تراپیست!

عصر یکشنبه 

لوکیشن: افیس 

ویکند و آفیس؟؟ بله چون دو هفته اس که کلا تو پیچم و دارم دور خودم میچرخم. الانم که کلاس های تی ای شروع شده و هر روز داره این ددلاینه نزدیک میشه

ایرپاد رو میذارم تو گوشم. پلی لیستی که دوستم درست کرده تو اسپا.تی.فای رو برای اولین بار پلی میکنم. 

اند گس وات؟! اولین اهنگی که پلی میشه ؟ نسترن ای عشق من ...!!!!!!!!!!!!!!!

دلم نمیاد بزنم بعدی

پس همینطور که گوش میدم حرف های تراپیستم رو که امروز باهاش جلسه داشتم رو مینویسم

 

یه چیزی که خیلی به دلم نشست توی حرفاش این بود که ما ادما از تجربه چیزای جدید نمیترسیم. اون چیزی که ازش میترسیم اون اتفاق هایی هست که در گذشته افتاده و ما ازشون ترسیدیم و میترسیم که باز اتفاق بیفتن.

مثلا توی کودکیمون یه جایی رها شدیم. ترسیدیم و چون کودک و ضعیف و ناتوان بودیم حیات و بقامون رو در خطر دیدیم و این تو مغز ما ثبت شده. تجربه اون لحظه اون ساعت ها اون حال بد تو ذهن ما هست. تو قسمت هیجانی مغز. 

حالا در حالت معمول بین اون قسمت هیجانی و کورتکس مغز یه کانکشنی برقراره که اگر همزمان والدین سرزنش گری هم داشته باشیم ابن اتصال قطع میشه و افسار زندگی رو اون بخش هیجانی میگیره دستش. و هر بار که اتفاقی توی بزرگسالی میفته که اون حس و حالت های ترس و اون اتفاق بد کودکی رو برامون یاداور میشه ریکشن هایی نشون میدیم که دوباره اون حالت های بد برامون تکرار نشه. مثلا تو همون مثالی که زدم وقتی نگران میشیم که فلانی پیام نداد یهو حس اون رهاشدگی کودکی میاد سراغمون و میترسیم و برای اینکه اون حال بد رو دوباره تچربه نکنیم میچسبیم به اون ادم. اون قسمت هیجانی مغزمون هم درکی از زمان نداره و نمیفهمه که اون حالت ها و اون ترس ها مال همون دوران بوده که کودک بودیم و میترسیدیم و ضعیف بودیم و بدون والدینمون میمردیم نه الان. الان بالغ و عاقل و بزرگسال هستیم و برای بقا نه به ادم دیگه ایی نیاز داریم و نه در صورت رها شدن می میریم. پس مردنی در کار نیست. انقد نترس انقد یهو پنیک نشو

حالا اگر یه ادمی مثل من خودسرزنش گر هم باشه همش فکر میکنه که مگه من چی کار کردم و این حرفا. 

 

و مخصوصا اگر والدین سرزنش گری همیشه داشته باشیم ارتباط بین کورتکس مغز و اون قسمت هیجانی مغز از بین میره و قسمت هیجانی هم درکی از گذشته و ابنده و حال نداره کلا درکی از زمان نداره 

مثلا شما با یه ادمی در رابطه هستی. بعد این یه شب بهت زنگ نمیزنه بر خلاف شب های پیش. استرس میگیری که این چرا امشب زنگ نزد؟ میترسی که نکنه ول کرد رفت. اولا که این ترس از اون قسمت هیجانی مغز میاد.حالا چرا اصلا باید این ترس ایجاد بشه؟ به خاطر اینکه یه تجربه تلخ توی کودکی داشتی و از تکرارش میترسی. اگر اون کانکشن بین اون دو قسمت مغز هم از بین رفته باشه و ادم بی ثباتی باشه ممکنه یهو دست به کارایی بزنی که نباید! مثلا یهو طرف رو با زنگ و تماس سوراخ کنی

 

خلاصه این از این 

پاشم برم یه گلی بگیرم به سر این کارا دوباره بر میگردم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۵ شهریور ۰۳

    از خودم به خودم

    ورود خودم رو به مرحله ی استرس های بیخودی و جفتک پرانی های احمقانه تبریک میگم. 

    دخترم این بازی جدیدت نیست. سال هاست این کارا رو داری میکنی

    یک بار در عمرت عاقل باش. ببینم میتونی؟ داره میشه 33 سااااالت!!! هنوزم عقل تو سرت نیس؟ به قول دکتر هلا.کویی: بابا ایولا !!!!

     

    پ ن: خدایا حالم خوب نیس. دلم آشوبه. حسم خوب نیس نمیدونم چه مرگمه. یعنی میدونم چه مرگمه ولی نمیدونم چی کار کنم. خسته شدم کاش میمردم:( زندگی دنیا خیلی سخته کاش از اولش نمیومدیم این دنیا. میگن خودمون انتخاب کردیم که بیایم. دکمه غلط کردمش کجاس من دیگه نای ادامه دادن ندارم :(((((

  • ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۳ شهریور ۰۳

    پرت و پلا

    بعضیا رو جون به جونشون کنن شخصیت ندارن 

    یه پسره هس تو جمع بچه های اکیپ قبلی بود. امروز همزمان سوار اتوبوس شدیم. اومد کنارم سلام کرد دست دادیم و اینا. بعدش سرش رفت تو گوشیش و ایستگاه بعدی بدون یه کلمه خدافظی رفت ته اتوبوس نشست. خب من اگه بودم یه خدافطی چیزی میکردم یا حداقل "روز خوبی داشته باشی" بالاخره یه چیزی میگفتم. الان که فکر میکنم اینا انگار حس میکنن من خودم رو از جمعشون کشیدم کنار که خب البته درست هم فکر میکنن. 

    یه مدت خیلی باهاشون می پریدم ولی یکی دو نفر توشون خیلی سم بودن و رو اعصاب و اومدم بیرون از جمعشون. 

    احتمالا به همین دلیل هم منو از جمعشون خط زدن که خب البته مهم هم نیس

    از این که مدتهاست ریزالت خاصی تو کارم نداشتم ناراحتم. کلا اگر بخوام یه تحیل درست حسابی بکنم عملکردم توی این یک سال و سه ماهی که پروگرمم رو عوض کردم تو نیمه اول خیلی بهتر از نیمه دوم بوده. 

    یک ماه دیگه ددلاین مهم دارم و اصلا انگار نه انگار! دم ظهر پا میشم میام لب بعد از ظهر هم پا میشم میرم خونه. تازه همین تایم کم رو هم تمرکز درست حسابی ندارم و خوابم میاد. 

    دانشگا خیلی شلوغ شده. هرجا میری یه عالمه ادم هست. البته من دوس دارم. خیلی بهتر از تابستون کوفتیه که گذشت 

    این تراپیست چدیدم رو خیلی دوسش دارم. حس میکنم کارش خوبه. برعکس اون دوتای دیگه که در واقع عم قزی تراپی بودن این به قول خودش روی پروتکل داره پیش میره. البته در مورد یه موضوعی یه نظری داد که من هنوز مرددم پیاده کنم یا نه. البته آلردی انگار پیاده شده و من حس میکنم سبک ترم بعد اون تصمیم. ولی خب میترسم که اشتباه کنم 

    ولی از نظر خودسرزنش گری خیلی خیلی بهتر شدم. البته نقش مارکو رو هم واقعا نمیشه نادیده گرفت. ولی خب عبور کردم از اون حالتم و خودم رو بخشیده ام و این خیلی خوب بود به نظرم. 

    همزمان رو عزت نفسم هم دارم کار میکنم. 

    بحث این سریمون رهاشدگی بود. وقتی براش از ترس هام گفتم بهم گفت وقتی این حالت ها رو داری کافیه آگاه باشی که اون قسمت هیجانی مغزت داره باهات حرف میزنه نه کورتکس. و به خاطر داشتن خانواده ی سرزنش گر اتصال این دوتا از بین رفته. یعنی کورتکس نمیتونه اون بزرگسال بالغ رو بیاره بالا اون تایم. و اون لحظه عین یه بچه حس میکنی رها شدی و تنها شدی و ممکنه به خاطر این حتی بمیری.

    همین که آگاه باشی که این صدای همون کودک ترسیده ی رها شده ی درونته که از تنها موندن و مردن ترسیده خودش 70-80 درصد کار رو حل کردی. 

     

    یاد غ افتادم باز و احساس ناامنی کردم و ترس از اشتباه. ولی هر چیزی که باشه یه چیزی رو مطمنم اونم این که من دیگه اون ادم سابق نیستم و از خیلی چیزا گذر کردم. دیگه کانکشن قوی یا انگیزه خاصی وجود نداره برای این که اون ادم سابق باشم. 

     

    پ ن: حس میکنم خیلی پرت و پلا نوشتم!

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۰۳

    پاییز زیبا زمستون زیباتر

    خدایا چقد دلم تنگ شده بود برای اینجا نوشتن 

    نمیدونم چرا هر بار میخواستم بیام بنویسم انگار یه نیرویی مانع میشد. شایدم کمال گرایی زیاد که همش میخواستم یه تایم خالی زیادی داشته باشم که همه چی رو با جزییات تعریف کنم 

    ولی دیگه امروز دارم سعی میکنم برگردم به روال سایقم و بدون اینکه وسواسی روی نوشتن داشته باشم فقط این صقحه سفید رو با نوشتن از هر آنچه که توی مغزم میگذره پر کنم  

    خیلی ماجرا برای گفتن هست 

    روزهای تلخ و شیرین زیادی داشتم 

    روزهایی که از سرخوشی رو ابرا بودم 

    و روزهایی که انقد تو دلم غم بود که وقتی میخوابیدم ارزو میکردم صبح دیگه بیدار نشم و وقتی بیدار میشدم چنگ میزدم به تخت و سعی میکردم دوباره خودم رو خواب کنم که حداقل چنددقیقه دیگه دنیای ناهوشیار خواب از یادم ببره که چه چیزها بهم گذشته 

    بهار و تابستون به هر منوال که بود گذشت 

    ولی من امیدوارم به پاییز و زمستون پیش رو 

    از این امیدواری ها که حتی دلیلش رو هم خودت نمیدونی 

    و هر چی هم فکر میکنی شاید باز دقیق نمیفهمی که چرا باید خوشبین باشی؟! 

    ولی خوشبینی

    و فکر میکنی قراره اتفاق های خوبی بیفته اگه خدا بخواد

    در عین حال که نگرانم و گاهی از نگرانی خواب ندارم ولی خوشبینم به هر آنچه که قراره اتفاق بیفته 

     

    سرم به شدت شلوغه. تی ای یه درسی هستم که کارش خیلی زیاده و اصلا هم بلدش نیستم. از طرفی یه ددلاین دارم برای حدود یک ماه دیگه که ددلاین خیلی مهمیه. کلا این ترم ترم سنگینیه. وضعیت مالی هم که کمی تا قسمتی به چخ رفته! منتظرم گواهینامه ایرانم برسه دستم و تکلیف گواهینامه اینجا رو مشخص کنم. دلم میخواست تعطیلات برم ایران ولی دوتا مساله مهم دارم یکی بحث پولش دومی هم اینکه همه کارها رو باید تا قبل تعطیلات کریسمس تموم کنم و این یعنی اینکه کل ترم باید بدووم. 

     

    خدایا کمکم کن. در مورد همه چیزهایی که تو دلم هست و خودت میدونی. همه چی رو خودت به بهترین نحو درست کن و پیش ببر.

    و باز هم هواپو.نو. معروف: 

     

    متاسفم 

    لطفا من را ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوستت دارم 

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۰ شهریور ۰۳

    خدا وسط خارها گل میکاره :)

    مقاله ام اکسپت شد!

     

    اونم نه توی کنفرانس یا ژورنال معمولی!

     

    یه ژورنال خیلی خفن تو حوزه کاری خودم.

     

    + اسم اول هم هستم :) 

     

    پ ن : خدایا بی نهایت شکرت 

  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۸ تیر ۰۳

    د

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۲ خرداد ۰۳

    برای خودم 11

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۷ خرداد ۰۳

    dreams come true

    دو سال پیش دقیقا همین ماهی که الان داخلش هستیم من آفر پذیرش اولیه این دانشگاه رو گرفتم 

    2 ماه قبل ترش از دوتا پروگرم بهتر همین دانشگاه ریجکت شدم 

    یادمه روزی که دوتا ریجکشن اومد دقیقا این نوت رو توی گوشیم نوشتم:

    "ریجکت شدم هم ... هم .... ( اسم دوتا دانشگاه) ( الان یادم افتاد که برا دومی استاده بهم قول تقریبا صددرصد داده بود ولی ریجکتم کرد اخرش)

    و فرو ریختم 

    و از همه بدتر این که دوباره فرصی شدم 

    کلرددیاز.پوک.سا.ید

    و پنیک لعنتی که دو روزه درگیرشم 

    خسته شدم 

    داغونم راستش جسمم دیگه نمیکشه 

    روحم بدتر از جسمم 

    خدایا 

    طاقت ندارم دیگه 

    متاسفم 

    منو ببخش 

    متشکرم "

     

    این متنی بود که نوشتم... 

    روزی که افر اومد دقیقا همین ماه بود دو سال پیش. بعد من خوشحال نشدم چون چیزی که میخواستم نبود. و قصد هم نداشتم که اصلا اکسپت کنم. تصمیمم بر این شده بود که برم اروپا 

    اون روز اگر به من میگفتن تو به همین کشور خواهی رفت و سال دیگه همین موقع ها استارت همون پروگرمی رو میزنی که ازش ریجکت شدی و با فاند و با یکی از بهترین استادهای دپارتمان نه تنها باور نمیکردم بلکه فریادم رو میکشیدم سر اون کسی که بهم اینو میگه و بهش میگفتم دهنت رو ببند وقتی هیچی نمیدونی. دهنت رو ببند و با من حرف از ناممکن ها نزن. چطور همچین چیزی اصلا ممکنه 

     

    و خب واقعیت اینه که همینطور شد

    همینطور شد دقیقا همینطور شد 

     

    پارسال این موقع ( حدودا 1 ماه قبل تر) اگر به من میگفتن تو سال دیگه این موقع داری تو خونه تکی زندگی میکنی من باز هم نعره میکشیدم رو سر اونی که اینو بهم میگه. چرا؟؟ چون من حتی پول نداشتم یه قهوه از دانشگاه بخرم. 

    میرفتم اپلیکشن های کمک مالی پر میکردم و خیلی کارای دیگه در راستای به دست اوردن پول 

    و چی شد؟؟؟ همین شد دقیقا همینه همین شد 

     

    و امسال و الان 

    اگر به من بگن سال دیگه این موقع اونچه که الان برات دغدغه اس حل میشه. اونم نه به شکل عادی و معمولیش 

    به همون شکلی که خودت دلت میخواد 

    دقیقا به همون شکلی که دلت میخواد با همون جزییات و به بهترین نحو ممکن 

    من چی میگم؟؟؟ 

     

    میگم 2 بار برام تکرار شد 

    باور نداشتم ولی دیگه باورش کردم 

    میگم 2 بار اتفاق افتاد این بارم اتفاق می افته 

    میگم من نمیدونستم دقیقا معجزه چیه 

    ولی دیدمش حسش کردم 

    قبلا حسش کردم 

    نه فقط این دوبار 

    شاید هزاران بار حسش کردم 

     

    میگم اون موقع که نمیدونستم معجزه چیه و هیچ باوری نداشتم اتفاق افتاد 

    الان که میدونم چیه و باورش دارم 

    میخوای اتفاق نیفته؟؟

    اصلا میتونه که اتفاق نیفته؟!!!!!!!!

    اصلا مگه میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟

     

    الان دیگه میدونم که اتفاق می افته به بهترین حالت هم اتفاق می افته 

     

     

    خدایا شکرت 

     

     

    متاسفم 

    منو ببخش 

    سپاسگزارم 

    دوست دارم 

  • ۶
    • گندم شادونه
    • جمعه ۴ خرداد ۰۳

    this is me

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲ خرداد ۰۳

    برای خودم 10

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی