این روزها

داره بارون میاد و منی که عاشق بارونم 

حیف هوا هنوز سرده و واقعا نمیشه به این بارون به یه هوای سک.سی دو نفره نگاه کرد

حالا اگرم میشد باز من یار غاری اینجا نداشتم که باهاش بدون چتر برم زیر بارون :))

از کار جنرال اومدم بیرون و الان حالم یه کم بهتره 

روزهای سختی رو سپری کردم 

اوضاع کمرم به خاطر کار جنرال به شدت داغون شده بود. واقعا این کار به درد منی که دیسک کمر دارم نمیخورد و خداروشکر میکنم که نذاشت بیشتر از این بمونم توی اون وضعیت 

دیشب از دانشگاه که بر میگشتم خونه خیلی درد داشتم. سریع اومدم خونه کیسه آب داغ گذاشتم با روغن سیاهدونه هم چربش کردم. دیگه این تنها امکاناتیه که اینجا دارم. صبح یه کم خداروشکر بهتر بودم

ولی نگم که چقدر این درد چند روزه بهم آسیب زد و از نظر روحی حالم رو بد کرد. 

یگذریم 

همخونه باز دوس.پسرش رو اورد خونه و منی که حالم ازش به هم میخوره ولی سعی میکنم چیزی نشون ندم. 

بقیه اش باشه بعدا 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۱ فروردين ۰۲

    شکر

    دیروز یکی از چالش های بزرگ از زمانی که اینجا اومدم رو تجربه کردم 

    دلم نمیخواد خیلی در موردش حرف بزنم و بگم چی بوده 

    فقط از احساساتم بگم که خیلی بد بود و هنوز هم ته مونده اش تو وجودمه انگار 

    امروز زنگ زدم به الف و ۴۰ دقیقه باهاش حرف زدم. یه جورایی مطمن شدم که این قضیه خیر و صلاحم بوده و اگر یه ذره دیگه ادامه دار میشد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد 

    هنوز هم البته ناراحتم و حس خوبی نسبت به خودم ندارم ولی باید از این ماجرا درس بگیرم و باز هم به خودم یادآوری کنم که اینجا چی کار میکنم و اصلا هدفم از اینجا بودن چی بوده 

    یکی دیگه از چیزایی که الف بهم گفت این مود که از آدم های مسموم و منفی و حاشیه دار دوری کنم و بیبشتر تو جمع های مثبت با ادم های سطح بالاتر باشم. میم و شین یکی از اون آدم هایی هستن که باید واقعا ازشون دوری کنم. 

    خدایا این روزها خیلی محتاج نگاهت و کمکت هستم 

    دستم رو رها نکن خودت میدونی تو جه وضعیتی هستم 

    بازم شکر ..

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲ فروردين ۰۲

    از رنج من

    امروز پس زده شدن و طرد شدگی و درد شدید جسمی کمر و گردن و نخواستنی بودن رو با تمام وجودم درک کردم

    پ ن:‌بعدا در موردش می نویسم شادیم هیچ وقت ننوشتم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲ فروردين ۰۲

    اولین

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    رمز به کسایی که بشناسم میدم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱

    دوستی

    دوست خیلی مهمه 

    آدم های اطرافتون خیلی مهمن 

    میتونن کم کم شما رو ببرن به یه سمت دیگه. جوری که اصلا دیگه یادتون بره هدفتون چی بود زندگیتون کجا بود و ....

    و منی که دم پر آدمایی شدم که تایپ من نیستن. آدم های خوبین. باعث میشن کمتر احساس تنهایی کنم ولی ولی ولی

    دروغ چرا یادم رفته اینجا چی کار دارم و چی کار باید بکنم. خیلی بهم استرس وارد میکنن چون اصلا هدفشون از اینجا بودن یه چیز دیگه اییه. اعتماد به نفسم رو از بین میبرن ناامیدم می کنند. از همه بدتر هم همخونه که با این اعتماد به سقف کاذبش طوری رفتار کرده که ...

    بیخیال کاش میتونستم از کاراش اینجا راحت بنویسم. دیگه معرف حضور هست . اوووغ 

    دختره ی اسکول داره یه رشته در پیت اینجا میخونه که کل هنرش و زندگیش فقط یه چیزه و جوری نقش بازی میکنه که ملت فک کنن این چه شاخیه در حالی که هیچ پخی نیس. 

    اونم از صاحبخونه که ...

    اونم از این گروه دوستی به درد نخور.

     

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱

    نه به ناشکری!

    دیشب یه برف سنگین اومد

    خدایا بازم شکرت 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۳ اسفند ۰۱

    بی پولی

    سبزی قورمه سبزی رو سوزوندم. وقتی ریختمش قاطی بقیه مواد بودی گریس میداد! کلش رو مجبور شدم بریزم دور و خیلی ناراحتم.

    اینطوری دلم رو خوش میکنم که جفت پت های بیشعور بوی گوشت به دماغشون خورده بود و دلشون میخواست و خوب نبود غذایی که یه حیوون دلش میخواد رو بخورم. 

    این آخرین تیکه گوشت خورشتی بود که از اولی که رسیدم اینجا گرفته بودم و دیگه هم گوشت ندارم و تا آخر ماه هم نمیتونم بخرم :(

    تا آخر ماه خیلی مونده. ۲۷ فا.کینگ دی.

    دلم نمیخواد ادای آدمایی رو در بیارم که ندارن ولی خب وضعیتم نسبت به ایران زمین تا آسمون فرق کرده. دیگه از اون بریز و بپاش ها خبری نیست. 

    از وقتی فهمیدم برای پوزیشنم توی شرکت قبلی یه چیزی حدود ۴۰ نفر فقط از توی همون شرکت اپلای کردن احساس خیلی بدی پیدا میکنم. خداییش محل کار من خیلی خوب بود. جایی بود که با بند پ نرفته بودم و استخدامم و پروموت شدنم همش با کمک خدا و تلاش خودم بود و الان حق دارم که دلم بسوزه که همچین موقعیتی رو دیگه ندارم. 

    دلم رو به این خوش میکنم که اینجا میتونم موقعیت بهتری داشته باشم ولی بقیه خیلی انرژی منفی میدن و از موقعیت های کاری اینجا خیلی تعریفی نمیکنن. مخصوصا که رشته من یه رشته خیلی رقابتی هست و یه عالمه آدم خفن توی صف هستن که باید باهاشون رقابت کنی. هی هر بار به خودم میگم خدا بزرگه استرس نداشته باش شرایط آدم ها با هم فرق میکنه ولی تو کتم نمیره و باز هم به منفی بافی ادامه میدم. 

    کاش یه کار جنرال پیدا کنم با حقوق خوب توی خود دانشگاه. خدایا میشه برام یه کاری بکنی؟؟؟

    پ ن: قبض موبایل رو پرداخت کردم. کصافتا یه چیزی رو الکی الکی کردن تو پاچه ام. حالم ازشون به هم میخوره 

    پ ن ۲: روزی رو میبینم که به امید خدا یه کار خیلی خوب پیدا کردم و بر میگردم اینجا رو میخونم و حتی یادم نمیاد که اون روز (امروز) چه احساس بدی رو تجربه کردم. 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۳ اسفند ۰۱

    خونه

    رفتم خونه دیدم و به مفت سگ نمی ارزید.

    بسیار بسیار کثیف

    ترجیح میدم خونه تمیز با دوتا پت رو تحمل کنم تا بخوام برم همچین خونه ایی. 

    خیلی نگرانم بابت موضوع مالی و کاری

    مخصوصا که چیزای خوبی هم از اوضاع کاری اینجا نمیشنوم

    بعضی وقتا به خودم میگم آیا با وجود شغل و درآمد خیلی خوب توی ایران بازم این تصمیم اونم توی این سن درست بود؟ 

    نشستم بغل یه دختره تو کتابخونه که خیلی هم خوشگله 

    خیلی دوس دارم باهاش دوس بشم ولی روم نمیشه بهش چیزی بگم 

    از الف خیلی خبری ندارم جز این که به خاطر آرامش خودم دوس ندارم تنشی ایجاد کنم و حتی به آینده فکر کنم 

    خیلی درس عقب افتاده دارم خیلی زیاد 

    خدایا کمکم کن 

    یه کاری کن این چیزی که دلم میخواد این هفته اتفاق بیفته 

    یه کم دلم شاد بشه بعد این همه وقت ذهن مشغولی. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱

    کتابخونه

    ساعت نزدیک ۷ شب 

    نشستم تو کتابخونه 

    هنوز تقریبا شلوغه. صبح با مارکو حرف زدم. نمیخواستم از غصه هام بگم ولی خب خودش از قیافه ام فهمید و اصرار کرد که بگو چی شده. دیگه خلاصه همه جریان رو بهش گفتم و یه کم آروم شدم. بیشتر هم اعصاب خوردی های ناشی از همخونه بود و بعدش هم در مورد الف و کاری که کرده و دعوایی که کردیم. 

    امشب کمه کم باید تا نصف شب اینجا بمونم. بیرونم خیلی سرده چطوری برم خونه حالا 

    کاش این قهوه نگهم داره تا اخر شب

    خدایا کمکم کن 

     

    پ ن: بچه ها مرسی که انقد برام کامنت همدردی گذاشتید البته بیشترش خصوصی 

    خب بابا روشن بشید چرا اخه خصوصی؟!

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۶ اسفند ۰۱
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی