۳ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

فقط روشنگری

بچه ها 

پست قبلی مربوط به خیلی وقت پیشه 

از اون داستان چندین سال میگذره و اون ارتباط تموم شده 

حتی هیج حسی هم دیگه وجود نداره 

منتهی من مینویسم صرفا برا اینکه حس میکنم وبلاگم یه آرشیو بزرگ از کل زندگیمه 

دوس داشتم داستانش رو بنویسم برای این که آرشیوم کامل تر بشه 

شاید یه روزی نشونش دادم به دخترم 

ببینه مادرش چیا رو از سر گذرونده 

دوران جوونیش چطور گذشته 

هیچ اعتبار دیگه ایی هم نداره 

 

پ ن: ناشکری نکنیم. این درس امروزم بود. یه وقتایی حواسمون نیس و بابت یه چیزایی غر میزنیم که قدرشون رو نمیدونیم در حالی که دارایی های خیلی خیلی با ارزشی در زندگیمون هستن. خود خدا گفته " لَىٕنْ شَکَرْتُمْ لَاَزِیْدَنَّکُمْ وَ لَىٕنْ کَفَرْتُمْ اِنَّ عَذَابِیْ لَشَدِیْدٌ". یعنی اگر شکرگزاری کنید براتون زیادش میکنم و اگر کفران نعمت کنید عذاب من شدیده 

 

خدایا بابت همه نعمت های زندگیم با تک به تک سلول هام ازت سپاسگزارم و ازت معذرت میخوام که گاهی ناآگاهانه لب به شکایت باز میکنم منو ببخش. به خاطر ناشکری های این چند روزه ام مخصوصا منو ببخش

 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۱ تیر ۰۴

    # از گذشته ها (قسمت دوم)

    اگر قسمت قبلی رو نخوندید اینجا بخونید

     

    کووید که شد من رفتم پیش خانوادم یه شهر دیگه.  هر دو هم ادمای ترسویی بودیم رفته بودیم تو قرنطینه و اینا. 

    بهم پیام میداد میگفت پاشو بیا دلم برات تنگ شده. میرفت کافه عکس ماگ قهوه اش رو برام میفرستاد میگفت ما که همه چیمون شد تنهایی ولی همینم به یادتم

    من ولی نمیتونستم برم اون تایم. تو 6 ماه اول کووید که اصلا ندیدمش فقط بعد شش ماه دیدمش یه بار و بعدش دوباره رفت تا 6 ماه بعدش. 

    همون روزا بود که من روحی خیلی به هم ریختم. پنیک اتک های بسیااار شدید. از نظر روحی یه پام این دنیا بود یه پام اون دنیا. در عرض 2 هفته 12 کیلو کم کردم. از این دکتر به این اون دکتر و این وضعیت تقریبا 1 سال طول کشید. یادمه یه روز همون اولاش که حتی نمیدونستیم من دقیقا چمه یه بعد از ظهر تابستون رفتم زیر پتوی زمستونی و زیرش فقط می لرزیدم. دندونام میخوردبه هم. بعدش بلند شدم رفتم تو پذیرایی و همینطور بی قرار راه میرفتم. مارکو افتاد به گریه کردن... فقط خدا از اون روزای کذایی نجاتم داد و توسل به اماما 

    یه روز از همون روزا بهم گفت از کارش اومده بیرون. همیشه شکایت میکرد از این که اذیتم میکنن سر کار. کارش سخت بود 

    خیلی بهش دلداری دادم. مدام هندونه میدادم زیر بغلش که تو باهوشی تو میتونی تو از پسش بر میای اونا ضرر کردن که از دستت دادن و از این حرفا 

    یه روز بهم گفت اگر یه روزی بیزینس خودمو زدم و به حق علی (عین جمله اش همین بود) تو هم کنارم بودی اون وقت میفهمن کی رو از دست دادن 

    سال 1400 برگشتم تهران. روزایی بود که مدام از سمت کارم دورکار میشدیم. یه مدت دوباره مرفتیم سر کار باز دوباره اوضاع کووید خراب میشد باز دورکار میشیدم. 

    با وسواس فکری شدید دست و پنجه نرم میکردم 

    میدیدیم همو ولی خیلی کم. دلخوشیم بود به هر حال. بهش هم گفته بودم. نگران از دست دادنش نبودم. اون روزا عزت نفس داشتم مثل الانم که نبودم  ... چالش خیلی خاصی نداشتیم به جز یه سری چیزا که هیچ وقت درست نشد. مثلا میدیدم اینستاش دختر بی ربط زیاد داره. بهش میگفتم طفره میرفت میگفت من اصلا اینا رو خیلیاشون نمیشناسم اونا منو فالو کردن هیچ وقت هم ارتباطی باهاشون نداشتم و ندارم. آنفالو کردمش و ریموو. گفتم من اعصابم اینطوری به هم میریزه. یه وقتایی میدیدم نصف شب انلاین میشه. یه وقتایی بیرون که میرفتیم حص میکردم به بعضی دخترا تابلو نگا میکنه 

    از نظر اعتقادی هم شبیه به من نبود. یه مدت سعی داشتم شبیه خودم کنمش ولی نشد منم بیخیالش شدم(الان میفهمم چقدر این کار اشتباهه)

    یه روزی همون سال 1400 فکر میکنم پاییز بهم گفت فلانی من چند روزی دارم میرم یه کشور همسایه یه مدت احتمالا نباشم. بهش گفتم خدا به همرات. بهش گیر نمیدادم. قبلا 

    گیر داده بودم و دیدم فایده نداره. برا همین دیگه گیر نمیدادم. بعدا فهمیدم این چند روز یعنی مهاجرت! رفت اونجا و همین کار ایرانش رو اونجا با یه تیم دیگه ادامه داد

    من فکر میکردم باهم رابطه عاطفی خوبی داریم. بعد از چند سال البته بهم گفت اون اسمش رابطه نبود. اصلا معلوم نبوده چی بوده. شایدم راست میگفت نمیدونم ولی برا من اسمش رابطه بود. خیلی هم بهش متعهد بودم. نه با کسی اشنا میشدم نه هیچ کار بدی میکردم. صبح تا شب دورکار یا حضوری سر کار بودم شبا هم زود میگرفتم میخوابیدم اخر هفته ها هم باز تنها تو خونه و خواب...این وسط گهگاهی زبان میخوندم. کل تفریحم این بود که یه وقتایی با ماشین بزنم به دل جاده. صدای اهنگ رو تا ته زیاد کنم و 160-170تا تخت گاز برم! 

    هر مشکلی میخوردم باهاش مطرح میکردم. قبله دومم بود. به تمام حرفاش و نصیحتاش اعتماد  صد در صد داشتم. باهوش ترین ادمی بود که در زندگیم دیده بودم. میگفت راست برو راست میرفتم میگفت چپ برو چپ میرفتم چون مطمن بودم هر چی که بگه درسته 

    کادوهای گرون براش میخریدم. عطر گرون لباس گرون رستوران گرون. به بهانه های مختلف. اولین حقوقم رو که گرفتم بردمش یه رستوران برزیلی بود اون سالا تو پالادیم خیلی هم گرون بود شام مهمونش کردم. یادش بخیر  ....

    همون سال به فکر اپلای افتادم. اونم تشویقم میکرد. اقدام کردم برا اروپا. زمان مثل برق و باد میگذشت. حال روحیم رو به بهبود بود. کم میومد ایران ولی چتی در ارتباط بودیم. یه وقتایی مثلا 4-6 ماه میشد که ندیده بودمش. یه سری یادمه اومد 4-5 روز ایران بود. روزی که اومد من سر کار بودم. منتظر بودم اخر هفته بشه بهم بگه بریم بیرون. اخر هفته شد دیدم پیام داد عکس از فرودگاه داد که فلانی من دارم بر میگردم! خیلی ناراحت شدم که چطور بعد 4 ماه تو نیومدی منو ببینی 

    با این که آدمی بودم که اصلا بدم میومد پسر زیادی بهم بچسبه خودمم از اون مدل هایی نبودم که دایم در کو.ن پسره باشم. یا مدام زنگ بزنم یا توجه بخوام محبت بخوام ولی بازم گاهی از این که اونقدری که باید باشه نبود حرص میخوردم. ولی خودمو راضی میکردم که سرش شلوغه تو باید اهداف و برنامه های خودت رو داشته باشی و پسرا دختر آویزون دوس ندارن. تو زندگی خودت رو بکن. ببین اون چقدر تلاش میکنه تو هم باید تلاش کنی. 

    یه جوری شده بودم که همش دلم میخواس پیشرفت کنم و نتیجه اش رو بکوبونم تو سرش. یه چی شبیه یه حرص فروخورده که نه میتونی ابرازش کنی نه میتونی ایگنورش کنی. هیچ وقت نتونستم اعتراضاتم رو درست و حسابی بهش بگم. چون مترسیدم چون بایکوتم میکرد. دلم نمیخواس باهاش دعوام بشه. دلم نمیخواس باهاش کات کنم. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نیمکردم که یه روزی باهاش کات کنم 

    حالم که بد میشد پا میشدم میرفتم شهر کتاب نزدیک خونه ام میچرخیدم. یا میرفتم مرکز خرید یا امامزاده صالح. یا با دوستام و خانواده تلفن حرف میزدم. 

    دروغ چرا دوسش داشتم. فکر میکردم اونم منو دوس دارهو هنوزم فکر میکنم منو دوس داشت. 

    کم کم تو کارش پیشرفت کرد. منم پا به پاش پیشرفت میکردم. دوبار تو کارم پروموت شدم. یه سرمایه گذاری مالی خوب کردم. همزمان دنبال مهاجرت هم بودم.

    اوضاع مالیش خوب شده بود. دیگه وقتایی که میومد ایران برام کادوهای گرون سوغاتی می اورد. تولدم که میشد گل و کادو سفارش میداد می اوردن جلو در خونم . 

    فکر میکردم اوضاع رابطه خوبه 

    اگر کسی بهم میگفت ایا نتیچه اش ازدواجه میگفتم اره ولی مطمن نبودم. دلم میخواس تغییراتی ایجاد بشه و بعدش ازدواج 

    با این که دوسش داشتم ولی دلم برای ازدواج باهاش صد در صد مطمن نبود 

    سال 1400 هم داشت تموم میشد 

    یه روز یادمه کووید بدی گرفته بودم. گوشیم که نوعه نو بود و اخرین مدل ایفون اون روزا بود رو تو خیابون جلو درمانگاه ازم زدن. به فاصله دو هفته بعدش برا ولنتاین برام عین همون گوشی رو خرید 

    دیگه دلم خیلی بهش گرم شده بود. حس میکردم دوسم داره. نمیدونم چرا از ازدواج هیچ کدوم حرفی نمیزدیم. شاید هر دو میترسیدیم. نمیدونم ...

    تشویقم میکرد به اپلای. اخرای 1400 بود. ادمیشن اروپام اومد بهش گفتم فلان کشور. 

    منصرفم کرد از اونجا. و منی که اون خدای دومم بود بیخیال اون کشور شدم. گفت فقط برا امر.یکا شمالی اقدام کن. 

    ددلاین ها همه گذشته بود 

    مصمم شدم که دوباره اپلای کنم 

    چندتاایمیل محدود زدم به استادا که پوزیشن تحصیلی بگیرم ولی جواب نگرفتم 

    تافل ام رو داده بودم مدارکمم اماده بود 

    روز آخر ددلاین همین دانشگاه فعلیم برا 3 تا پوزیشن مختلف و مقطع مختلف اپلای کردم 

    دوتاش که بهتر بود رو ریجکت شدم و از همه بدترش رو اکسپت شدم 

    سال 1401 شد 

    بهش گفتم فلان ادمیشن رو گرفتم 

    ادامه دارد....

     

     پ ن : نوشتم که مغزم خالی بشه ولی حالم بد شد 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۰۴

    اللهم اشف کل مریض

    دیروز بعد از حدود 3 ماه بلاتکلیفی و غصه و انتظار و استرس و خوابیدن با گریه و بیدار شدن با نگرانی و درد کشیدن جواب آزمایشم رو گرفتم. 

    در اوج ناامیدی و استیصال 

    باز هم خدای حسین به احترام امام حسین  و حضرت ابوالفضل نجاتم داد 

    تمام این مدت به امام رضا میگفتم منم مثل خودت غریبم راضی نشو به این که توی این غربت گرفتار بشم

    تقریبا هر روز درد داشتم 

    هنوزم علایمم کامله کامل خوب نشده ولی خب خیلی بهترم شکر خدا

    حتی نمیتونستم در موردش درست و حسابی به خانواده ام حرفی بزنم 

    بعد از 3 ماه تازه دیشب تونستم یه کم بخوابم 

    دلم نمیخواد توضیح بیشتری بدم

    همین. 

     

    پ ن: خدایا برای خودم برای خانواده ام و برای همه آدم ها ازت سلامتی و آرامش و حال دل خوب میخوام 

    پ ن: امشب تاسوعاست. اگر رفتید مراسم التماس دعا. چقدر دلم لک زده برا چای روضه...

    پ ن: بخدا که ایمه و توسل بهشون راسته. مردم اینا دروغ و افسانه نیس بخدا که اینا راسته...

    پ ن: یک دنیااا ممنونم که برام دعا کردید ...

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۴ تیر ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی