آپدیت

انقدر حرف دارم که بزنم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم. 

همین پست رو کم کم آپدیت میکنم 

از سختی هایی که این مدت کشیدم 

از اذیت هایی که به خاطر همخونه شدم 

از گیر کردن ریسرچ 

و از میم 

همه رو باید بیارم روی این صفحه سفید 

کم کم آپدیت میکنم و از همه چی میگم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۵ مهر ۰۲

    غمگین شدم:(

    یه job fair تو دانشگاه برگزار میشد این مدت. یه سر زدم ببینم اوضاع چطوریه. هر جا به هر کدومشون میگفتم دانشجوی فلان مقطع هستم میگفتن نه overqualified هستی! غمگینم :(

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

    حالم اصلا خوب نیست

    ای کاش اینطوری نبود که هر روز بیام اینجا و غر بزنم ولی چه کنم که گوش شنوایی برای حرفام نداره. یه وقتایی با مارکو حرف میزنم ولی اونم گناه داره جقدر حرفای منو بشنوه

    خسته ام از این وضعیت

    احساس میکنم کاملا تحت فشارم و دارم اذیت میشم

    درخواستم برای آپارتمان های دانگش

    با همخونه زدیم به تیپ و تاپ همدیگه. البته هر دو خیلی سعی میکنیم حرمت ها رو از بین نبریم ولی اتفاقی که افتاده اینه که همه چی عملا show شده. فکر میکردم اگر یه روزی بفهمه تو دل من چی میگذره راحت میشم و حس میکنم تخلیه شدم ولی این اتفاق نیفتاد. چون مسلما اونم ساکت ننشست و یه سری داستان دیگه درست کرد. خیلی از دستش خسته ام و خیلی از شرایط فعلیم. 

    ته دلم البته آرومه و میدونم ته این طوفات آرامشه و داستان به نفع من تموم میشه.

    دلم میخواست "میم" رو داشتم که بتونم پیشش گله کنم و حرف بزنم و گریه کنم بدون قضاوت شدن ولی متاسفانه ندارم. یه تکیه گاه که این مسیرها رو رفته باشه و بهم راهنمایی بده. یه ادم همفکر و هم زبان که دغدغه های مشترک با خودم داشته باشه. یه کسی مثل میم دقیقا. یه ادم کول و باحال که از هر چیز چرت و پرتی یه بهانه میسازه واسه دلقک بازی و خندیدن و من اون ساعتی که باهاش هستم از ته دل میخندم.

    ولی ندارم 

    همین الان که دارم حرف میزنم اشکام دوباره سرازیر شد 

    ساعت از 4 گذشته  و من هنوز ناهار نخوردم. با این پسره پست داک میتینگ داشتم و از بس اعصابم خورد بود یکی در میون حرفاش رو میسد میکردم. کار ریسرچم باز گیر کرده و باز موندم توی یه استپی که واقعا نمیدونم چه غلطی کنم. 

    نسبت به نمازهام خیلی بی توجه شدم. یه وقتایی از عمد نمیخونم. منی که همیشه اول وقت میخوندم. خوابم به هم ریخته و این باعث میشه همیشه سردرد داشته باش و میگرنم عود کنه. 

    از میم دارم متنفر میشم. در حدی که شاید بلاکش کنم و توی این.ستا آنفالو

    خدایا من شاید ادم بدی شده باشم ولی تو که عوض نشدی تو همون خدای خوب همیشگی هستی کمکم کن حالم اصلا خوب نیست.

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

    نتیجه!

    ساغت: نزدیک 8 شب

    لوکیشن: همچنان لب ( افیس )

    میزان ریسرچ مفیدی که امروز انجام دادم: 0 درصد 

    میزان تفریحی که امروز انجام دادم: 0 درصد 

    میزان کار مفیدی که امروز انجام دادم: 1 درصد ( نون و پنیر میخواستم بخرم که رفتم خریدم) 

    نزدیک 7-8 تا ویس به همخونه دادم و نزدیک 20 دقیقه براش همه چی رو توضیح دادم. خیلی مهربون خیلی نایس خیلی مودبانه و دوستانه 

    نتیجه: سین کرد ولی جواب نداد. یک ساعت بعدش دوس پسره زنگ زد عذرخواهی کرد. و گفت منم گیر افتادم. دیروز با چک و لقد افتاده به جون من که بیا دیوارای خونه رو رنگ کن!

    پ ن: همین الان خودش بهم زنگ زد و باز عذرخواهی کرد. گفت فقط 3 تا از ویس هات رو گوش دادم. تنها چیزی که بهش گفتم این بود که تا تهش گوش بده. 

    و این داستان ادامه دارد...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۰۲

    دارم منفجر میشممم

    کارد بزنی خونم در نمیاد از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم. سرم به شدت درد میکنه. صبح روز تعطیل اونم لانگ ویکند پا شدم اومدم لب که فقط از خونه فرار کرده باشم. 

    دختره ی بی فکر دیشب 10:30 شب به من زنگ زده ( من بیرون بودم) که داریم خونه رو رنگ میکنیم و به هم ریخته اس تا 1 تموم میشه! با این که خیلی خسته بودم و میخواستم برم خونه بخوابم گفتم باشه. ساعت حدودای 12 رفتم خونه دیدم شاااید اگه 1 درصد از دیوارا رنگ شده باشه. دوس پسرش رو هم برداشته بود اورده بود که کارا رو انجام بده. 

    خلاصه بهم گفتن که پلنشون اینه که تا صبح بیدار بمونن و تمومش کنن. اونم با سر و صدای اون ماشین کوفتی رنگ زنی!!

    با لحن ملایم و خنده و این داستانا بهشون چند بار گفتم که این کار یک شب نیس و خودتونم خسته میشید دیدم نه فایده نداره. دارن با خنده و شوخی و مسخره بازی و گفتن حرفایی از قبیل این که گوشی بذار تو گوشت و این داستانا حرف منو جدی نمیگیرن. دیگه سری آخر جدی بهشون گفتم همسابه ها هم اذیت میشن و تمومش کنید. خلاصه تا 1 شب به هر زحمتی بود خودمو مشغول کردم به غذا درست کردن تا دیگه 1 رفتم خوابیدم. حالا مگه با اون سر و صدا خوابم میبرد؟! دقیقا 2 شب تموم کردن و من تازه یه نفس راحت کشیدم و تونستم بخوابم. 

    باز دوباره صبح ساعت 8 صبح شروع کردن سر و صدا کردن. منم یه آدم خیلی بد خوابی هستم. مگس بال میزنه من از خواب میپرم خلاصه خوابم نبرد بلند شدم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لباس بپوشم و حتی صورت نشسته و صبحونه نخورده بزنم از خونه بیرون. 

    قیافه و اخلاقم رو قبل از خونه زدن بیرون دید و خودش متوجه شد که آتشفشانی هستم که هر لحظه ممکنه بترکه. 

    از طرف دیگه امشب هم قراره اون یکی دوس پسرش رو بیاره و خب این یعنی این که امشب هم نمیتونم زود برم خونه و زود بخوابم. 

    اعصابم به شدت خورده. حالم واقعا بده. آخه ادم چقدر میتونه بی فکر و بیشعور باشه. میدونستم درینگ زیاد مغز رو کوچیک میکنه ولی نه دیگه در این حد. واقعا این دختر ذره ایی به کاراش فکر نمیکنه. بهش میگم بقیه اش رو بذار روزای دیگه میگه هفته دیگه من امتحان دارم assignment  دارم. اخه بیشعور لعنتی تو کار داری من کارندارم؟؟؟؟؟

    میخوام امروز بهش چندتا ویس بدم و تمام ناراحتی ها و مشکلاتی که این مدت داشتم رو بهش توی ویس بگم. 

    پ ن: از طرفی دیشب هم که عصبانی بودم داستان رو برا الف تعریف کردم صبح که بیدا رشدم دیدم سین کرده ولی جواب نداده. این سری که که گله کرد و اون حرف تکراری رو زد میدونم باهاش چی کا رکنم. 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲

    منه این روزها

    امروز از اون روزاییه که هیچ کار مفیدی تا به این لحظه نکردم و فقط دور خوردم چرخیدم 

    جدیدا همش حس میکنم تیپ و لباسام خوب نیس و این روی اعتماد به نفسم اثر گذاشنه. دایم دارم توی سایت های برندهای گرون سرچ میکنم ببینم چی آف خورده. تهش هم نمیخرم چون اغلب اون چیزایی که من دوس دارم آف نمیخورن و خوب خیلی گرونن و نمیخرم :((

    باید یه ددلاین برا خودم بذارم. مثلا تا آخر اکتبر ان شالله این کاری که دستمه رو تموم کنم. هزارتا کار دیگه هم دارم که همینطوری مونده. تمدید پرمیت تحصیلی و پاس و اقدام برای اون داستان و گواهینامه و ....خونه پیدا کردن هم بهش اضافه شده. البته در مورد خونه حداقل تا 3 ماه آینده خیلی جدی نیستم. 

    شبا سعی میکنم دیر برم خونه که همخونه رو نبینم ولی هر ساعتی هم که برم باز از اتاقش میاد بیرون و شروع میکنه حرف زدن. قبلنا فکر میکردم خنگ تر از این حرفاس که بخواد نیش و کنایه بزنه ولی الان فهمیدم که اتفاقا تمام حرفاش از روی منظوره و به خاطر همینه که بیزارم ازش. کاش میشد از این خونه میرفت. 

    سعی میکنم کمترین اینترکشن رو باهاش داشته باشم ولی خب خودش میاد و من عملا خلع. س.ل.اح میشم اون لحظه.

    ریسرچ به جایی رسیده که حس میکنم واقعا بلدش نیستم. البته دروغ چرا در درونم این که یاد بگیرم برام لذت بخشه ولی به شرط این که پیش بره. وقتی استاپ میشه خیلی مضطرب میشم. الان تو استپی هستم که واقعا بلد نیستم این متد optimization رو توی کدم پیاده کنم. البته خداروشکر میکنم که حداقل تو ریاضی از بچگی قوی بودم و نقطه قوتمه...

    وسواس های فکری بازم اومده بود سراغم این مدت ولی سعی کردم بهشون توجهی نکنم تا خودشون برن.

    در مورد "میم" هم خیلی حرف دارم که بزنم. واقعیت اینه که به طرز خیلی جدی میخوام از توی ذهنم و فکرم پرتش کنم بیرون. به خاطر این که فازش رو اصلا درک نمیکنم. وقتی که هست خیلی خوبه خیلی با احترام برخورد میکنه و کلا نشونه های این که یه پسری آدم رو میخواد یا میخواد در مورد آدم بیشتر بدونه یا ممکنه قصد جدی داشته باشه و اینا رو توش میدیدم ولی این که سعی کنه ارتباط رو ادامه بده و قوی تر کنه و محکم تر کنه رو اصلاااا. و این خیلی بده. این که من همش منتظر این باشم که بهم پیام بده یا باز دعوتم کنه بیرون برام خیلی خوشایند نیس. البته واقعیت اینه که من بیشتر جذب پسری میشم که کمتر بهم پیام بده و کلا همین مدل پسرا ولی واقعا الان در سن و موقعیتی نیستم که بخوام منتظر این آدم باشم و با خیالش زندگی کنم.

    این مدت هم باهاش اینترکشن داشتم ولی خیلی کم. بعد از اون روز دیت فقط یه بار دیگه دیدمش و یه سری کارایی کرد که خیلی کول بود و جنتلمن طوری بود و قشنگ منو جذب کرد ولی الان که فکر میکنم با خودم میگم شاید اصلا منظوری نداشته از ارتباط با من همون اولش هم! شاید با همه دخترا همینه. یه جورایی حرفش با عملش انگاری نمیخونه. آدم خیلی اجتماعی هست و شاید دوس داشته باشه از هر قشری کنار خودش دوستایی داشته باشه. 

    دلم میخواد جزییات بیشتری ازش بنویسم ولی هم حال ندارم هم اینکه دلم نمیخواد اینجا لو بره. الان تقریبا یک هفته اس که هیچ خبری ازش ندارم در حالی که آخرین بار خودش پیام داده بود و همه جیز خوب بود و ازش یه سوال کردم و قرار بود سوالم رو بپرسه از دوستاش و بهم بگه ولی نگفت و هیچ خبری هم ازش نشد. حتی تو این.ستا هم خودم فالوش کردم اکسپت کردو فالو بک کرد ولی خب بازم اتفاق خاصی نیفتاد. 

    نباید دیگه بهش فکر کنم و کلا باید از فکرش بیام بیرون...

    کارای خیلی مهمتری دارم 

    پ ن: حالا همه اینا رو گفتما ولی اگه الان بهم میسج میداد خیلی خوب میشد sad

    خدایا خودت میدونی تو دلم چه خبره خودت کمکم کن. خودت خوشحالم کن heart

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۳ مهر ۰۲

    حالم

    یه نفر ازم کمک خواسته و از وقتی بهش قول دادم هر کاری از دستم بر میاد رو براش بکنم نور امید رو توی چشماش که نه ( چون نمیبینمش laugh) ولی توی صداش موج امیدواری رو میشنوم. امیدوارم خدا بهم کمک بکنه بتونم هر کاری از دستم بر میاد براش بکنم. خیلی دلم میخواد کارش درست بشه. 

    احساس میکنم جسمی و روحی به خودم نمیرسم. استخر رو که باز دوباره ول کردم جیم هم نمیرم. حالا باز خوبه این موهای سفیدم رو رنگ کردم . حداقل این باسن مبارک رو تنگ کردم و این یه کار رو برا خودم کردم. البته اونم به خاطر این بود که پیدا بود و آبرو ریزی وگرنه این کارم نمیکردم. 

    دیشب از سوزش معده و استرس از خواب چند بار بیدار شدم. حالت تهوع بعد کرونا هم دیوونم کرده. اون سری هم که کرونا گرفته بودم همینطوری شدم ولی با اون قرصه یکی دو روزه خوب شدم الان هی سعی میکنم با زنحبیل خوبش کنم. خوب هم میشه ولی کامل نه. وقت دکتر گرفتم برم ببینم یه قرصی چیزی میده من یه ذره بهتر بشم خدا کنه 

    شب اگه بشه با این دوستم بریم آن کمپس فیلم ببینیم. امیدوارم میم هم بیاد. دلم براش تنگ شده broken heart... امیدوارم حالم خوب باشه و بتونم یه کم میکاپ کنم و برم نه با این قیافه رنگ پریده ی خسته ی داغون.

    خدایا حال جسمی و روحیم پکیده اس . خوبم کن لطفا sadsmiley

    پ ن : گیر دادم به این استیکرا :/

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۶ مهر ۰۲

    خدایااااااااااااااااااااااا

    کد کوفتی خیلیییی دیتیل داره 

    یعنی هر جاش رو دست میزنم یه قسمت دیگه اش فرو میپاشه 

    خیلی جزییات داره و اصلا کد راحت و کلا مساله straight forward ای نیست

    خدایا کمکم کن خدایاااااااااا

    کاش حداقل تو این گیر و دار میم بهم پیام میداد sad بازم رفت و گم و گور شد. واقعا نمیفهمم فاز این آدم چیه. به درک اصلا بره گمشه

    خدایا خودت که این وضعیت رو میبینی درست کن همه چی رو لطفا heart

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۵ مهر ۰۲

    آغاز ولادت امام زمان مبارک

    یه کم گریه کردم و با خدا درد دل کردم و از امام زمان کمک خواستم

    یه کم کار کردم و یه کم فهمیدم چی به چیه و یه نتیجه خیلی کوچولویی هم گرفتم ( 1 درصد از 100 درصد چیزی که باید تا جمعه تحویل بدم)

    مقدار خیلی خیلی زیادی با الف تلفنی حرف زدم و چرت و پرت گفتیم و بلند بلند خندیدیم. ازم تعریف کرد تعریف کرد تعریف کرد...چیزایی رو بهم یادآور شد که هر چند وقت یه بار یکی باید بهم بگه

    پیاده رفتم تا بار دانشگاه و گرونترین غذاشون رو اردر دادم

    اهنگ " معجزه عشق" از معین رو با هندزفری تو لب گوش دادم 

    و الان خیلی حالم بهتره

    خدایا شکرت

     

     

    پ ن: امام زمان پوشیدن ردای امامتت مبارک ما باشهheart

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۳ مهر ۰۲

    و از سختی هایم

    روزهای سختی رو سپری کردم 

    با حال بد جسمی شروع شد و با حال خیلی بد روحی تموم شد ( امیدوارم تموم شده باشه). همین الان که دارم مینویسم پتانسیل اشک ریختن رو دارم و اگه این اتفاق افتاد اصلا جلوی خودم رو نخواهم گرفت!

    دوشنبه هفته پیش بود. بعد از ماجراهای عحیب و غریبی که سر همخونه و تولد "ر" داشتیم من بالاخره تولد رو رفتم و نتیجه اش این کرونای کوفتی بود که یک هفته همه زندگیم رو مختل کرد. همخونه چندبار تعارف کرد که چیزی میخوام یا ن ولی قبول نکردم. هیچ کسی هیچ کار خاصی برام نکرد و خب انتظاری هم نداشتم و خودمم نمیخواستم کسی برام کاری بکنه. روزا با حال نظار بلند میشدم برا خودم یه چیزی درست میکردم و تمام مدت بقیه روز رو خواب بودم. 

    حتی حوصله ندارم جرییات رو بگم ولی در همین حد بگم که که رفتم اون دنیا و برگشتم!

    دیروز یه کم بهتر بودم. از یه طرف تمام کلاس های تی ای ام رو کنسل کرده بودم و استرس داشتم از طرف دیگه کارای ریسرچ خودم مونده بود. حالم خیلی بد بود. به پست داک پیام دادم که ویکند یه میتینگ آنلاین برام بذاره تا کدم رو باهاش چک کنم. دیروز یکی از بدترین روزای تحصیلم از زمان ورودم به اینجا رو تجربه کردم. 

    پست داک به شدت تحقیرم کرد و حالم رو گرفت. این اولین باری بود که این اتفاق می افتاد. قبلا هم شده بود که قاطی کنه ولی قاطی کردنش از این بود که خودش هم توی اون مساله خاص مونده بود و نمیتونست کمکی بکنه ولی دیروز به خاطر اشتباهی که من توی کدم انجام داده بودم قاطی کرد. و عین کسی با من برخورد کرد که هیچی حالیش نیست هیچی نمیفهمه به شدت ضعیفه و بک گراند کافی رو نداره. 

    این درحالیه که من مطمنم از خیلی از بچه های دیگه ازمایشگاهمون پرتلاش ترم و معمولا ایده های بهتری هم دارم و بهتر از اونا فکر میکنم. 

    قیافه اون لحظه اش بعد از این که ازش سوال کردم و با اون حالت مزخرف توی قیافه اش بهم گفت no no no! هیچ وقت از جلوی چشمم نمیره...sadcrying

    حق نداشت باهام اینطوری برخورد کنه. من یک هفته کامل مریض بودم و از قبل هم بهش گفته بودم برای قسمت optimization کار خیلی بی تجربه ام و نیاز به کمکش دارم. هر بار به من میگفت اصل داستان پیدا کردن ایده اس و تعریف مساله بقیه اش ساده اس و خودش میتونه برام حل کنه ولی این کار رو نکرد و عملا دوباره توپ رو انداخت توی زمین من و یه مساله نصفه نیمه رو برگردوند سمت خودم و حالا داره بهم میگه حلش کن و تازه کدهامم همه رو توش گند زد رفت. خدایا احساس میکنم هیچی بلد نیستم و توی یه اتاق خیالی ام که پشت در اتاق یه عالمه ادم منتظرن که براشون نتیجه رو ببرم و من دست خالی و تنها و کار نابلد ...

    دارم به این فکر میکنم که که این کار که تموم بشه دیگه باهاش همکاری نکنم و نذارم توی کارم هم دخالت بکنه. چه کنم که اعتماد به نفس ندارم و استادم هم خودش به شخصه کمکی بهم نمیکنه ( وقت نداره). دلم میخواد گریه کنم. دلم برای ایران و خانواده ام تنگ شده ( اشکا سرازیر شدنsmiley). دلم برای روال و روتین ایرانم تنگ شده. زندگی مستقل خونه ی تکی ماشین کار safe و پردرامد و نرمال. برای حال دل خرابم البته که تنگ نشده. برای وسواس فکری شدید و دکتر رفتن های همیشگیم و  پنیک اتک ها هم هرگز...

    ولی اگر قرار باشه اینچا هم اون حالت های روحی خراب رو داشته باشم که دیگه مهاجرت چه گلی به سرم زده؟!

    حالت تهوع کرونا هنوز باهام هست. از حالت تهوع میترسم. برام همیشه یکی از بدترین حس های دنیاس. هر وقت اینطوری میشم دست و پام رو گم میکنم. شاید بر میگرده به پنیک اتک هام. موقع هایی که بهم حمله پنیک دست میده یکی از بارزترین مشخصاتش برام همین حالت تهوعه. برا همینه که هر بار اینطوری میشم باز میترسم از این که مبادا پنیک اتک باشه...ولی یادمه اون سری هم که کرونا گرفتم تا چند روز حتی بعد بهبودی هم این حالت رو داشتم. حتی یادمه "مهربان" برام قرص خرید و با اون یه کم بهتر شدم

    بازم قیافه این لعنتی اومد جلوی چشمم. به شدت احساس تنهایی و ناکافی بودن و ضعف میکنم. دستام یخ زده و حس میکنم بدترین حال دنیا رو دارم. خدایا من اینجا این سر کره زمین جز تو هیچ کسی رو ندارم. خودت بی کسی و تنهایی و بی اعتماد به نفسی من رو میبینی. خودن درهای بسته جلوی روم رو میبینی خودت تن ضعیف و خسته ام رو میبینی. خودت کمکم کن بازم مثل همیشه دستم رو بگیر و بلندم کن...الهی آمین.

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲ مهر ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی