۴ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

بازم شکر خدا وگرنه که والا بخدا

این روزا به شدت عصبی ام. دیشب دعوای بدی با مارکو کردم و بعد از مدتها سرش به شدت داد زدم و البته که بعدش هم خیلی ناراحت شدم خودم هم کلی گریه کردم

مدت خیلی طولانی ایی تحت فشار خیلی زیادی بودم. حتی میتونم بگم کل سال 2024. واقعا سال پر فشار و پر استرسی برام بود. خدا تا آخرش رو برام بخیر کنه 

این روزا همش دارم بدو بدو میکنم. اوضاع خیلی مطابق میلم پیش نرفت. در مورد یه سری چیزا چرا شکر خدا حل شد البته بعد این که حسابی دهنم سرویس شد ولی یه سری چیزای دیگه هم پیش اومد که تحت کنترلم نبود. از خودخواهی یه آدمی که یکی از ددلاین هام رو عقب انداخت در حالی که همه چی آماده بود تا زمین خوردن یهوویی تو برف ها و کووید بد موقع که تقریبا 10 روزی زمانم رو گرفت. بدشانسی ایی که سر بلیط گرفتن برام پیش اومد و چقدر حرص که سر اون داستان خوردم. ضررهای مالی خیلی زیاد. در حدی که صفر که چه عرض کنم یه جورایی منفی شدم 

مشخص نشدن تاریخ امتحانم در حالی که همه چی اماده بود. اذیت های همکارم و برخورد خیلی بدش اذیت های استادا و دانشگاه و داستان هایی که خوردم و الانم که باز اذیتی که دارم سر مراقب امتحان بودن میشم 

که هر کدوم رو اگر بخوام بازش کنم میشه مثنوی هفتاد من 

داستان های دیگه هم که جای خود 

 

بازم خداروشکر ...

 چی بگم...

 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۹ آذر ۰۳

    این پست حاوی فحش است

    روی رمپ ورودی دانشگاه روی یخ ها و برف ها طوری سر خوردم و افتادم که همینطوری خوابیده تا پایین رفتم. عین این سرسره های شهربازیا دقیقا

    همون لحظه که کلاه از سرم افتاد و سرم محکم خورد به زمین و کمرم از پشت با شدت هر چه تمام تر مورد عنایت قرار گرفت داشتم به این فکر میکردم که مردک عوضی مربی رانندگی چرا امروز یک ساعت دیر کرد و باعث شد من قرارمون رو کنسل کنم و این اتفاق برام بیفته 

    چرا اصلا پاشدم اومدم دانشگاه در حالی که دیشب دوستم گفته بود از تو خونه کار کن این روزا برف زیاده و سنگین 

    و تمام زمانی که برسم لب به این فکر میکردم که خدایا حالا تو این هاگیر واگیر بلایی سرم نیاد. کمره باز به فنا نره و اینکه دستم درد میکنه برم دکتر یا نرم 

    و لحظات اخر تو مسیر بودن هم مغزم داشت همه این اتفاقات رو مینداخت گردن همکار عوضی که طوری منو ترسونده که همیشه باید توی لب باشم و اگر یه روز نیام انگار یه چیزی کمه یا قراره مورد بازخواست قرار بگیرم یا باید جواب پس بدم یا به استاد ریپورت میده و خب پر واضحه که قیافه کریه و زشت و قرمز رنگش توی اخرین بحثش میومد توی ذهنم و تمام اون فریادها و وحشی بازی ها و حمافت هاش توی گوشم تکرار میشد 

     

    خب همه اینا در حالیه که اون کسی که لحظه آخر قرار کلاس رانندگی رو کنسل کرد من بودم چون مربی پیر خرفت منو یک ساعت معطل کرده بود و تازه بعد یک ساعت تاخیر زنگ زده بود که من کارم تموم شد و تا نیم ساعت دیگه میرسم و منم حرصم گرفته بود که مرتیکه خرفت مگه من مسخره توام ؟ و کنسلش کردم 

    اون کسی که تصمیم گرفته بود بیاد دانشگاه و خونه نمونه بازم منم چون توی خونه مودم به شدت میاد پایین و افسرده میشم و افکار منفی ولم نمیکنه و اومدن دانشگاه عین یه روتین برام شده که حالم رو همیشه بهتر میکنه 

    و دیگه اینکه همکار اگرچه وحشی و احمقه ولی این فرضیه که اگر من نیام لب قراره چیزی به استاد بگه یا حتی اگر هم بگه مساله خاص و مهمیه هم کاملا کنسله 

     

    خب اینا نشون میده اورتینک کردن همیشه محکوم به شکسته 

    ضمن اینه که مغز من انگار ظوری طراحی شده ( شایدم learn شده بر اساس رفتارهای خودم) که بعد هر داستانی دنبال مقصری بگرده. بیشتر مواقع هم نوک پیکان اتهام زنیش خود بیچاره ام هستم و در درجه بعدی آدم هایی که به دلایلی هر چند بی ربط به موضوع ازشون کینه و دلخوریه حل نشده دارم. این در حالیه که خب زمین خوردن من یه اتفاقیه که شاید به هزار و یک دلیل باید می افتاده و چیز خیلی مهم و سنگینی نیست. و شاید هیچ آسیب جدی ایی هم در پی نداشته باشه ( ان شالله که همینطور باشه) 

     

    پ ن: دست چپم درد میکنه و کمرم همونجای همیشگی 

    خدایا چیزیم نشده باشه مخصوصا مخصوصا کمرمsad

    میشه خواهش کنم هر کسی اینجا رو میخونه دعایی انرژی مثبتی چیزی بفرسته که من چیزیم نشده باشه؟! 

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۳ آذر ۰۳

    خسته ی خسته ی خسته ی خسته

    یه چالش خیلی بزرگ کاری برام پیش اومده که اونایی که مقصر اصلیش هستن گردن نمیگیرن و میگن به ما مربوط نیست و مشکل خودته 

    دارم سعی میکنم به این فکر کنم که قبلا هم داستان هایی داشتم و رد شده و حل شده اینم رد میشه و حل میشه 

    ولی نمیتونم 

    حس میکنم خیلی بدتر و بزرگتر از چالش های قبلیمه 

    ای کاش میتونستم اینجا ازش بنویسم 

    دلم برای این همه زحمتی که کشیدم میسوزه

    برا این همه شب بیداری ها و تا نصف شب توی لب موندن ها 

    برای همه پلن هایی که ریخته بودم تا این برهه از زمان خیلی smoothly پیش بره 

    ولی نرفت و تحت کنترل من هم نبود و من هم مقصرش نبودم 

    دلم میخواد داد بزنم دلم میخواد همه رو به فحش بکشم دلم میخواد گریه کنم 

    ولی نمیتونم 

    همش دارم سعی میکنم خودم رو آروم کنم و بگم فاجعه ایی رخ نداده اتفاقی نیفتاده 

    واقعا زیر بار این همه فشار و استرس دارم له میشم.

    :(((((((

     

    خدایا خودت کمک کن این مساله به خوبی انجام بشه دیگه خسته شدم...

  • ۳
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۶ آذر ۰۳

    نصف و نیمه

    ساعت 3 بعد از ظهره و هرچی فکر میکنم که از 12 که اومدم لب تا الان چه کار مفیدی کردم یادم نمیاد 

    شاید فقط تلفنی حرف زدن با دوستم و درددل کردن و چندتا ویس رد و بدل کردن با مارکو و باز هم غر زدن و جواب دوتا ایمیل رو دادن و ناهار خوردن و نماز خوندن و پیکاپ کردن کارتم تنها کارای مفیدی بوده که کردم 

    احتمالا امشب از همون شب هایه که تا بوق سگ باید آفیس باشم 

    خدایا کمکم کن 

     

    پ ن: احتمالا این پست آپدیت میشه 

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۵ آذر ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی