- گندم شادونه
- شنبه ۱۸ اسفند ۰۳
لامپ اتاقم تو افیس سوخته و منتظرم بیان درستش کنن
از وقت استفاده کنم و بنویسم
فردا ددلاین دارم و امشب احتمالا تا بوق سگ اینجام. مخصوصا که تو دانشگاه افطاری میدن و دیگه بهانه ی شام خوردن هم ندارم که به خاطرش بخوام برم خونه
کاش زودتر بیان اینو درست کنن چشم آدم درد میگیره
پ ن: از ساعت 11 منتظرم و تا 3 باید صبر کنم
سرم به شدت درد گرفته به خاطر نیم ساعت کار کردن تو تاریکی. ادم برا یه لحظه بعدش هم نمیتونه برنامه بریزه
همین چند روز پیشا اینجا از خدا خواستم راه رو برام روشن کنه
آخر هفته یه سری اتفاقا افتاد که نتیجه اش دو روز استرس شدید بود در حدی که خواب و خوراک نداشتم
یعنی یه جوری استرس داشتم و حالم بد بود و این Ins.ecurity درونم اومده بود بالا که از استرس پر.یو.د شدم!!
نمیدونم میتونم قضیه رو ربط بدم به دعایی که کرده بودم یا ن ولی وقتی از سر استیصال قران رو باز کردم آیه 59 سوره انعام اومد که میگه:
"و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را میداند و هیچ برگی از درخت نمیافتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانهای در زیر تاریکیهای زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است."
حس کردم که این یک مساله ایی بوده از اختیار مستقیم من خارج و برای درس گرفتن و برای فهمیدن. و هی برای این که خودم رو آروم کنم به خودم میگفتم مگه خودت از خدا نخواستی که راه رو برات روشن کنه؟ پنیک نکن نفس بکش این فقط برای اینه که یه سری چیزا برات یادآوری بشه. و باز تو دلم میگفتم خدایا آخه چرا انقد دردناک باید این یادگیری صورت بگیره؟ و خودم جواب خودم رو میدونستم: چون تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی! چون تو در برابر یادگیری مقاومت میکنی! چون تو هیچ جوره نمیخوای یاد بگیری از زیر یادگرفتن در میری و خودت هم میدونی که داری تیشه میزنی به ریشه ی خودت. عقلت منطقت حتی گاهی دلت دارن یه چیز رو فریاد میزنن ولی تو باز سر راهت رو کج میکنی. آخه دیگه خدا چطوری باید اینو به تو بفهمونه ؟ چطور باید یاد بگیری؟!!
دیروز صبح که بیدار شدم دعا کردم و بعدش آروم تر شدم. همون موقع یه راهی به ذهنم رسید که قضیه رو تا حد خیلی زیادی حل کرد...
دلم روشن شده بود که حل میشه. وقتی منتظر اتوبوس بودم خیلی اتفاقی این بیت شعر مولانا رو یکی برام فرستاد که از زبان خدا میگه:
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شِکر کنم
ته دلم قرص شده بود و خیالم راحت... با استرس و نگرانی و دنیایی از ترس و غم رفتم و با آرامش و خیال راحت عین یه پر کاه سبک برگشتم...(خدایا شکرت)
حسی که موقع نگران بودنم داشتم این بود که اگر این مساله درست نشه و همه چی خراب بشه من کجا رو دارم که بهش پناه ببرم و کی رو دارم که حتی در مورد این قضیه باهاش حرف بزنم؟ یاد "ج" افتادم و اینکه آیا پناهی هست برای اینکه دلم بهش قرص باشه و ازدردم کم کنه و در دسترسم باشه و آرومم کنه و اصلا "باشه"؟؟؟؟ همین کلمه ی "بودن" خودش داستان مهمیه. اصلا هست؟؟؟ و برای بار هزارم بهم ثابت شد که نه نیست.
و دوباره تمام تروماهای گذشته و خاطرات تلخ و عذاب های این یک سال اخیر تو ذهنم تداعی شد. چهره شهر برام خاکستری شده بود از آفیس متنفر شده بودم باز و به این فکر میکردم که چطور باز این تن خسته و سنگینم رو بکشونم بیارم اینجا و کار کنم و دم نزنم از اینکه دیگه نمیتونم... و به این فکر میکردم که چطور باز ساعت ها و روزها باید منتظر جواب باشم و از ترس جواب یا حتی جواب نگرفتن حتی دست به اقدام نزنم و باز درونم پر بشه از خشم و ناراحتی و ناامیدی و هر بار چنگ بزنم به ریسمانی که پاره اس و باور نکنم که پاره اس... و مدام سعی کنم که خوب باشم و خوب رفتار کنم به امید اینکه شاید چیزی عوض بشه. و عوض بشه اما باز نه اونطوری که باید و شاید. آخه چقدر دیگه باید کوتاه بیای؟ چقدر دیگه باید صیوری کنی؟؟ چقدر دیگه باید سعی کنی تو خوب باشی و همه گذشت کردن های دنیا از سمت تو باشه؟؟؟؟؟؟ چقدر دیگه؟؟
همین فکرا بود که بهم ثابت میکرد خدا راه رو داره بهم نشون میده ولی من کورم من کرم من احمقم که نمیفهمم. یعنی میفهمم ولی خودم رو به نفهمیدم میزنم
بگذریم
برم کارامو بکنم. جمعه عصر باز یه ددلاین کوفتی دارم. اخر هفته هم نزدیک 100 تا دانشجو دارم که باید امتحاناشونو تصحیح کنم.
خدایا بازم شکرت. مرسی که هستی ...
دیشب که بچه ها اومدن برای افطاری تنها تصمیمی که گرفتم این بود که نذارم احساسات بد و داستان دارکی که صبحش پیش اومده بود روم تاثیر بذاره و حالم رو بد کنه
و خب تا حد زیادی هم موفق بودم
یعنی یه جورایی سرم گرم پذیرایی و اینا بود و خیلی دیگه به قضیه فکر نمیکردم
ولی دیشب که میخواستم بخوابم و صبح بعد سحری که باز میخواستم بخوابم نزدیک به 2 ساعت تو جام فکر میکردم و حالم خوب نبود و خوابم نمیبرد
طبق معمول پر از خشم و عصبانیت و ناراحتی و سرزنش خودم و بقیه و ترس و نگرانی
صبح میخواستم بخوابم و اون سمینار کوفتی رو نرم ولی اخرش شیطان لعین رجیم رو شکست دادم و رفتم و خب راضی بودم از این تصمیمم
دستام یخ کرده
با این که دیشب کلی غذا خوردم و امروز هم سحری خوردم ولی باز حس میکنم فشارم و قندم افتاده
تایم افطار هم کامل میفته تو تایم ارایه امروز
دلم نمیاد از ارایه کم بذارم از طرفی نمیدونم واقعا جون دارم وایسم تا نیم ساعت بعد افطار ارایه بدم یا ن
ولی کار کنم بهتر از اینه که هیچ کاری نکنم. حداقل یه کم زمان میگذره و یه کم نمیفهمم
ولی واقعنی سختمه
مخصوصا که ناراحت هم هستم و دلمم گرفته
پ ن: خدایا این مساله رو خودت یه طوری حلش کن
از صبح تا الان که ساعت 12 ظهره هیچ کاری نکردم
یه نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدم که طوری نیس امشب فوقش دیرتر میرم خونه. بعد یادم می افته که شام ندارم و دلم هم نمیخواد از بیرون بخرم چون دوس ندارم ولخرجی الکی کنم. همین دیشب یه هدست سفارش دادم که 50 درصد آف خمرده بود. رفتم بیرون باهاش زنگ زدم به مارکو و همونطوری که فکر میکردم کیفیت میکروفونش برای حرف زدن بیرون خوب نیس. بعد اومدم تو افیس امتحان کردم و گفت که خوبه. کیفیت صداش هم خوب بود. بنابراین تصمیم گرفتم پس ندم و بیخیایل اون یکی مدل بشم که قیمتش دو برابر اینه و کیفیت میکروفونش هم خیلی خوبه
الان دیدم که یه بسته نودل تو اتاقم تو افیس دارم و خب خداروشکر مشکل شام هم حل شد
حس میکنم باز کمردردهام شروع شده و یکی از دلایلش میتونه همین عصبی بودن این روزام باشه
راسی دیشب کال نکردیم و خیلی برام عجیب بود که زنگ نزد. این مدت همش زنگ میزد. منم تماسی نگرفتم باهاش
چقد اینجا نوشته بودم که اگر زنگ زد اینو بگم و اونو بگم و فلان
از اون 2 کلیویی که کم کرده بودم هم دیدم 1 کیلوش برگشته:/
چرا من از هر چی اینجا مینویسم اینطوری میشه؟!!
این کاری که دستمه رو باید تا فردا تموم کنم. اگر امروز خیلی وقت بذارم فردا هم زود بیام ان شالله تموم میشه. دلم نمیخواد بیخودی کشش بدم. تازه آخر هفته رو هم باید بشینم تمرین های بچه ها رو تصحیح کنم و کلاس دوشنبه رو بخونم ببینم چی میخوام سر کلاس بگم که اونم خودش خیلی طول میکشه. اگه شنبه برم اس.تار.باکس کار کنم تا عصر و کلاس آنلاینم رو هم اونجا بگذرونم شبش هم فیلم و استراحت و یکشنبه هم از تو خونه کار کنم تا 4 که بچه ها میان خیلی خوب میشه.
الان یادم افتاد که یه یه چیزی رو نگفتم راجع به دلیل دیگه ایی که دمق بودم امروز
من نمیدونم چرا تو هر میتینگی که با استاد دارم این پسره همکار هم باید بیاد
یعنی واقعا هیچ کمکی هم نمیکنه کلا هم در سکوت هست ولی من نمیدونم چرا استادم نمیکشه ازش بیرون
یعد امروز خیلی حرصم گرفته بود چون میخوام به استادم بگم که من تصمیم دارم که ایشون رو توی کار جدیدم راه ندم
البته خیلی مودبانه و دوستانه
مثلا بگم قبلا به من زیاد کمک کرده ولی برای کار فعلی من هیج کمکی ازش نگرفتم و دلیلی نمیبینم که بخوام بازیش بدم
اگر بخواد جزییات بپرسه قضیه اون روز کذایی رو براش تعریف میکنم و اینکه چقدر طول کشید تا سم کاری که باهام کرد از بدنم بیاد بیرون
نمیدونم چطوری بهش اینا رو بگم
از این حرصم گرفته بود که داشت تندتند کامنتایی که استاد میگفت رو مینوشت و معلوم بود که هنوز فکر میکنه قراره بازی داده بشه
دیگه نمیدونه که اون دختر مظلومه بیچاره که هی میزدی تو سرش و برای کوچکترین اشتباهی جاجش میکردی دیگه مرده
یادم باشه به استاد بگم که تو چالش اخیرمون اصلا حق با من بود و حتی وقتی فهمید اشتباه کرده و من حرفم درست بوده حتی یه اشتباه خشک و خالی از من نکرد
اینه که من دنبال دردسر نیستم وگرنه میتونستم تمام اینا رو گزارش کنم و حقش رو بذارم کف دستش
همون کاری که میشد با همخونه سابق به خاطر کاراش بکنم ولی گذشت کردم و نکردم
وای الان که دارم اینا رو مینویسم انقد حرصی شدم باز که با سرعت نور دارم تایپ میکنم
ولی ته دلم هم یه کم میترسم که نکنه کارم بهش گیر کنه و مجبور باشم بهش رو بزنم و اگه انقد شمشیر رو از رو ببندم شاید برام دردسر بشه
خدایا خودت به دلم بنداز که چی کار کنم
یادم باشه امشب که کال کردیم بهش اینم بگم
باید ازش بپرسم که پسره رو حذف کنم یا ن
پ ن: دیشب که با دوستام بودم داشتم با آب و تاب از یه مدل کت شلواری که برند آر.ی.ت.زیا آورده حرف و میزدم و میگفتم واااای من عاشق این برندم و ای کاش انقد گرون نبود میشد خرید و این حرفا (این یه برند خیلی معروف و کلا از برندهای اداییه اینجاس و خب گرونه طبیعی هم هس که گرون باشه چون هم جنساش اغلب خوبه هم واقعا خوشگله) بعد یهو یکیشون روش کرد گفت آخه فلانی (یعنی من) تو هر چی بپوشی بهت میاد و بقیه هم تایید کردن. با این که تو دلم ذوق مرگ شده بودم و گوینده دختر بود و اون جمع هم کلا جمع دخترونه بود من انقد از این حرف خجالت کشیدم که بی اختیار رومو کردم اون طرف و حرف رو عوض کردم. خواستم بگم چقدرررر تو یه سری چیزا مخصوصا سلف لاو کمیتمون لنگ میزنه. من که اوضام واقعا خرابه تو این حوزه. نمیدونم چی شد اینو گفتم... به هرحال...
پ ن: بچه هایی که برام کامنت سوال میذارید بیزحمت خصوصیش کنید تا وقتی بهتون جواب میدم فقط خودتون ببینید. من همیشه توهم اینو دارم که یه آشنا بیاد اینجا رو بخونه و دلیل اینکه بعضی چیزا رو مبهم مینویسم اینه. اگر کامنتتون سوال نیس یا یه چیز کلیه اوکیه هر طور دوس دارید بذارید.
همین الان باز دیدم که یکی دیگه از پیپرهام سایت خورده باز و خب نیشم بازه الان :))
ایمیل زدم به استاد که من ترم قبل باید امتحان میدادم و بالاجبار خودتون انداختید این ترم و اینا پول منو نمیدن و این حرفا. خلاصه جواب داد که من کانفرم میکنم که از همین ترم افزایش حقوق برات اعمال بشه. دیگه سریع ایمیل زدم به کوردینیتور ولی متاسفانه دپارتمان قبول نکرد و گفتن نمیتونیم استثنا قایل بشیم. خیلی ناراحت شدم:(
(توی کال امشبمون یادم باشه ازش بپرسم که به نظرش باز پیگیری کنم با دپارتمان یا ن. الان که دارم مینویسم یادم می افته که یکی از فانتزی هام همیشه این بود که کسی باشه که ازش در مورد این چیزا سوال کنم و مشخصا این راه رو رفته باشه. البته خیلی استقبال نمیکنه از این مدل حرفا چون میگه یاد بدبختیای دوران خودم می افتم. ولی با این حال گوش میده تا آخرش و راه حل میده)
غصه دار اینم که چند روز دیگه ماه رمضونه و باز گشنگی و خستگی و کم خوابی و خواب آلودگی و افت فشار موقع کار و اینا
ولی خب میدونم که میلیون ها ادم هستن که دلشون میخواست توان روزه گرفتن داشته باشن ولی از نظر سلامت جسم ندارن پس خداروشکر بازم
یکشنبه دوستامو دعوت کردم خونه ام به صرف افطاری و تماشای اسکار به صورت لایو!
البته همچین تصمیمی نداشتم ولی دیروز که باهم بودیم یه جورایی تو رورواسی دیگه افتادم. قرار شد تم مهمونی ، ماه رمضونی باشه. باهم کتلت درست کنیم و نون پنیر سبزی و چای و اینا. یکی هم قرار شد شله زرد درست کنه بیاره
دیشب داشتم براش اینا رو تعریف میکردم و میگفتم که دلم میخواد برم یه سری خوراکیه ماه رمضونی بخرم. یهو گفت برات زولبیا بامیه پیدا میکنم میارم ...
تو میتینگ صبح هم استاد آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت بیخودی برا کنفرانس اروپا (کلا کنفرانس خارجی) دلتو صابون نزن به خاطر اینکه هزینه اش زیاد میشه. در حالی که هم ددلاین داره کنفرانسه و هم کار من خوبه و ریزالتام دراومده
خلاصه اینم یه دلیل دیگه برای دمق بودن امروزم
ولی بازم خداروشکر....