۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

به حز خدا با کی میشه حرف زد؟

خدایا خودت میدونی که من برای کسی بد نخواستم 

حتی اونایی که اذیتم کردن 

میدونم که تو هم کمک میکنی 

این دوره ی پر از نگرانی به سلامت بگذره و تهش خوش خبری باشه و خیالم راحت باشه 

به فضل و رحمت و مهربانی تو چشم امید دارم همین و بس. 

زندگیم رو میکنم 

صبر میکنم 

تلاشم رو میکنم 

همه تلاشم رو میکنم 

خوشبینم و امیدوار 

نگرانی و دلواپسی رو به خودم راه نمیدم 

ذهنم رو کنترل میکنم 

حال خودم رو بد نمیکنم 

چون امیدوارم به رحمت و مهربانی تو 

که بارها و بارها و بارها و بارها و بارهااااااااا دیدمش

انقدری که دیدم الان امیدوار که نه ! مطمن به تکرارش باشم 

خدایا شکرت به خاطر همه چی.

 

متاسفم 

لطفا من را ببخش 

سپاسگزارم 

دوستت دارم 

  • ۲
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۴

    امروز اول هفته

    با این که این دو روز آخر هفته رو هیچ کاری نکردم و همش تو خونه بودم و خوابیده بودم ولی باز امروز به زحمت بیدار شدم و حس میکنم هنوز خسته ام 

    دیشب باز تو حموم گریه کردم و صیح که داشتم اماده میشدم به خودم گفتم "تو رو خدا بس کن حالمو به هم زدی دیگه خسته شدم از دستت" 

    اون مشکلی که گفته بودم هنوز انگار یه جورایی هست و کلافه ام کرده 

    تا دوماه آینده هم هیچ کاری نمیتونم بکنم 

    و فقط باید سر کنم با این اضطراب 

    کی فکرش رو میکرد من بتونم با همچین اضطرابی حتی یک روز سر کنم؟ 

    اینا کاراییه که مهاجرت با ادم میکنه 

    نمیدونم شایدم تمرین صبر و توکل و کنترل ذهنه. شاید باید یاد بگیرم مثبت فکر کنم. یاد بگیرم خوشبین باشم. یاد بگیرم تحمل ابهام داشته باشم. یاد بگیرم زندگی کنم...

    هرچی هست الهی که بخیر بگذره و اضطراب هام همه الکی بوده باشه ( همچنان به دعاهای خیرتون به شدت نیازمندم) 

     

    هیچی تو خونه ندارم. چند روزه فقط دارم با نون و عسل سر میکنم...بلکه امروز برم خرید 

    یادم رفت که از تولدم بنویسم

    چند روز پیش بود. دوستام سورپرایز کردن. البته من مطمن بودم این کارو میکنن. بهم زنگ زدن که بیا فلان جا چایی بزنیم. یکیشون کیک درست کرده بود بقیه هم شمع و چای و اینا آورده بودن. خدایا امسال برام سال خوبی باشه. بی دردسر و اروم و خوشحال و سلامت. 

    یکی دیگه از دوستام هم شب قبلش برام کادو آورد 

    خدا خیرشون بده 

    ادم دلگرم میشه 

    فعلا همین 

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۴

    #یادآوری 5

    یه روز نشسته بودم پشت میزم داشتم کار میکردم 

    ولی انقد حالم بد بود و تمرکز نداشتم که عملا هر کاری میکردم به جز کار کردن!

    یادمه بهش پیام داده بودم و سین نکرده بود. شایدم سین کرده بود جواب نداده بود دقیق یادم نیس. 

    به "ز" پیام دادم در مورد اون پوزیشن تحصیلی که قبلا بهم گفته بود پرسیدم. گفت اره هنوزم هست فقط خیلی سریع برا هر کسی که میخوای باید به طرف بگی اقدام کنه. استادم خیلی فوری دانشجو میخواد و اگه از طرف من معرفی بشه شانسش خیلی زیاد خواهد بود. یه کم جزییات پرسیدم و گفتم باشه بهش میگم سی ویش رو بفرسته 

    پیام دادم به الف. اسکرین شاتای پیامم با ز رو براش فرستادم 

    الف همون آدمیه که در موردش تو پست قبلیم حرف زدم. هنوز خیلی خیلی داستان داره که خب قسمت دوم پست قبلی رو بعدا مینویسم. فعلا اینی که دارم در موردش مینویسم یه برش از داستان هاشه

    فکر میکنم زنگ زدم 

    اره چون میدونستم پیام بدم احتمالا جواب نمیده اون موقع شلوغه یا هر چی 

    پاشدم رفتم تو راهرو و گرفتمش. یه بار دوبار شایدم سه بار گرفتمش. یادم نمیاد شایدم کمتر. و جواب نداد 

    فقط یه کلمه نوشت پاک نکن میخونم جلسه ام 

    بهش گفتم رزومه ات رو سریع بفرست این موقعیت خوبیه 

    و فکر میکنم جواب دیکه ایی نداد 

    یادم نمیاد بعدش چی شد 

    ولی اون روز یکی از روزایی بود که خشمم رو توی خودم فروخوردم  ( درست گفتم؟ فروخوردم درسته اصلا؟) 

    حالا چرا یاد اون روز افتادم؟ 

    چند روز پیشا چندتا عکس از خودم فرستادم برا مارکو. گفت چه قشنگ شده و اینا. چند روز بعدترش بهش زنگ زده بودم داشتم دردل میکردم. گفت راسی به دستات تو اون عکسه دقت کردی؟ گفتم نه مگه چیه؟ گفت تو تمام عکسای اون روزت دستات رو مشت کردی. گفتم خب یعنی چی؟ گفت سرچ کن دستی که ناخودآگاه مشت میشه یعنی چی 

    الان که یاد اون خاطره افتادم یهو نگاهم افتاد به دستام دیدم مشت کردم 

    و یاد حرف مارکو افتادم 

    و اومدم نوشتمش 

    خشم فروخورده شده 

    اضطراب 

    عصبانیت 

    اینا همه میشه دست مشت شده 

     

    پ ن: هنوز خیلی حرف دارم ...

    پ ن2: الان یادم افتاد که بعدش چی شد. خیلی وقت بعدترش که ویدیوکال باهاش حرف میزدم گفتم با یه استاد تو امر.ی.کا حرف زدم و گفته رزومه ات خوبه و اینا ولی من نمیتونم بگیرمت. گفتم اینی که من بهت گفتم موقعیت خوبی بود حیف از دست رفت. زد به در مسخره بازی. یادم نمیاد چی گفت. ولی یادمه خیلی گردن نگرفت که اشتباه کرده. همینو ازش یادمه فقط.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۴

    از گذشته ها (قسمت اول)

    نمیدونم چرا امروز به سرم زد یه چیزایی تعریف کنم از قبلنا

    فعلا حوصله رمزی نوشتم و رمز دادن ندارم 

    عمومی مینویسم تا یه جایی بقیه اش رو رمزی میکنم. اگر خواستید بخونید ازم رمز بگیرید. فقط لطفا کسی که رمز میگیره کامنت هم بذاره. درسته که هدف اصلی ما بلاگرا نوشتن و تخلیه دهنیه ولی خب دوس داریم وقتی یه چیزایی رو شیر میکنیم بفهمیم مخاطب چه نظری داره شاید یه راهنمایی ایی کمکی چیزی...

    خلاصه ...

    یه ادمی بود سال ها پیش 

    سال 97 در واقع 

    من باهاش آشنا شدم. از طریق مجازی! هر دومون یه پیج رو دنبال میکردیم که اون پیجه هم مال یه ادم حسابی بود و من یه بار یه کامنتی گذاشتم و این ریپلای کرد و خلاصه عین این فیلما کشید به دایرکت و شماره و اینا...از من خیلییی بعید بود اینطوری بخوام با کسی اشنا بشم ولی خب مخمو زد. عکساشو دیدم بایوش رو خوندم دیدم نه واقعی انگارکه ادم حسابیه. منم اون روزا خیلی تنها بودم اوج دوران جوانی و حس های جور واجور که خیلی دلت میخواد یکی تو زندگیت باشه. یه چند روز تلفنی حرف زدیم که خب خیلی خوب بود همه چی.  

    روز اولی که دیدمش از از نظر قد و شغل اصلا ایده آل من نبود. البته قدش رو 2-3 سانت از چیزی که بود به من بیشتر گفته بود (اینو بعدا که دیدمش فهمیدم) 

    منتهی چهره خیلی بامزه ایی داشت و به دل من نشست . با این که اون رنج قدی اصلا برا من یه جورایی ردفلگ بود. خلاصه نمیدونم چی شد که من باهاش ادامه دادم. اون اولین پسری بود که من باهاش وارد فاز دوستی میشدم. نه اینکه هیچ رابطه ایی با پسر نداشته باشم. چرا تو دانشگاه پیشنهاد میگرفتم منتهی بر خلاف ظاهرم تو دلم خیلی ادم سنتی ایی بودم. تازه از نظر مذهبی و اینا هم خیلی کارا رو بد میدونستم. همه آشنایی های جدی هم که داشتم تا اون سن از روش های سنتی معرفی و اینا بود. فک و فامیل و همکار و دوست و اینا معرفی میکردن ولی هیشکی به دل من نمینشست. یه عده محدودی هم که دوسشون داشتم هر بار به دلیلی نمیشد یا خود اونا دیگه ادامه نمیدادن به دلایل مختلف. یکیشون هم که هر دو اوکی بودیم خانواده من نذاشتن 

    بگذریم

    من با این دوست شدم ولی نه از این مدل دوستی های امروزی

    من حتی نمیذاشتم دستمو بگیره. اوایل این قضیه رو مخش بود ولی بعد یه مدت اعتراضی نکرد و ادامه داد. کل کاری که ما میکردیم این بود که میرفتیم پارک و کافی شاپ و رستوران و حرف میزدیم. فوق فوقش یه کم هم لاو میترکوندیم تو چت ها. همین در همین حد.

    بعد 4-5 دفعه دیدار دیگه مطمن شدم که میخوام باهاش ادامه بدم. 3 ماه که گذشت یه بار گفتم بیاد خونه امون خانواده ام ببیننش. کلا مایندست ذهنیم اینطوری بود که اگر با کسی دوس میشم همونی باشه که میخوام باهاش ازدواج کنم ( با احتمال زیاد) و اینو به خودشم گفته بودم 

    اینم اومد 

    جلسه رسمی ایی در کار نبود از سمت ما که فقط 2 نفر بودیم از سمت اونم که تنهایی فقط خودش بود

    یه روز عصر مثل یه مهمونی ساده دوستانه 

    وقتی رفت فیدبکی که از خانواده گرفتم این بود که این که خیلی معمولی بود ما فکر نمیکردیم این انتخاب تو باشه ( به خاطر سختگیری هایی که من اون روزا داشتم ). البته اون روزم ریشاشو زده بود یه لباس بدی هم پوشیده بود خیلی زشت شده بود :))))

    ولی من باز باهاش ادامه دادم

    البته بماند که خودمم یه کم سینوسی بودم تو رابطه باهاش. یعنی وقتی نمیدیدمش و تلفنی و چتی در ارتباط بودیم خیلی دوسش داشتم وقتی میدیدمش چند دقیقه اول مغزم گیر میکرد رو این که چقد قدش کوتاهه خیلی اختلافی با من نداره از نظر قدی و اینا ولی خب بعد چند دقیقه معمولا اینطوری بود که خوب میشدم و برمیگشتم به تنظیمات کارخونه 

    یا مثلا شغلش رو که فهمیدم همش حس میکردم ایده الم نیس. البته بیچاره شغل بدی نداشت کارمند بود ولی خب زمینه کاریش رو من خیلی دوس نداشتم ( همه اینایی که در مورد خودم میگم منظورم خوده اون روزامه الان لزوما اونطوری نیستم). 

    خیلی خیلی ادم باهوشی بود و من اینو خیلییی دوس داشتم. یه تقصی و شیطنت خاصی داشت که منو جذب میکرد. من اون موقع ها تازه ارشدم رو گرفته بودم و اونم ارشد داشت. از بهترین دانشگاه ایران. و خب اینم من خیلی دوس داشتم کلا هر کی از اون دانشگاه فارغ تحصیل میشد برا من یه چندتا پله از نظر جذابیت میومد بالا. حالا نگید چه معیارهای الکی ایی داشتی به هر حال سلیقه ام بود دیگه

    البته من خودمم حاهای خوبی مدرک گرفته بودم دوس داشتم مثلا از من حتی بهتر باشه تو این چیزا 

    خلاصه این رابطه ادامه پیدا کرد. چند ماه اول یه روز درمیون همدیگه رو می دیدیم بعدش شد هفته ایی یکی دوبار. به همون روال سابق. هر دو به شدت کار میکردیم و فقط اخر هفته ها همدیگه رو میدیدم. خیلی هم اهل زنگ و تماس و اینا نبودیم هیچ کدوم. هر دو راضی بودیم به این مدل دیدار و هر روز یا یه روز در میون در حد 2-3 خط چتی به خبری از هم میگرفتیم. تا این که خوردیم به کرونا 

     

    بقیه اش بعدا مینویسم.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۴

    هوا بهاری بود و دلم به رفتن نبود...

    دیشب حدودای 1:30 خوابم برد. صبح انقد خسته بودم و بدن درد داشتم که نتونستم بیدار بشم و تا 10 خوابیدم. هر چند خیلی خواب با کیفیتی نبود ولی خوشحالم که بیخیال بیدار شدن شدم و خوابیدم

    هیچی تو یخچالم برا خوردن صبحونه نداشتم 

    اروم اروم لباس پوشیدم و غذامو پک کردم تا بیام برسم به لب دیگه 12:30 بود. 

    هیچ اصراری به سخت گرفتن به خودم نداشتم. از خونه پیاده اومدم وقتی هم رسیدم دانشگا انقد کمپس قشنگ شده بود و هوا بهاری و خوب بود که دلم نیومد زود بیام بچپم تو لب. این شد که شروع کردم برا خودم قدم زدن تو کمپس. بعدشم دیدم خیلی گشنه امه رفتم یه چای لته گرفتم با یه ساندویچ تخم مرغ و پنیر. چای لته با اون لته ایی که ما میشناسیم فرق میکنه. یه تی بگ چای سیاهه با یه سری ادویه ها مثل میخک و هل و دارچین و اینا 

    دوس دارم طعمش رو 

    حتی به این فکر نکردم که بهتره انقد اینجور خرج های خورده ریز و الکی رو نکنم. به اینم فکر نکردم که تو ترک کافیینم و دلم نمیخواد باز اون علایم و درد لعنتی برگرده 

    سعی کردم رها باشم و ازاد 

    بعد به این فک کردم که خب حالا چی کار کنم که با وجود این لود کاری ای که الان دارم یه کم آروم تر بشم. هیچی به ذهنم نرسید جز نوشتن...

    رفیقه من وبلاگه من که شاهد روزهای تلخ و شیرین من بودی ...

    و شماهایی که میخونید...

    امیدوارم خدا کمک کنه بتونم کارا رو جمع کنم. دیشب فهمیدم سیمولیشنه خیلی کار داره هنوز. تقریبا هیچی جلو نرفت ولی خب یه دیدی حداقل پیدا کردم که چی کار کنم. شبش هم راجع به یه کار دیگه با همکار حرف زدیم. رفتارش خیلی بهتر شده. نمیدونم اینجا تعریف کردم چی شد یا نه؟؟ اصلا یادم نمیاد 

    اگر نکردم که خلاصه بگم من کار قبلی رو که سرش بحث کرده بودیم خودم تنهایی بستمش و به استاد دادم. و اسم اونو ازش حذف کردم. یه روز که میتینگ داشتیم استاد جلو چشم من و همکار اون درفتی که براش فرستاده بودم رو باز کرد و گفت که چرا فلانی اسمش نیس. من از ریکشن استاد فهمیدم که الان موقعیت مناسبی برا باز کردن موضوع نیس و فقط گفتم اشتباه شده باید اضافه اش کنم! حالا نگو استاد ما تیز تشریف داره و خودش مساله رو گرفته. شبش همکار اومد تو اتاقم و بعد از گذشت حدود 5 ماه از اون برخورد بد و اون همه خون دل خوردنه من، بالاخره عذرخواهی کرد. گفت خودش جریان رو به استاد گفته و این که اون شب چی شده و اینا. بهش گفتم بهتر بود میذاشتی منم باشم بعد راجع به این موضوع با استاد حرف بزنی. گفت من چیز بدی راجع به تو نگفتم و اگر میخوای خودت برو پیش استاد باهاش حرف بزن. که من دیدم دیگه خیلی خاله زنک بازی میشه و اینطوری خیلی پروفشنال تره که از سمت من هیچی نشنوه.  

    حتی اولش نمیدونست من چیزی به استاد نگفتم ولی مطمنش کردم که من واقعا راجع به اون موضوعات چیزی نگفتم و فقط فکر کردم که ما نمیتونیم با هم همکاری کنیم و I am done with ... فلان و فلان 

    نهایتا گفت سعی میکنم اخلاقم بهتر باشه و ...

    تهشم به من فیدبک داد که من حس میکنم تو منو قبول نداری و منو باور نداری و خیلی با احترام با من برخورد نمیکنی. من واقعا همچین چیزایی تو ذهنم نبود ولی خب بهش گفتم متاسفم اگر همچین حسی بهت دادم. 

    خلاصه که روابط گوش شیطون کر بزنم به تخته حسنه شد 

    حمل بر خود ستایی نباشه ولی از رفتار خودم بعد این داستان خوشم اومد:)))

    حس خوبی پیدا کردم به خودم 

    هم خودباوریم بیشتر شد که خب تو بدون اونم میتونی چون واقعا تونستم. هم از این ایده ایی که زده بودم که کار رو خودم انجام بدم و اسم اونو حذف کنم بدون هیچ حرف پیش و پسی خوشم اومد. حرفه ایی عمل کرده بودم انگار :)) البته امیدوارم که چیز پرت و پرتی به استادم نگفته باشه...

    کارام خیلی زیادشده. همکار داوری یه مقاله رو که تسک خودش بوده داده بهم. به جز اون امروز استاد باز یه فایل طولانی فرستاده خواسته روش فیدبک بدیم. سیمولیشن هام مونده. ریوایز اون درفته مونده. براجلسه دوشنبه اصلا اماده نیستم. 8 روز دیگه هم باز یه جلسه برین استورم دارم با بچه های تیم اون یکی سوپروایزرم که اصلا اصلا هیچ ایده ایی راجع به اون جلسه ندارم. تازه تو این اوضع یکشنبه برنامه سفر دانشگاهه که دیگه نمیتونم کنسلش کنم. بعضی وقتا به سرم میزنه بیخیال پولی که دادم بشم و نرم ولی بعد به خودم میگم شما غلط میکنی. میری باید هم بری 

     

    همینا دیگه 

    یه سری چیز میز مهم دیگه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده هم میخواستم بنویسم ولی حالا شاید بعدا نوشتم...مرتبطه با عنوان این پستم. 

    برم به امید خدا ببینم میتونم امروز پرونده سیمولیشن و درفت رو ببندم؟!!!!! 

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۴

    آپدیت امروز

    مشکل دیروز به طرز معجزه آسایی حل شد 

    خدارو هزاران بار شکر

    اگر دعام کردید هزاران برابرش به خودتون برگرده 

     

    هنوز برا اون مساله قبلیه استرس دارم و مجبورم به صبر و صبر

    ولی دلم نمیخواد دیگه استرس بکشم 

    امروز داشتم به خودم میگفتم جمع کن دیگه این زندگی کصافط غرق در نگرانی رو 

    مثلا ادعات هم میشه که به خدا و پیغمبر و امام و اینا هم وصلی 

    این چه وصل بودنیه که مدام نگرانی 

    از بس به خودت انرژی منفی میدی همین باعث میشه هی چیزای منفی رو جذب کنی 

    ول کن بابا 

    زندگی رو برا خودت زهر مار کردی 

     

    همین الان که دارم اینا رو میگم باز نگران اون مساله ام. خدایا اونم بخیر و سلامتی بگذرون. چاره ایی ندارم جز صبر. خدایا یه کار کن نگرانیم همه بی مورد بوده باشه و واقعا هیچی نباشه. هیچیه هیچی...

     باز قرص های اضطرابم رو شروع کردم. صبحا یه کم خواب آلودم با خوردن اونا ولی انگار چاره ایی نیس. قهوه خوردن رو هم که کلا حذف کردم دیگه بدتر 

    ولی خب انقد استرس کارم خودش به تنهایی زیاده که و انقد ادرنالین خون من بالاس که دیگه جایی برا خواب نمیمونه 

     

    دلم یه خیال راحت میخواد بدون فکر و خیال. یه کم آرامش... البته بازم خداروشکر خدا خیلی هوام رو داشت 

    کاش بتونم یه کم برگردم به روال زندگی عادی و این وضعیت کصافط رو یه سامونی ببخشم. 

    برم که همه کارام مونده. یکشنبه اون مسافرت خارج شهر رو با داشنگاه ایشالا میرم. بلکه یه بادی که کله ام بخوره یه کم اروم بشم. بااحتساب امروز 4 روز وقت دارم برای درست کردن سیمولیشن ها و ریواز اون درفت و اماده شدن برا پرزنتیشن روز دوشنبه که هیچ ایده ایی ندارم راجع بهش. البته تقریبا میدونم تو چه حوزه اییه ولی خب باید بخونم و گسترشش بدم و اسلایددرست کنم و اینا خودش 3 روز وقت میخواد حداقل 

    البته که به درک که هر چی شد دیگه وافعا تحمل استرس کشیدن رو ندارم 

     

    خدایا خودت دغدغه ها و نگرانی هامون رو میدونی 

    حلشون کن و به قلبمون ارامش بده 

    آمین 

     

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۴

    اباصالح التماس دعا ( با چشم اشک ریزون نوشته شد)

    امام زمانم اگر امروز در همون حرمی که میگن حرم همه ایمه هست ( حرم حضرت معصومه)  شما رو به مادرتون حضرت زهرا التماس دعا که این مساله و گرفتاری حل بشه 

    خودتون میدونید هیچ کسی رو اینجا ندارم و هیج کاری از دستم بر نمیاد 

    تو رو خدا ضمانتم رو بکنید این مشکل حل بشه 

    ای خدای بزرگ به حق این عزیزت خودت مشکلم رو حل کن خدایا من طاقت ندارم دیگه...

    باور ندارم که روزی که تولد خواهر امام رضاس امام رضا بخواد نظر مهر و محبتی به من نکنه. باور ندارم امام رضا کریم نباشه ای خدا مگه نمیکن حضرت معصومه کریمه اهل بیته کریم یعنی :هر نوع بخششی، بخشش کریمانه نیست. «کریم» بخشنده ای است که بدون سوال و درخواست می بخشد. اما «جواد» و «سخاوتمند» پس از درخواست می بخشند

    خدایا باورم نمیشه در چیزی که بنیان و اساسش عنایت امام رضا بوده در روز تولد خواهر عزیزکرده اش من دلم بابتش خون و چشمم پر اشک باشه 

    ای خدای بزرگ خودت این مساله رو حل کن اگر کوتاهی از من بوده منو ببخش و مساله رو حلش کن به حق امام رضا بحق امام زمان به حق حضرت معصومه ...

     

    پ ن: این پست به پست های قبلی و موضوعات قبلی ربطی نداره 

    پ ن 2: تو رو خدا برام دعا کنید داغونم ...

  • ۲
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۴

    وقتی کسی رو نداشته باشی باهاش حرف بزنی مجبوری بنویسی

    اون چیزی که بابتش استرس داشتم هنوز حل نشده. یه 3 روزی تقریبا اوضاع رو به بهبودی بود باز دیروز روز از نو و روزی از نو. انقد دیشب استرس گرفته بودم که با این که نزدیک 2 خوابم برده بود و قرص اضطرابم رو هم خورده بودم ساعت 5:30 صبح از خواب پریدم. خودم حس کردم نشونه های پنیک اتک داره میاد... رفتم سراغ گوشیم دیدم مارکو یه پیام رو مخ داده که داشت دیوونم میکرد. بهش پیام دادم که خواهشا انقد با من این داستان رو چک نکنم و همه چی اوکیه ( الکی ) 

    سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. پاشدم نماز صبحم رو خوندم. باز دراز کشیدم و گوشی رو دست گرفتم این بار به مهربان پیام دادم. گفتم مارکو داره اذیت میکنه و اینا.

    خدا خدا میکردم یه موقعیتی پیش بیاد با خودش تلفنی حرف بزنم که یهو دیدم خودش بهم زنگ زد 

    براش تعریف کردم و انقد گریه کردم پشت تلفن که فقط سکوت کرد و گفت خب حالا گریه هاتو بکن که خالی بشی. خدا بهش سلامتی بده و زول عمر با عزتو خدا برام نگهش داره یه کم حالم بهتر شد. 

    با هم یه هم فکری کردیم و تصمیم گرفتم امروز یکی رو ببینم باهاش راجع به مساله حرف بزنم. بعدش دوباره خوابیدم و همش کابوس دیدم و همش حس میکردم که تو خواب دارم پنیک میشم باز.

    دیگه ظهر پاشدم بیام که نیم ساعت مونده به این که راه بیفتم دیدم احمقا کنسل کردن

    دلیلش هم این بود که حتما باید با همون احمقه قبلی حرف بزنی 

    گفتم اگر قبلی مساله رو حل کرده بود که پیش تو نمیومدم و باز حرف خودش رو زد 

    ادم از حماقت و نفهمیه بعضیا و بعضی چیزا واقعا میمونه 

    به گمونم که خدا این بار منو گذاشته تو بوته آزمایش صبر که عجیب کار سخت و دردناکیه اونم در مورد همجین مساله ایی 

    مجبور شدم باز با همون احمق قبلی وقت بگیرم که باز برا همونم باید 4 روز صبر کنم. البته بر اساس پلنی که با مهربان ریختیم خیلی چیزی فرقی نکرد فقط این که 4 روز افتاد عقب و خب هر کاری بکنه و هر ادوایزی بده دیگه از اون دو حالتی که با مهربان در موردش حرف زدیم خارج نیس احتمالا (ان شالله)

    منتهی داستان همین قضیه صبر و تحمله که داره منو دیوونه میکنه. فکر کن به شدت نگران یه موضوعی باشی بلاتکلیف باشی و یه سری ادمای احمق و یه سری کارهای احمقانه جلوت رو گرفته باشن که زودتر از این نگرانی در نیای 

    چه میشه کرد. خداکنه زودتر از این نگرانی در بیام و راحت بشم خدا کنه همه چی حل بشه ای خداااا:(((( 

    دیشب که با دوستام رفتیم بیرون اصلا دل و دماغ حرف زدن باهاش رو هم حتی نداشتم احساس میکردم چرت و پرت میگه حس میکردم درک نمیشم حس میکردم با یه سری بچه طرفم که درکی از نگرانی های بزرگسالی ندارن و فقط ساز خودش رو میزنه یا یه رباط که فقط بر  اساس اونچه که learn شده داره رفتار میکنه و خارج اون چیزی نیس. مخصوصا که منم دیر رسیدم و یکیشون یه حرکت بچه گانه مزخرفی هم کرد که دیگه بیشتر حالم به هم خورد 

    خود همین مساله هم برام غصه ایی شده که خب نمیخوام بهش فکر کنم 

    تنها چیزی که فعلا بهم آرامش میده اینه که تا گردن برم تو فشار کار خودم رو غرق کنم تا چیزی نفهمم. گهگداری هم بنویسم اینجا تا ذهنم تخلیه بشه و نمیدونم شاید این هفته اگر بتونم برم استخر 

    خیلی خسته ام و خیلی احساس تنهایی میکنم. اصلا این تنهایی ربطی به وجود یا عدم وجود کسی تو زندگیم نداره. منظورم تنهایی روحیه. نمیدونم اگر خانواده ام پیشم بودن آیا چیزی فرق میکرد یا ن. فکر میکنم اره فرق میکرد...حتما که فرق میکرد 

    یه جایی هم دانشگاه قرار بود ببره این ویکند که خوشبختانه کنسل شد اصلا حوصله اش رو نداشتم 

    کاش یکیو داشتم که درکم میکرد و باهاش حرف میزدم. کاش الف اینجا بود. دلم براش تنگ شده...

    خواهر داشتن نعمتیه که من متاسفانه ازش محرومم

    خدایا من چی کار کنم تا دو ماه دیگه 

    یعنی اصلا چی میشه؟ 

    حس میکنم این نگرانیه داره منو از پا در میاره. یه کم دیگه ادامه پیدا کنه حتما میره به سمت افسردگی. اینو مطمنم. کاش حل بشه...

    نباید بذارم افسرده ام کنه. فعلا که کاری نمیتونم بکنم باید سعی کنم بیخیال باشم و مثبت فکر کنم. خدا رو چه دیدی شاید بازم به دادم رسید شاید بازم گره رو باز کرد... 

    اگر این متن رو خوندید بدونید که به دعاتون خیلی احتیاج دارم امیدوارم اثرات دعایی که به من میکنید هزاران برابرش به خودتون برگرده 

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۶ ارديبهشت ۰۴

    تحت فشار باشی و دم نزنی

    یه جوری لای منگه ام و مجبور به صبر و تحمل و دم نزدن که فقط خدا حالم رو میدونه... اگر این فشار روحی ای که این روزا تحمل میکنم میشد یه کار یا ورزش فیزیکی روی بدنم تا الان کل بدنم پر از عضله و ماهیچه بود بدون ذره ایی چربی. 

    چه کنم که مجبورم صبر کنم 

    دم نزنم 

    همزمان کار کنم و به ددلاین ها برسم و ادم ها رو راضی نگه دارم 

    و کسی رو نداشته باشم که حتی باهاش درددل کنم 

    چون یا قضاوت میشم 

    یا طرد و ترک میشم 

    یا نگران میشن و حالا مجبورم غصه نگرانیه اونا رو بخورم 

    مجبورم حرف نزنم و زندگی کنم 

    خرید برم 

    تمیز کاری کنم 

    امتحان تصحیح کنم 

    ریسرچ کنم 

    با همکار و استاد سر و کله بزنم 

    حتی مسافرت و مهمونی برم 

    ولی در عین حال صبر کنم و فکر نکنم و خیال بد نکنم و افکار منفی نبافم 

    خدایا 

    نمیخوام ناشکریت رو بکنم که نه جراتش رو دارم نه حقش رو نه واقعا رواست که ناشکری کنم 

    اتفاقا شکرت با تمام وجود 

    ولی 

    خودت حالم رو میبینی 

    میدونی که چقدر تنهام و چقدر کسی رو ندارم که حتی یه راهنمایی ساده ازش بگیرم 

    خودت این داستان رو ختم بخیر کن. من ناآگاهم و تو آگاهی 

    خودت به بهترین نحو همه چیو زود حل کن ...

    خدایا خودت بهترین رو برام پیش بیار و من رو از فکر و خیال نگرانی بیرون بیار 

    ای مهربان ترین 

     

    پ ن: به دعای خیرتون به شدت نیازمندم ....

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۰۴

    دعای من

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۰۴
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی