کتابخونه

ساعت نزدیک ۷ شب 

نشستم تو کتابخونه 

هنوز تقریبا شلوغه. صبح با مارکو حرف زدم. نمیخواستم از غصه هام بگم ولی خب خودش از قیافه ام فهمید و اصرار کرد که بگو چی شده. دیگه خلاصه همه جریان رو بهش گفتم و یه کم آروم شدم. بیشتر هم اعصاب خوردی های ناشی از همخونه بود و بعدش هم در مورد الف و کاری که کرده و دعوایی که کردیم. 

امشب کمه کم باید تا نصف شب اینجا بمونم. بیرونم خیلی سرده چطوری برم خونه حالا 

کاش این قهوه نگهم داره تا اخر شب

خدایا کمکم کن 

 

پ ن: بچه ها مرسی که انقد برام کامنت همدردی گذاشتید البته بیشترش خصوصی 

خب بابا روشن بشید چرا اخه خصوصی؟!

 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۶ اسفند ۰۱

    زندگی

    دیشب با استرس بدی خوابیدم و صبح هم درگیر بودم. دیگه نای رفتن به دانشگاه رو نداشتم. فقط یه چیزی خوردم و دراز کشیدم. درست خوابم نبرد فقط در حدی که یه کم منگ خواب شدم و بعدش هم بلند شدم. به درک که الان ساعت ۱ ظهره و کار مفیدی نکردم. 

    یه کم هم رفتم زیر پتو گریه کردم. 

    دلم خیلبی پره. از استوری های همخونه ی بیشعور که بی دلیل منو به باد حمله هاش گرفت تا رفتارهای یقیه و عقب موندگی های درسی و از همه مهتر الف. 

    کاش بتونم برگردم به زندگی 

    همین 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    رنج

    از همه طرف له لهم له له له له 

    فقط دارم خورده شیشه های خودم رو جمع میکنم و به هم دیگه میچسبونم تا شااااید یه انسان از توش در بیاد

    حتی نمیتونم گریه کنم 

    حتی بغض هم نمیکنم 

    توی این مدت که اینجا هستم این اولین بار نیست که داغونم ولی یکی از بارهایی هس که له شدگی و خورد شدگی و نابودی رو با تمام وجودم دارم میبینم در خودم 

    فقط از خدا میخوام که کمکم کنه همین 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    دلم سوخت :(

    توی این خونه به مشکل اساسی خورده ام. 

    باید سر فرصت بیام از مشکلات بگم 

    نمونه اش همین الان. داشتم آشپزی میکردم. گفتم الویه درست کنم. یه کوچولو مرغ داشتم با فلفل و زردچوبه و پیاز گذاشتم بپزه. هود هم از همون اول روشن کردم. خب طبیعتا بوی مرغ بلند شد. یهو ددیم از اتاق بغلی صدای بلند اسپری بلند شد. دستش رو گذاشته بود روش و برم نمیداشت. اول فک کردم اشتباه میکنم مگه ممکنه یکی انقدرررر اسپری بزنه بعد دیدم نه بوی اسپری هم بلند شد

    خیلی دلم شکست.

    واقعا نمیدونم من زیادی حساسم یا کسی دیگه هم اگر بود ناراحت میشد؟ 

    بچه ها تو رو خدا کامنت هاتون رو خصوصی نذارید. اینطوری منم میتونم جواب بدم 

    الان باز دیدم یه کامنت خصوصی دارم. خب من چطوری جواب تو رو بدم دختر؟!

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۴ اسفند ۰۱

    فا.ک یو

    تنهایی نشستم تو کتابخونه در حالی که هشدار دادن بابت هوا و همه جا رو تعطیل کردن 

    من که بیرون نمیرم تا بیرونم نکنن

    ولی بچه ها رفتن 

    یه حس عمیق تنهایی اومد سراغم 

    حس خوبی نیس 

    احساس سرما میکنم و ترس 

    نمیدونم چرا دارم میترسم ولی خب میترسم دیگه 

    کسی بهم کاری نداره

    اگر شکمم بهم کاری نداشته باشه!

    باید بشینم درس بخونم 

    باید دوباره به خودم یادآوری کنم که چرا اینجام 

    باید حواسم باشه که خدا حواسش بهم هست 

    برام مهم نیس که دختره بهم نگفت ما که ماشین داریم باهامون بیا ولی دقیقا به کنار دستیم گفت. و خیلی راحت عذرخواهی کرد که ببخشید بهت نگفتم چون جا نداشتیم. منم به رو خودم نیوردم. البته خیلی هم هم بهم بر نخورد. نمیدونم چرا دوس دارم بگم که بهم برخورد و الکی به خودم جو بدم. انگار از این که رنج ببرم و به خودم رنج بدم لذت میبرم. 

    به درک که نگفت. والا 

    یه سال دیگه نه اینا رو دیگه میبینم نه میدونم کی هستن و کجا هستن. برام هم مهم نیس حرفاشون و کاراشون 

    چون حتی قبولشون ندارم. زندگی شخصیشون هم قبول ندارم منظورم سبک زندگی هاشون هس

    پس یه علامت فا.ک بهشون نشون میدیم و میریم سراغ بقیه درس. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۴ اسفند ۰۱

    پراکنده

    از کل روزهایی که داشتم برای درس خوندن نصفش رفته و فقط نصفش مونده. لازم نیس بم که خوب استفاده نکردم و الان هم اصلا تو موقعیتی نیستم که بخوام غصه اش رو بخورم. 

    میم جدیدا خیلی انرژی منفی میده و تمام نگرانی های آینده اش رو بهم منتقل میکنه. نباید اجازه بدم این کارو بکنه 

    داره از شین خوشم میاد بچه خوبیه انگار بزنم به تخته

    همخونه رفتارش بهتر شده و اون گاردش برداشته شده. هنوزم برام به عنوان دوست شناخته نمیشه ولی خب حداقل اینه که هم خونه ی بی ازاری داره میشه. هر چند خب طبیعتا که از ترس صاحبخونه اس. صابخونه زن جالبی نیست. نه این زن بدی باشه ولی خب زبون تند و تیزی داره. چند شب به خاطرش گریه کردم. البته به خاطر اون نبود بیشتر به خاطر حاشیه هایی بود که خودم خودمو واردشون کرده بودم. 

    نباید وارد حاشیه بشم. هر بار که یه حاشیه درست میشه کل تمرکزم رو از دست میدم و گند میزنم به همه چی 

    این مدت هم خدا هوام رو داشته وگرنه معلوم نبود چی میشد. 

    الف خیلی خیلی کم پیام میده و خب به درک.

    حرف خیلی زیاده و فرصت کم

    فقط در این حد بگم که صابخونه یه پیرزن مهربون اما با زبون تند و تیزه. شاید هم نژاد پرست باشه که البته اینش رو مطمن نیستم. از پت هاش خوشم نمیاد و از طرفی نمیتونم به این راحتی هم جابه جا بشم. از بابت بحث های مالیش هم نگرانم و همچنین از بابت آینده. کار پیدا کردن و پول درآوردن. 

    پ ن: از این لحظه که داشتم مینوشتم نون اومد حرف زد و کلی وقتم تلف شد شتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۴ اسفند ۰۱

    فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

    تنها کارای مفیدی که از ساعت ۷:۳۰ صبح تا الان که دقیقا ۵:۳۰ بعد از ظهره کردم این بوده که ۳ ساعت کلاس داشتم تقریبا ۱ ساعت با خانواده حرف زدم یه غذای مزخرف سر هم بندی شکم پر کن درست کردم و خوردم توی یخچال رو تمیز کردم و نیم ساعت خوابیدم و پوپوزال رو مرتب کردم. 

    همه اینا باید سر جمع با در نظر تایم رفت و برگشت به دانشگاه باید میشد نهاایت ۵ ساعت در حالی که شده ۱۰ ساعت!

    و همچنان که لپ تاب رو باز کردم همخونه در حال آرایش کردن برای مراسم ویکند هر هفته اش و رفتن به خونه ی بوی فرند اینجاییش هست. ولی خب من مثل گذشته بهش حسرت نمیخورم هر چند که زندگیم از نظر روابط عاطفی و داشتن پارتنر و فیانس و هر چی که میخواین اسمش رو بذارید تعریفی نداره. 

    مهم نیس و خدارو بابت داشته ها بارها و بارها شکر.

    نه میوه دارم نه برنج نه نون نه هیچ چیز دیگه. گشنمه و چند روزه وقت نکردم برم خرید. البته که پول نداشتن هم خودش مساله ایی دگر است.

    کوییز دوم رو هم ۱۰ از ۱۰ شدم. آیا وقت آن نرسیده که بزنید به افتخارم اون دست قشنگه رو؟!!

    پ ن: خدایا به تو محتاجم و یاری گری جز تو نمبینم از تو میخوام که عزیزانم رو در پناه خودت به سلامت حفظ کنی. خدایا خودت میدونی چی توی دلمه...فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۲ بهمن ۰۱

    دیروز

    دیروز یکی از گندترین روزهام بود از زمانی که اینجا اومدم. 

    میخوام توی یه پست رمزدار در موردش بنویسم. به کسایی که بشناسم آف کورس که رمز میدم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    استرس!!!

    از تمام درسا و کارام عقبم و همش هم زیر سر اون هفته اییه که ول چرخیدم.

    ولی خب خودم رو میبخشم و به امید خدا دوباره شروع میکنم. 

    طبیعیه که پر از استرس باشم ولی خب به درک. 

    از پسش به امید خدا برمیام.

    اخر هفته همینجا میام مینویسم که چی کارا کردم!

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱

    یا من ارجوه لکل خیر

    پیام مدیر سابق رو برای بار هزارم پلی کردم و تبریکش و حرف هاش و صداش و ...

    و همه اون چیزهایی که برام خاطره شد

    و همه این سال ها اومد جلوی چشمم

    و اشک هایی که الان دارم میریزم

    و این که چقدر وقت بود که من منتظر این پیام بودم و تو ذهنم تصورش کرده بودم و دقیقا همونطور شد

    شاید دقیقا همونطور نه ولی چیزی شبیه به اون 

    و اشک هام 

    اه از اشکهام 

    و تنهایی و خدایی که هر بار بیشتر عاشقش میشم و هر بار مطمن تر به این که با تمام وجودم بهش نیازمندم و این که چقدر نیازمند لطفش هستم

    پ ن: متن مربوط به مرور یک خاطره بود.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی