خدایا طبق معمول ازت کمک میخوام

دیروز نه تنها که مهمونی رو نرفتم بلکه یه غلط دیگه ایی کردم که به فاک عظما داشتم خودم رو میدادم البته جمعش کردم خداروشکر.

درس مرس هم درست نخوندم و امروزم دیر از خواب پا شدم و تا برم حموم و صبحونه بخورم و موهامو رنگ کنم شد ساعت ۱ ظهر یعنی همین الان! تازه نشستم پای لپ تاپ

گند دیگه ایی که زدم این بود که یه تیکه از رنگه ریخت رو پادری تو دسشویی و گند زد به رنگ سفیدش منم از ترس این که اینا فک نکنن خونی چیزی بوده (آخه نمیدونم چرا رنگه که ریخت روش بنفش شد!) برش داشتم بردم لاندری. به زور جاش دادم اون تو. الانم استرس دارم که بلایی سرش نیاد یا حتی بلایی سر ماشین لباسشویی نیاد! خدایا خواهش میکنم خوب پیش بره و چیزیش نشه خودت میدونی که پول ندارم :(

داره برف میاد. یه برف آروم. امیدوارم زیاد نشه من بوت ندارم :((

برم بشینم ببینم میتونم اون ۵۰ تا اسلاید رو تموم کنم. 

پ ن: الان فهمیدم شین رفته کتابخونه. پاشم برم اونجا باهم کد بزنیم 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    برم یا نرم؟!

    ۲۰ دقیقه اول امتحان رو گیج میزدم.

    خیر سرم کنار این پسره نشستم که میگفت من بلدم و فلان

    نخونده بود. یعنی نرسیده بود که بخونه و خب پروگرمینگ رو هم یادش رفته بود هر چی از قبل بلد بود. با زخوب شد خودم toturial  رو دیده بودم و یه کم هم کد زده بودم از قبل. دوتا سوال اول رو کدهاش رو خودم زدم و جواب دادم حتی به اونم رسوندم! دو تا سوال بعدی رو ولی با شک و تردید زدذیم. دیگه ببینم چی میشه توکل بر خدا.

    ولی خب اعتماد به نفسم بهتر شد. منی که اصلا حتی قبلش بلد نبودم نصبش کنم . یه خط کد هم با  این زبان برنامه نویسی نزده بودم به نظرم هنر بزرگی بود که بتونم تنهایی دوتا کد رو بزنم اونم وقتی که تازه از ساعت ۳ روز قبل امتحان فهمیده بودم که فرداش امتحانه.

    دیگه این که همخونه باز رفت ویکند و من موندم تنها. دیشب شال و کلا کردم پاشدم رفتم پیش بچه ها. خوب بود 

    امروزم باز دور هم جمع میشن ولی من شاید نرم چون خیلی از درس ها عقبم. از طرفی استرس دارم. از طرف دیگه امروز تا ۱۰:۱۵ خوابیدم!! و بعدش با یه سردرد بدی بیدار شدم و تا الانم که همینطوری دارم دور خودم میچرخم و ساعت داره میشه ۱۲ ظهر.

    برای رفتن هم باید قبلش کلی وقت بذارم غذا درست کنم (دست خالی که نمیشه) برم حموم آرایش کنم برم تا خونه اونا. اوووه خیلی زمان میبره. که چی؟! اونا آب.جو بخورن و کنن من بشینم و نگاه کنم :))

    بنابراین همین الان که دارم اینا رو مینویسم تصمیم گرفتم که نرم. درسم مهمتره. به درک که در موردم چی فک میکنن

    والا 

    به قول میم به چپم :))

    البته ته دلم دوس دارم برم ولی تقریبا مطمنم که نمیرم. اون یارو خوشتیپه هم که اصلا تو تیم اینا نیس بنابراین اصلا رفتن نداره دیگه :))

    گندم جان بشین درست بخون و کارای استاد رو انجام بده والا به خدا به استرس بعدش نمی ارزه. دیشب رفتی بیرون دیگه. هفته ایی یک بار بیرون و بازی و دور همی کافیه برای رفرش شدن. 

    مگه نه؟!

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    امتحان

    مرتیکه فردا میخواد امتحان بگیره! تازه امروز ساعت ۳ اعلام کرده 

    خدایااااااااااااا کمکککککککککککککککککک

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

    زندگی از نو

    حالت های وسواس گونه قبلی دارن یه سری نشونه ها از خودشون نشون میدن و عملا هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز این که اهمیت ندم و شاید همین اهمیت ندادن کمک کنه به روند درمان وسواس!

    دارم یاد میگیرم که وقتی خیلی از درون تحت فشارم گریه کنم و به نظرم این خیلی خوبه. حتی تو مسیر زیر بارون. اینجا هم که هیشکی به هیشکی نیس و خب گریه جیز خوبیه اگر به موقع ازش استفاده بشه.

    برنامه ریزی کردم و باید طبق برنامه پیش برم. البته مجبور کردن خودم برای نجام کاری معمولا جواب نمیده. باید یه طوری تبدیلش کنم به یه فان و سرگرمی. حتی اگر میزان استرس پشتش هم خیلی زیاد بشه بازم خوب نیس و جواب نمیده و راندنمانم رو میاره پایین.

    دیگه این که امروز نون بهم پیام داد و چقدر از دیدن پیامش خوشحال شدم. بیشتر از اون از پیام ف خوشحال شدم. بهش گفتم تنها دوستمی که هنوز باهام در ارتباطی و حالم رو میپرسی. باهاش یه کم درد دل کردم و خدا خیرش بده خوب بود. 

    مهاجرت کلا چیز عجیب غریبیه. از دور پیچیده و ترسناک به نظر میرسه. شایدم واقعا پیچیده و ترسناک باشه ولی به نظرم میتونه نقطه استارتی باشه. عین این میمونه که زندگی رو از نو شروع کردی. زندگی از نو خوبه یا ن؟! شاید بد نباشه

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱

    اینجا چه میکنم؟!

    بعضی وقتا که از اتوبوس پیاده میشم و مسیر ۱۰ دقیقه ایی تا خونه رو پیاده راه گز میکنم به این فکر میکنم که من اینجا چی کار میکنم؟! یهو انگار که از خواب پریده باشم! به خودم میام و میگم من این سر کره زمین تنها و بی کس چی کار میکنم. 

    پ ن ۱: همخونه رفت ویکند پیش جناب شوهر آینده و من تنها شدم همچنان

    پ ن۲: باید پتو بخرم ولی خیلی گرون بود. با هزار بدبختی رفتم تا اون سر شهر و اخرش فهمیدم که باید انلاین بخرم

    پ ن۳: کوردینیتور خنگ باز برنامه منو تغییر نداده. خدایا چی کار کنم اخه من :(

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    خدایا کمک پلیزززززززززز

    دیروز روز خیلی سختی بود. صبحش که پا شدم پر از استرس بودم کل شب رو درست نخوابیده بودم و همش کابوس دیده بودم. پیام هم دادم به خونه و خبری ازشون نشد.

    بعدش شروع کردم به گریه کردن. تقریبا یک ساعت گریه کردم و اشک ریختم و همینطوری هم ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم :))

    ظهرش رفتم کلاس. وسط کلاس ایمیل یارو رو خوندم که درخواستم رو قبول نکرده. دنیا رو سرم خراب شد. با امیر (اسم مستعار) پاشدیم رفتیم دفترش ببینیم چی میگه. کلاس رو که میس کردم هیچی خودشم پیدا نکردم. شب که بر میگشتم خونه دلم از همه دنیا گرفته بود. دلم میخواست کسی بود بهش زنگ میزدم و درد دل میکردم. ایران که نصف شب بود و نمیشد. به میم پیام دادم گفت شب بهت زنگ میزنم.

    شب زنگ زد ولی خیلی عجله داشت. خیلی کار میکنه خیلی کار داشت. از برخوردش خوشم نیومد و سریع تشکر کردم و قطع کردم. بعد ۱ ساعتش دوباره زنگ زد. خودش فهمیده بود خیلی بد باهام صحبت کرده. باز توضیح داد که چی کار کنم که مشکل حل بشه. خیلی سرد برخورد کردم و بازم زود تشکر کردم و خدافظی... 

    حتی بهم گفت بعدا بهم بگو که چی کار کردی ولی من نمیگم چون حس میکنم غیر از این که خیلی آدم بیزی هس دلمم نمیخواد دیگه باهاش خیلی ارتباطی داشته باشم. احساس میکنم خیلی منو کوچیک کرد. هر چند میدونم که قصدش این نبود ولی خب من چرا باید بهش خبر بدم که نتیجه چی شد. پیام نمیدم مگر اینکه خودش پیام بده و بپرسه...

    پایین نشسته بودم یه چیزی بخورم که طبق معمول دوس. پسر همخونه اومد فهمیدم یواشکی داره بهش میگه باید بریم اتاق. دیگه همون موقع سریع بلند شدم بهش گفتم من میخوام برم بالا و تو اینجا راحت باش! بعدشم که حموم و یه ایمیل مفصل به استاد و توضیح و از اینجور چیزا...اخر شب هم مارکو پیام داد که برات دعا کردم. دیگه بعدشم خوابیدم.

    جدیدا صبحا که بلند میشم راضی و هپی پا نمیشم. نگران بلند میشم یا فسرده و فس شده! باید رو خودم بیشتر کار کنم. باید توکلم رو بیشتر کنم و از همه مهمتر اعتماد به نفسم رو. مطمنم همه چی خوب پیش میره و خدا از داشته هام حفاظت میکنه. کمکم میکنه اینو مطمنم . دستش رو دارم توی تمام کارهام میبینم.

    امیدوارم این مساله هم حل بشه....خدایا کمک پلیییییییییز

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۳ دی ۰۱

    کشف تازه

    یه چیزی رو تازه کشف کردم!

     

    اینجا کیس خیلی زیاده :)) چه برای ازدواج چه برای دوستی ( به قصد ازدواج یا به غیر اون)

     

    تا کشف بعدی خدانگهدار!

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۲ دی ۰۱

    اولین روز درسی پر استرس

    کم کم چالش های اینجا داره خودش رو نشون میده. درس ها و تغییر گرایشی که دارم یه عالمه پیش نیاز داره که هیچ کدومش رو من ندارم و واقعا استرس گرفتم. حس میکنم این پروگرم از یه پروگرم پی اچ دی خیلی سخت تره. دکترا رو حداقل میدونی میخوای چی کار کنی و هر چی استاد بهت گفت رو انجام میدی. بعدم من کلا تو ریسرچ قوی ترم تا درس و این چیزا خوندن. امروز ظهر به محض این که مارکو پیام داد بهش زنگ زدم. باهاش درد دل کردم شایدم نباید میکردم نمیدونم ولی خب حس میکنم برام دعا کرد چون ظهر یه خواب عمیق رفتم و بعدش که بیدار شدم هم خیلی آروم تر بودم هم حالم خیلی بهتر بود و استرسم کمتر. مشکلات انتخاب درسا هم خداروشکر تا حد زیادی حل شد. 

    میخوام برم پایین غذا درست کنم برا فردام ولی همخونه طبق معمول دوس پسرش رو آورده خونه و خب من معذبم! الان یادم افتاد که فردا تا ظهر وقت دارم که غذا درست کنم پس ولش کن. بچپم تو همین اتاق کار کنم بهتره.

    خدایا یه کار کن این پسره کمتر رو مخم بره و کارام رو روال بیفته. خدایا مشکلاتم رو حل کن ...امیدوم به توعه. 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۰ دی ۰۱

    جلسه معرفی

    امروز رفتیم برای مراسم معرفی و اینجور چیزا

    بهتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم مکالمات رو میفهمیدم و خب از این بابت خداروشکر میکنم 

    همخونه رفت ویکند رو با دوس.پسرش بگذرونه و خوب همین دیگه. 

    امشب هم کلی باهم حرف زدیم و یه جورایی سعی کردم خودم رو براش شفاف کنم. به نظرم بدم نشد حداقل یه کم اون سنگینی بینمون از بین رفت. 

    یه کلیپ هم دیدم که توش خیلی احساساتی شدم و گریه کردم. همین گریه کردن باعث شد سبک بشم. شکر خدا استامینوفن صبح اثر کرد و سوزش گلوم بهتر شد. باید یکی دیگه هم بخورم. 

    هنوز اون داروی اعثاب رو میخورم. هر چند خیلی ضعیفه و عملا جز داروهای اعصاب حساب نمیشه و بیشتر داروی استرسه ولی خب هر چی هست که تا حدی موثره. 

    همین.

    خدایا شکرت. میدونی که جز تو کسی رو ندارم و خیالم راحته که خودت عنان همه چی رو بدست داری. در درجه اول سلامتی و ظهور امام زمان بعد سلامتی برای خودم و خانواده ام میخوام بعدشم همون چیزای خوبی که میدونی. 

    اللهم صل علی مححمد و آل محمد و عجل فرجهم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    تنهایی

    دوس پسر همخونه همین الان رفت و من نمیدونم تا چقدر وقت دیگه قراره بیارتش اینجا! هر چند بدبختا کار خاصی نمیکنن ولی خب ساعت ها حرف زدن توی خونه ایی که عطسه میکنی کل خونه خبردار میشن یه کم رو مخه... فک کن طرف بلند بلند حرف میزنه بعد یهو پچ پچ میشه. من که گوش نمیدم ولی مجبورم برم بچپم تو اتاقم و حتی و برای غذا خوردن هم نیام بیرون. درسته که یه فرصتی میشه که ادم بشینه سر درس و زندگیش ولی خب از طرف دیگه هم انگار حبس شدی توی خونه. اونم خونه ایی که مشترکه و تو حتی داری پول بیشتری بابت اجاره میدی! 

    پسره اینجاییه و ادم بامزه اییه. کیس خوبیه حداقل برا همخونه. یعنی یه جورایی بهتر از همخونه اس! 

    خب بهتره که حسودی نکنیم و عین آدم کارمون رو بکنیم :)))))

    مشکل من حد وسط بودنمه. آدمایی که حد وسط هستن همیشه ضرر میکنن. من نه دختر شوهر بکن و بچه بیار بودم که الان تو این سن سر خونه زندگیم باشم و به آشپزی مشغول و به فکر این باشم که حالا شام اعضای خانواده رو چی بذارم یا سرگرم خاله زنک بازی های مادرشوهر خواهرشوهر باشم نه از اینا بودم که ول باشم تو این اپ ها و همزان با صدنفر...

    سر فرصت میام حرفای بیشتری میزنم...

    پ ن: امشب خیلی احساس تنهایی کردم احساس کردم تو دنیای به این بزرگی هیچ کسی رو ندارم. استرس شدید و غربت رو دارم تازه کم کم حسش میکنم. من تنهایی کم نکشیدم تو مملکت خودمون. تنهایی اینجا هم خیلی شاید بزرگتر از اونجا نیس ولی خب تنهایی تنهاییه دیگه...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی