بابتش خیلی ناراحتم 

    انتقادی که از استادم داشتم رو خیلی ساده لوحانه گذاشتم کف دست دانشجوش و اونم گذاشت کف دست خود استاد

    واقعا بابت این حماقتم خیلی ناراحتم 

    میتینگی که امروز داشتیم با سری های پیش خیلی فرق میکرد. اصن از همون قبلش استرس داشتم و میدونستم یه یزی این وسط خوب کار نمیکنه و دقیقا هم همینطور شد. استاد خیلی دی باهام صحبت کرد. نمیگم حرف بدی زد یا چیز دیگه ولی خب خبری از اون رفتار کول و دوستانه و لبخندهای همیشگیش هم نبود. یه ورایی بهم فهموند کاری قرار نیست برام بکنه و صفر تا صد قضیه پای خودمه 

    ولی الخیر فی ما وقع 

    یقینا کله خیر

    شاید باید این اتفاق می افتاد که یه جورایی حساب کار دستم بیاد. یه ذره مستقل بشم و بفهمم باید چی کار کنم. 

    الانم کلی با تلفن حرف زدم بعدشم رفتم یه ساعت با ر درد دل کردم. آخرشم به این نتیجه رسیدیم که وسط هفته بریم یه پارکی ایی یه بادی به سرمون بخوره. 

    پ ن: پشه کنار پلکم رو میش زد ولی صبح که بیدار شدم زیر پلکم کلی ورم کرده. خدایا خودت که میدونی چقدر حالم بده جسمی و روحی خودت مشکلاتم رو حل کن :( 

    پ ن ۲: اگر رفتید روضه خیلی التماس دعا

    الهی بالرقیه ...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    سخنی با خودم!

    دختر تو تازه یک ماه از شروع کارت گذشته 

    از کی تا حالا انقدر عجول و ناامید و بی اعتماد به نفس بودی؟؟؟

    خجالت بکش!!!!!!!!

    میتونم قسم بخورم از حداقل حداقل ۵۰ درصد آدمای اینجا هم باهوش تری هم پرکارتری هم خلاق تری هم توانمندتری

    دیگه نبینم چرت و پرت بگیا

    پ ن: از شدت استرس حالت تهوع دارم. امیدوارم تو اتاق استاد بالا نیارم crying

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۸ تیر ۰۲

    خوابم میاد

    خوابم میاد 

    قهوه خوردم

    آیس کافی هم خوردم 

    هندزفری هم کردم تو گوشم با صدای بلند 

    ولی بازم خوابم میاد 

    دلم تخت اتاق خودم توی خونه خودم توی ایران رو میخواد با باد کولر خنک که لش کنم روش و به هیچی فکر نکنم 

    ولی چه میشه کرد که دنیا همینه 

    باید تا زمانی که نفس میکشی تلاش کنی 

    خدایا کمکم کن 

    همون چیزایی که خودت میدونی...

    پ ن: بوی محرم میاد 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۷ تیر ۰۲

    چرا از همخونه هام خوشم نمیاد؟!

    یه چیزی که هست اینه که 

    برا آدما همونقدر که خودشون براتون مایه میذارن مایه بذارید 

    رودواسی رو بذارید کنار 

    اینا رو اول دارم به خودم میگم 

    اینطوری توقع هم ایجاد نمیشه اگرم براتون کم گذاشتن ناراحت نمیشید 

    کاری که من توی زندگیم نکردم و هر بار هم عین چی پشیمون شدم 

    ولی واقعا نمیدونم چرا من هیچ وقت از دوست و همخونه و همکلاسی و اینا شانس نداشتم 

    شاید به خاطر اینه که ۱۰۰ام رو براشون میذارم و وقتی ۳۰ دریافت میکنم خب طبیعیه که ناراحت میشم. تازه در بهترین حالت ۳۰! 

    اگه خودخواه باشم و رک باشم و پررو دیگه اینطوری نمیشه ناراحت هم نمیشم 

    خلاصه اینکه کاری که امروز همخونه کرد بهم نشون داد باید تغییر موضع بدم و کاری رو بکنم که به نفع خودمه نه بقیه 

    دیگه اینکه عمق تنهایی اینجا زیاده 

    البته برا من تازه نیست این مدل حس تنهایی. من تو مملکت خودمم تنها بودم. کلا آدمیزاد تنهاست. من ایرانم که بودم دوست خیلی خوب نداشتم. خیلی وقتا کسی رو نداشتم حتی یه تماس ساده باهاش بگیرم و این خیلی آزارم میداد. یه وقتایی مارکو رو گیر میاوردم ( خدا بهش سلامتی بده). الان که به خاطر اختلاف ساعت خیلی راحت نیس زنگ زدن بهش 

    امیدوارم خدا ادم رو هیچ وقته هیچ وقت محتاج بقیه بنده هاش نکنه 

    خدا به خود ادم و به خانواده ادم سلامتی بده همین کافیه 

    بقیه چیزا همه حل میشن 

    مشخصه که دارم درد دل میکنم؟!!:))

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۷ تیر ۰۲

    تنهایی من

    استاد روی حرفش اصرار میکنه و احساس میکنم همه کاری که یک ماه اخیر کردم بی فایده بوده 

    البته بی فایده ی بی فایده هم که نه 

    ولی خیلی جلو نرفتم 

    هنوز تو مفهوم اصلی لنگ میزنم 

    حس میکنم مغزم کار نمیکنه و این کانسپت خیلی پیچیده اس

    تازه یه چیزی ازم میخواد که یه جورایی نشدنیه 

    خسته شدم دیگه 

    چرا اخه نمیذاره کار پیش بره 

    اصلا نمیدونم چی کار کنم توی این تیم هیچ کمکی ندارم و بدوری سردرگم شدم. احساس میکنم به قسمت های سخت داستان دارم میرسم شایدم رسیدم! هر مسیری رو که میرم و یه کم امیدوار میشم که بالاخره دارم end up ‌میکنم به یه مسیری یهو توسط استاد نابود میشه و میکشونتم به یه سمت دیگه 

    از طرفی میخوام به حرفش گوش نکنم ولی از یه سمت دیگه هم نمیخوام باهاش لج کنم 

    خدایا کمکم کن خیلی تنهام 

    خیلی

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۷ تیر ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی