این پسره که بهش درس میدم از وقتی دوس دختر پیدا کرده بود بوی دهنش رفته بود. منم خیلی هپی بودم با این داستان. الان صداش کردم بهش یه چیزی رو یادآوری کنم وااااای نگم از بوی بد دهنش که خورد توی دماغم و داشتم بالا می اوردم. اه
این پسره که بهش درس میدم از وقتی دوس دختر پیدا کرده بود بوی دهنش رفته بود. منم خیلی هپی بودم با این داستان. الان صداش کردم بهش یه چیزی رو یادآوری کنم وااااای نگم از بوی بد دهنش که خورد توی دماغم و داشتم بالا می اوردم. اه
حس تنهایی مزخرفی دارم
احساس نیاز به وجود آدمای دیگه به عنوان دوست به عنوان هم صحبت
از به دوش کشیدن همه مسیولیت های زندگی به شکل تنهایی اونم توی غربت خسته ام. البته ایران هم که بودم همین وضعیت بود فرقی نداشت.
حس میکنم برای انجام همه این کارا به تنهایی خیلی خسته و تنهام. دلم یکی رو میخواد که یه سری مسیولیت ها رو بر عهده بگیره. در عین حال که خودم توانایی انجامشون رو دارم یکی دیگه انجامشون بده. حتی کارای خیلی پیش پا افتاده. مثلا یکی بیاد افیس دنبالم ببرتم خونه. بیاد بگه امشب شام با من.
خدایا شکرت ناشکری نمیکنم ولی کارم به کجا رسیده که همچین چیزای بیخودی برام شده حسرت.
دلم میخواس هیچ دغدغه مالی نداشتم. عین بنز کار میکردم و کارای ریسرچ و اینام عالی پیش میرفت مثلا سالی 5 تا پیپر خفن میدادم. انقد نگران ایران نبودم و همه چی در مورد ایران و خانواده ام عالی بود. دلم میخواس یه خری رو به عنوان دوس پسر فاب داشتم که خرج میکرد برام :)) غذا درست میکرد. خونه رو تمیز میکرد.
خسته ام از این همه کاری که کردم و این همه کاری که باید بکنم....
احساس میکنم دیگه میم هیچ جذابیتی برام نداره. تقریبا هیچ اترکشنی دیگه انگار نیست. بعضی وقتا فکر میکنم من واقعا چطور انقد از این آدم خوشم اومده بود. از طرف دیگه هم هنوز نمیدونم من توی ذهن اون چطوری تعریف شدم؟ این مدتی که ذوق بودنش رو داشتم رو دوس داشتم. کلا مغزم انگار دوس داره همش درگیر یه چیزی باشه یه جور چالش جذاب که شبا با فکرش بخوابی صبحا با فکرش بیدار بشی.
و به محض این که چالش جذاب تبدیل میشه به یه مسیر روتین انگار که راه پرپیچ و خم جنگلی و قشنگ میشه یه اتوبان 4 بانده که تا چشم کار میکنه بیابون برهوته. و این منو خسته میکنه. خوابم میگیره و زندگی میشه جام زهر تلخ که باید سر بکشی تا تموم بشه.
دلم اون روزایی رو میخواد که وقتی بهش فکر میکردم تو دلم قند آب میشد.
شایدم مشکل از منه. شاید من اصلا کیس رابطه و دوس دختر بودن و زن زندگی بودن و ازدواج و این چرت و پرتا نیستم اصلا...
احساس میکنم دیگه واقعنی میم تموم شده برام
داستان زیاد داره باید بیام تعریف کنم ولی کمرم درد میکنه حتی نمیتونم راحت رو صندلی بشینم.
از اون روزاس که بدجوری اخلاقم سگیه. روز دوم پریودی مگه جز پی ام اس حساب میشه هنوز ؟ :/
حال ندارم پست رو رمزی کنم
بنابراین خیلی خلاصه بگم حرفای شما و حرفای بقیه دوستام که میگفتن بابا توام یه حرکتی بزن و این داستانا باعث شد یه بار که میم خودش پیام داده بود تهش بهش بگم که من امروز دانشگاهم و اگر دوس داری بیا یه کافی بخوریم. اند گس وات؟!! گفت نه مرسی امروز نمیتونم!!!
واااای یعنی من میخواستم اول خودمو بکشم اون لحظه بعدم اونو.
اصلا همین شد که از اینستا و از همه جای دیگه آنفالوش کردم. نه تنها که آنفالو بلکه ریموو حتی!
بقیه اش رو باید بیام یه پست رمزی بنویسم.
یه چیزی در مورد میم همین الان فهمیدم
اونم این که اون مدتی که care نمیکرد و دعوت منو رد کرد و کلا معلوم نبود چه مرگشه توی رابطه بوده! جالب شد داستان! حالا ابهاماتی که تو دهنمه اینه که اولا این که هی میومد منو انگولک میکرد واقعا از سر منظور داشت این کارو میکرد یا الکی بود و من به منزله ی منظور برداشت میکردم؟! دوما این که اگر منظور داشت چرا وقتی تو رابطه اس باید این کار رو بکنه؟! آیا رابطه یعنی جدی نبوده یا چی؟؟
این مدت صد بار اومدم بنویسم ولی این بیان لعنتی قاطی میکرد هر بار. میخواستم به مناسبت سالگرد ورودم به اینجا بنویسم یا در مورد روزی که برف میومد و دونه های آروم و سبکش مینشست پشت پنجره. در مورد اینکه تعطیلات چطور گذشت. اینکه میزبان دوست 20 ساله ام بودم... دوستی با سن 20 سال نه، دوستی که 20 ساله که باهاش دوستم ...
و امروز سومین روز کاریه از شروع سال جدید
انقدر حرف دارم و انقدر مغزم پر از حرفه که نمیدونم از کجا شروع کنم...
کاش عین آدم روزای کاری کار میکردم که مجبور نباشم ویکندها هم کار کنم. اگر میتونستم این داستان بی تمرکزیم رو حل کنم 99 درصد راه رو رفته بودم.
باید بیام بنویسم ...
دیشب که در واقع یلدا باشه 3 تا از دوستام رو دعوت کردم خونه. اینا بچه های خیلی خوب و بی حاشیه ایی هستن. البته خب یه کم جمع بورینگی هستیم ولی بی دردسره و حاشیه و داستان هیچ وقت ندارن.
دیشب یه استوری قبل و بعد از خونه گذاشتم. کلی ریپلای خورد که چقد خوشگل شده و چه با سلیقه و از این حرفا. دیشب داشتم به بچه ها میگفتم که من تو ایران هم تجربه تنهایی زندگی کردن رو زیاد دارم ولی عمق تنهایی اینجا یه جور دیگه اس.
دلم میخواس دوستای زیادی دو و برم بودن. همونایی که دوس دارم باهاشون در ارتیاط باشم. اون جمع پر حاشیه نه. یه سری ادمای جدید دوستای جدید. ذهنیتی که برا خودم درست کردم اینه که چون یه سری بوردرها برا خودم گذاشتم بقیه فکر میکنن که من ادم خیلی بسته ایی هستم در حالی که اینطوری نیس. خیلی سعی میکنم به ادما اینو حالی کنم. شاید یکی از دلایلی که یه جورایی همیشه به همخونه سابق "باج" میدادم همین بود. همیشه فکر میکردم من به خاطر اینکه چه میدونم مثلا درینک نمیخورم یا یه سری کارا رو نمیکنم یا یه سری محدودیت ها برا خودم گذاشتم ممکنه بقیه منو توی جمع خودشون راه ندن. برا همین خیلی متشکر بودم از همخونه که باعث میشه من توی جمعشون باشم! این درحالیه که آخرین دورهمی مربوط میشه به همون اکیپ و من توی جمع بودم اما خود همخونه نبود! چون از تمام این دور همی ها کنار گذاشته شده...
ولی تصور من خیلی در مورد خودم عوض نشده و این خیلی بده. همش حس میکنم اینجا باید کاملا همرنگ جماعت باشی تا توی جمع ها راه داشته باشی و من همرنگ جماعت نیستم...
اتفاقا دیشب در همین راستا الف 2 زنگ زده بود میگفت امروز خیلی بهت فکر کردم. گفتم چطور؟؟ برام تعریف کرد که تو شرکتشون کریسمس پارتی بوده و این به خاطر داروهایی که میخوره استثنا اون روز نمیتونسته درینک بخوره. و این که چقدر بهش گیر دادن که چرا نمیخوری و فلان و اینم هی بهانه می اورده. میگفت خیلی سختم بود و خیلی احساس پرت شدگی از جمع رو داشتم و این حرفا
بهش گفتم پس حالا میفهمی من چی میکشم و چقدر اینطور موقعیت ها اذیتم. بهش گفتم آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که راه خودش رو بره و این جور وقتا همرنگ جماعت نشه
نمیدونم...
خلاصه اینکه دیشب بد نبود.
همین الان که داشتم تایپ میکردم دوس پسر همخونه سابق پیام داد. میگه پول یوتیلیتی که اشتباهی کسر کرده بودن هنوز به حساب همخونه بر نگشته. جالبه که مبلغش هم واقعا ناچیزه. و از من میخواس که چون اکانت به نام من بوده من تماس بگیرم با شرکته و باهاشون صحبت کنم. گفتم بهش باشه توی رودرواسی ولی آدم جقدر باید پررو باشه. وای خدایا اسم این دختر میاد من تن و بدنم میلرزه چقدر من ازش بدم میاد چقدررررررررررر...
اره خلاصه همینا.
ددلاین عقب افتاد
دلم میخواست این کار کوفتی رو قبل سال تموم کنیم ولی خب انقد استاده گیرهای کوچیک و بزرگ داد که اخرش هم خودش گفت عجله نکنیم بهتره
از این که تعطبلات رو قرار نیست ایران برم خیلی ناراحتم. از این که هیچ برنامه دیگه ایی ندارم ناراحت ترم. هر کی رو میبینه یا داره میره چه میدونم شرق کشور یا داره میره غرب کشور یا داره میره مکزیک ...
احساس خستگی شدیدی میکنم و دلم یه خوش گذرونی خیلی زیاد میخواد
حرف زیاد دارم ولی حوصله تایپ کردن ندارم ...
هم لبی نیتیو داره تند تند تایپ میکنه
هم لبی غیر نیتیو غرق در تفکره
و من
توی ذهنم یه عالمه حرف هست که حتی بعضیاش رو نمیتونم بیارم روی کاغذ. شاید میترسم که مورد فضاوت قرار بگیرم. به دغدغه ی 12 ساله دارم توی زندگیم. یه چیزی که 12 سال دغدغه ی من بوده. احتمالا قابل حدس نیست. قابل بیان کردن هم نیست. شایدم هست شایدم یه روزی در موردش گفتم. ولی 12 ساله که این داستان هنوز برای من وجود داره. یه وقتایی کمرنگ شده ولی هیچ وقت کامل از بین نرفته. چطور میشه که یه داستانی 12 سااااال توی زندگی آدم به شکل یه چالش باقی بمونه... نمیدونم
دارم به حرفای دیشب فکر میکنم. به تلفن دیشب. نمیتونم قضیه رو تحلیل کنم نمیفهمم. مغزم دیگه رسما رد داده
ای کاش که امسال سال حل شدن و ختم بخیر شدن این دغدغه ی 12 ساله باشه
یعنی خوبه که کار دارم و باز ساعت 12 ظهر پاشدم اومدم آفیس کار نداشتم میخواسان چی کار کنم
این هفته به امید خدا قراره زیر بار کار دانشگاه جر بخورم
تا جمعه ددلاین دارم و تحت هر شرایطی باید برسونم. ددلاین خیلی سفت و سختیه و میدونم که پوستم کنده اس. میخواستم این هفته برم یه سری خرید های خونه که نمیخواستم رو پس بدم. به الکس بگم بیاد اون دستگاهه رو نصب کنه و برم یه قالیچه کوچولو بگیرم از بس که این خونه خالیه ولی بنده غلط کردم که بخوام از این کارا بکنم. استاده قشنگ گردنم رو گذاشته زیر گیوتین. حالا خدا کنه بلد باشم و بتونم انجام بدم ای خداااا کمکم کن خدایاااا
از وقتی قرص هام رو میخورم یه کم از نظر روحی استیبل شدم. نمیگم خوب شدم ولی حداقل یه کم استیبل شدم. از طرف دیگه دارم سغی میکنم به تغذیه ام برسم. فکر میکنم بیشتر از یک ماه بود که میوه نخورده بودم اصلا!!!!!!! گوشت نخورده بودم. من نمیدونم پس من چی میخوردم؟ فست فود آشغال ارزون. تخم مرغ سیب زمینی. وای خدا اسمش میاد باز حالت تهوع میگیرم.
حالت تهوعم یه کم شکر خدا بهتره. از بس دعا کردم و نذر و نیاز کردم. چقدر به مارکو گفتم برام دعا کنه... نباید روش زوم کنم زوم که میکنم باز حس کوفتیش میاد. وای خدایا من توی این دو ماه اخیر چقدر اذیت شدم.
ددلاینه رو اگر ان شالله برسونم میتونم حداقل هفته اول تعطیلات رو کلا لش کنم. خدایا کمکم کن
مشکل اصلیم تمرکز کوفتیه که ندارم. اگر تمرکز کنم میتونم برسونم
دلم تنگ شده واقعا دلم میخواست میرفتم ایران. همه هم که دارن میرن بیشتر ادم اعصابش خورد میشه. کاش یه دوس پسر فاب داشتم اینجا حداقل تعطیلات رو باهاش میگذروندم. کاش الف اینجا بود. الف خودشم میدونم که ایران نمیره. دلم میخواس میرفتم پیش الف یه جند روز بعدش میرفتم ایران.
این چرت و پرتا چیه دارم میگم. پاشم برم به کارم برسم...