التماس دعا:(

دلم اون روزایی رو میخواد که درد نداشتم 

نمیدونم چرا این سری هر کار میکنم خوب نمیشم 

فردا میرم دکتر

کاش برام ام آر ای بنویسه و مثل سری های پیش الکی نفرستتم برم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۵ بهمن ۰۲

    یادآوری

    یه وقتایی که حیر سرم کار میکنم یه چیزایی یادم میاد که اعصابم رو به هم میریزه. الان نمیدونم چرا الکی الکی یادم افتاد به همخونه اسبق. اون گوریل قبلی منظورم نیست. یکی قبل از اون 

    شاید چون برف میباره. یادمه اوایل که اومده بودم اینجا مثلا میخواستم برم خرید بعد تنها بودم. نه دوستی نه ماشینی نه پولی که راحت بتونم اوبر بگیرم. یه شاپینگ کارت ( همون چرخ دستی خودمون) داشتم اینو مینداختم همراه خودم و کشون کشون میبردم تا مرکز خرید خوراکیا و اینا. بعد یه شب یادمه اصلا هیچ نونی نداشتم امتحان هم داشتم هوا هم بدجور سرد و برفی و اینا. خلاصه پس فردا امتحان داشتم دیدم از گشنگی نمیتونم هیچ کاری کنم شال و کلاه کردم تو این سرما رفتم خرید. ولی نتونستم. چرا؟! جون 1 ساعت به خاطر اتوبوس معطل شدم و دیگه همه جا بسته بود و من عین این آواره های بدبخت با دماغ آویزون و کله ی یخ کرده برگشتم خونه. ایناش حالا خیلی شاید مهم نباشه چیزی که الان یادم میاد اینه که همخونه دوس پسر داشت که ماشین داشت. یه دوس پسر وایت داشت که خیلی چسی اینو میومد. البته پسره هم خوب بود خدایی. خوب که منظورم اینه که خب به هر حال قد بلند و خوشتیپ بود تا حدی ( ورزشکاری نبود هیکلش) دکتری میخوند و ... بعد این دنبالش میومد میرفتن خرید. یه وقتایی حتی میشد که باهم از خونه خارج میشدیم. اون سوار ماشین پسره میشد من گاری به دست پیاده تو سرما میرفتم. خونه اصلا مسیر اتوبوس خور خوبی نداشت. یه وقتایی مجبور بودی کلی راه پیاده بری تا برسی ایستگاه اتوبوس توی برف و سرما.

    خلاصه یادم افتاد به این که این دختر یک کلمه نمیگفت فلانی تا ایستگاه اتوبوس برسونیمت. البته این توقع من شاید خیلی درست نباشه. شاید تو کالچر ما فقط تعریف شده باشه ولی خب شاید حق دارم که از اون دختره بدم بیاد. کلا خیلی کور و کر بود نسبت به همه چیز و همه کس و تنها هدفش خوشحال کردن پسره بود. نفر اول زندگیش بود به هر حال. 

    اونم منو خیلی اذیت کرد. مثلا پسره رو می اورد و در حالی که صاحبخونه نبود میشستن توی هال بلند بلند به حرف زدن و هرهر کردن و خندیدن. من میخواستم برم آشپزخونه عذا درست کنم یا لباسام ببرم لاندری نمیتونستم معذب بودم. تازه صداشونم خیلی بلندو رو مخ بود. یه وقتایی تا نصف شب میموندم کتابخونه صرفا برای اینکه نیام خونه. 

    خدایی من از نظر خونه خیلی سختی کشیدم خیلی...

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

    تماس میم

    ساعت حدودا 10 صبح 

    میم زنگ زده

    چرا این وقت صبح؟! نمیدونم!

    فازش رو نمیفهمم. کل مکالمه 5 دقیقه هم نشد. در همین حد که بهش گفتم از 6:45 بیدارم و استخر رفتم و صبونه زدم و نشستم پای کارم. همین 

    نباید بذارم تمرکزم به هم بخوره. اینطوری کارام پیش نمیره و خنگ بازی در میارم و باز با این پسره همکارم رابطه ام بد میشه. 

    از خوابم زدم به خاطر درد پاشدم رفتم استخر بعد بیام با این یه ساعت حرف بزنم که چی بشه آخه؟! یکی نیس بهش بگه اخه مرد حسابی تو درست تموم شده داری کار میکنی جاب خوب داری درامد خیلی خوب داری و کارت هم راحته. من وضعیتم فرق میکنه. مسخره تو نیستم که هر وقت دلت بخواد هستی هر وقت نخواد نیستی. والا!

     

    پ ن: همین یه تماس کافی بود که کل تمرکز من به هم بریزه. یه همچین آدم بی جنبه ایی هستم من. اه شت :/

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

    تناقض

    ساعت 5:30

    از صبح مراقب امتحان بودم برا چندرغاز پول. آراد (دوستم) میگه تو اسکولی که این کارا رو میکنی. باید خدمتش بگم که اسکول تویی. تو میخوای خرج منو بدی آخه؟؟ میگه باید تمام فوکست رو بذاری روی کار ریسرچت. خب لعنتی من دارم ماهی کلی اجاره میدم. از کجا بیارم آخه؟ یه وسیله نیاز دارم که برا جور کردن پول اون مجبورم این 3 روز رو مراقب وایسم. روزی 3 ساعت...یه روزش تموم شد خدا روشکر. 

    یه سیمولیشن دارم به اضافه هزاران مقاله ی نخونده. به اضافه ریویو کورسی که دارم به اضافه ریویو اون پروژه و فاینال کردنش. 

    باز خوبه دیروز یه قورمه سبزی چرت و پرتی درست کردم که نخوام امشب غذا درست کنم. 

    دیشب رفتم استخر و بعدشم فوری دراز کشیدم و استراحت کردم یه کوچولو خداروشکر کمرم بهتر شد. البته درد هنوز هست ولی از اون ردد سنگین یه کم افتاد. انقد دعا کردم و متوسل شدم به امام حسین crying

    دیگه اینکه دیشب از استخر اومدنی دست کشیدم به موهام دیدم یه تیکه اش سفته سفته عین چوب خشک. فکر کردم یه چیز چسبون ریخته روش. نگو یخ زده!!! کامل یخ زده بود...

    دلم برا میم تنگ شده. نمیدونم دلم تنگ شده یا شیطنت درونم باز فعال شده. همزمان که دلم میخواست بود توی زندگیم همزمان هم ازش بدم میاد. تناقض عجیبیه. 

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۶ دی ۰۲

    احساس له شدگی

    بی نهایت خسته ام 

    واقعا احساس میکنم از کمر به پایینم رفته زیر صد تن بار و بیرون اومده. در این حد له و داغونم 

    یه غلطی هم کردم داوطلب شدم برا مراقب امتحان بودن. تو 3 روز باید 18 ساعت کار کنم! حالا باز خوبه من پرروام سر مراقب امتحانا هر موقع خسته بشم میشینم. خوب هم پول نمیدن. ساعتی در حد مینیمم حقوق که میشه همون کار جنرال ولی خب چه میشه کرد که money matters!

     از اونجایی که از داستان میم استقبال نشد منم دیگه حال ندارم بنویسم. بر میگردم به همون روال خودم که این وبلاگ برام حکم بالا آوردن چرندیات توی مغزم روی یه کاغد سفید بود. 

    اساسا به نظر من هدف وبلاگ نویسی همینه. وگرنه اگر آدم بخواد براش مهم باشه که یه چیزی بنویسه که برای مخاطب باشه شاید اینستا . بقیه جاها بهتر باشن. 

    البته یه وقت حرفم به منزله توهین نباشه. اتفاقا من خیلی دوس دارم اگر بقیه منو بخونن یا برام کامنت بذارن ولی فکر میکنم اگر هدفم همون هدف قبلی باشه حتی برای مخاطبم هم جذاب تر باشه 

    همین 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۳ دی ۰۲

    درد...میم

    کم مونده از شدت کمردرد بشینم گریه کنم. یه سوزش گندی داره تو پا و باسن که خب از علایم همون دیسکه. تقصیر خودمه. نه ویتامین هامو درست عین آدم میخورم. نه نرمش میکنم نه میرم استخر مرتب. خدایا قول میدم این پریودی تموم بشه دیگه مرتب برم استخر و نرمش های کمر رو انجام بدم تو یه کاری کن من خوب بشم. خدایا استرس کارام و استرس استاد و کارای عقب افتاده داره منو میکشه :((

    ولش کن...

    از میم میخوام بگم شاید حواسم پرت بشه و درد یادم بره. حوصله ندارم رمزی کنم. یه بخشیش رو میگم یه بخش دیگه اش رمزی...

    اخرین چیزی که اینجا ازش گفتم این بود که از همه جا آنفالو و ریمووش کردم. قبلش هم برای اولین و آخرین بار بهش پیشنهاد بیرون رفتن دادم که رد کرد. بیرون که نه. بهش گفتم من امروز دانشگاهم اگر دوس داری بیا یه کافی بخوریم. خلاصه بعد که پیشنهادم رو ریجکت کرد منم زدم از همه جا انفالو و ریموو کردمش. تا 2-3 روز هم دپ بودم یادمه که یه کمی  هم گریه کردم. این تو اوج داستان هایی بود که در مورد خونه و همخونه داشتم و تو اوج روزهای بدم بود. گذشت تقریبا حدود یک ماه اینا... یه روز دیدم باز ریکویست داده که فالوم کنه تو اینستا. و همزمان هم پیام داد تل.گرام که چطوری و اینا. بخوام خیلی خلاصه کنم کل محور حرفامون به این گذشت که از اون اصرار که که دلیلت چی بوده از منم انکار.

    اگه بخوام صادق باشم منم شیطنت کردم این وسط. میتونستم بگم الکی یا هرچی ولی گفتم خودت میدونی و خودت باید بفهمی و از حرف و حالا نگو با این جرف من این بیشتر کنجکاو شده که ببینه داستان چیه.

    خلاصه آخرای تعطیلات هم 2-3 شب پشت هم پیام داد و یه بارم زنگ زد باز شوخی و خنده و مسخره بازی و تهش هم اصرار که چرا این کار رو کردی و منم باز کرم میریختم. کرم که نه! منظور اینکه هم میخواستم بفهمه من دردم چیه هم نمیتونستم مستقیم بهش بگم که بابا لعنتی تو اومدی انگولک کردی منو بعد یهو غیبت زد. خلاصه توی یکی از همین مکالمات که داشت باز اصرار میکرد از من حرف بکشه من بهش گفتم حدس بزن من بگم درسته یا ن. اینم فوری گفت ببین اگر داستان توی رابطه رفتنه که باید بهت بگم من همجین قصدی ندارم. چون 3 سال دیگه میخوام برم فلانجا (یه کشور بهتر) و برا همین تو رابطه نمیرم. 

    منو میگی مونده بودم چی بگم! حتی نتونستم بگم که من کی گفتم بریم تو رابطه؟!!!!!! خلاصه تا یه 10 ثانیه ایی گیچ و گنگ بودم. بعدش یهو گارد گرفتم که من کی همچین حرفی اصلا زدم؟!!!!! و تهش هم خلاصه با شوخی و اینا جمعش کردیم...

    و تلفن رو قطع کردیم و خدافظی.

    ادامه دارد...

    پ ن: اگر به اندازه کافی کامنت نذارید بقیه سریال رو براتون تعریف نمیکنم. دیگه خود دانیدindecisionlaugh 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۱ دی ۰۲

    آرزو

    ساعت 4:04

    آرزو میکنم کار فعلیم خیلی خوب پیش بره و نتیجه خیلی خیلی بهتر از انتظارم باشه و همونی بشه که میخوام 

    آرزو میکنم خودم و خانواده ام سلامت باشیم 

    آرزو میکنم کمرم خوبه خوب بشه و دیگه انقدر درد نکشم 

    آرزو میکنم همیشه خوشحال باشم و آرامش داشته باشم

    آرزو میکنم خدا به رزقم برکت بده و پر رزق و روزی باشم همیشه پول تو دست و بالم زیااااد باشه زیاده زیاده زیاااد 

    آرزو میکنم یه جاب خوب پیدا کنم 

    آرزو میکنم استادم باهام همیشه خوب باشه و یکی از دانشجوهای خیلی خیلی خوبش باشم 

    آرزو میکنم یه یار پیدا کنم. یه یار خوب همونطور که دلم میخواد. از اونا که قند تو دل آدم آب میشه با فکر کردن بهشون 

    آرزو میکنم خونه و ماشین وخودم رو داشته باشم اینجا 

    آرزو میکنم رویایی که همیشه تو زندگی داشتم محقق بشه 

    آروز میکنم عاقبتم ختم بخیر بشه 

    آرزو میکنم مرگ خوبی داشته باشم. یه مرگ شرافتمندانه 

    آرزو میکنم قبل مرگم ظهور امام زمان رو ببینم 

    آرزو میکنم آدم عزیزی باشم در چشم بقیه

    آرزو میکنم همه آرزوهام براورده بشن...

    آرزو میکنم هر کسی به هر آرزویی که داره برسه

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۱ دی ۰۲

    ببخشید که تهش بی ادبی شد

    امروز اتفاقی دوست همخونه سابق رو دیدم  و در موردش حرف زد. بعدشم اومدم دانشگا دوست ایرانم زنگ زد بعد دوباره یه تلفن دیگه. بعد همین که رفتم بشینم سر کارام دوس پسر همخونه سابق اومد در زد و طبق معمول خفتم کرد که حرف بزنه. همه اینا رو گفتم که تهش بگم اصلا اسم همخونه سابق که میاد و آدمای دور و برش انگار من کهیر میزنم. حالم بد میشه. یاد همه اون روزای بدی می افتم که داشتم. درسته که از نظر مالی خیلی خیلی برام سختتر از قبل شد ولی حداقل دیگه ریخت اون آدم و دور و بری هاش رو نمیبینم. خدایا شکرت 

    چقدر اتفاقای اون مدت کارم رو عقب انداخت باعث شد از استادم تذکر بگیرم. رابطه ام با این پسره بد بشه. پنیک اتک باز بیاد. یک ماه تمام من حالت تهوع داشتم که خوب هم نمیشد. 

    وای خدایا

    دلم میخواد همه این بدبختی ها رو بالا بیارم رو همخونه سابق 

    دختره ی کصافط آشغال

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۰ دی ۰۲

    بهداشت دهان و دندان را جدی بگیریم

    این پسره که بهش درس میدم از وقتی دوس دختر پیدا کرده بود بوی دهنش رفته بود. منم خیلی هپی بودم با این داستان. الان صداش کردم بهش یه چیزی رو یادآوری کنم وااااای نگم از بوی بد دهنش که خورد توی دماغم و داشتم بالا می اوردم. اه 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۹ دی ۰۲

    خستگی

    حس تنهایی مزخرفی دارم 

    احساس نیاز به وجود آدمای دیگه به عنوان دوست به عنوان هم صحبت 

    از به دوش کشیدن همه مسیولیت های زندگی به شکل تنهایی اونم توی غربت خسته ام. البته ایران هم که بودم همین وضعیت بود فرقی نداشت. 

    حس میکنم برای انجام همه این کارا به تنهایی خیلی خسته و تنهام. دلم یکی رو میخواد که یه سری مسیولیت ها رو بر عهده بگیره. در عین حال که خودم توانایی انجامشون رو دارم یکی دیگه انجامشون بده. حتی کارای خیلی پیش پا افتاده. مثلا یکی بیاد افیس دنبالم ببرتم خونه. بیاد بگه امشب شام با من. 

    خدایا شکرت ناشکری نمیکنم ولی کارم به کجا رسیده که همچین چیزای بیخودی برام شده حسرت. 

    دلم میخواس هیچ دغدغه مالی نداشتم. عین بنز کار میکردم و کارای ریسرچ و اینام عالی پیش میرفت مثلا سالی 5 تا پیپر خفن میدادم. انقد نگران ایران نبودم و همه چی در مورد ایران و خانواده ام عالی بود. دلم میخواس یه خری رو به عنوان دوس پسر فاب داشتم که خرج میکرد برام :)) غذا درست میکرد. خونه رو تمیز میکرد. 

    خسته ام از این همه کاری که کردم و این همه کاری که باید بکنم....

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۹ دی ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی