دوس پسر همخونه همین الان رفت و من نمیدونم تا چقدر وقت دیگه قراره بیارتش اینجا! هر چند بدبختا کار خاصی نمیکنن ولی خب ساعت ها حرف زدن توی خونه ایی که عطسه میکنی کل خونه خبردار میشن یه کم رو مخه... فک کن طرف بلند بلند حرف میزنه بعد یهو پچ پچ میشه. من که گوش نمیدم ولی مجبورم برم بچپم تو اتاقم و حتی و برای غذا خوردن هم نیام بیرون. درسته که یه فرصتی میشه که ادم بشینه سر درس و زندگیش ولی خب از طرف دیگه هم انگار حبس شدی توی خونه. اونم خونه ایی که مشترکه و تو حتی داری پول بیشتری بابت اجاره میدی! 

پسره اینجاییه و ادم بامزه اییه. کیس خوبیه حداقل برا همخونه. یعنی یه جورایی بهتر از همخونه اس! 

خب بهتره که حسودی نکنیم و عین آدم کارمون رو بکنیم :)))))

مشکل من حد وسط بودنمه. آدمایی که حد وسط هستن همیشه ضرر میکنن. من نه دختر شوهر بکن و بچه بیار بودم که الان تو این سن سر خونه زندگیم باشم و به آشپزی مشغول و به فکر این باشم که حالا شام اعضای خانواده رو چی بذارم یا سرگرم خاله زنک بازی های مادرشوهر خواهرشوهر باشم نه از اینا بودم که ول باشم تو این اپ ها و همزان با صدنفر...

سر فرصت میام حرفای بیشتری میزنم...

پ ن: امشب خیلی احساس تنهایی کردم احساس کردم تو دنیای به این بزرگی هیچ کسی رو ندارم. استرس شدید و غربت رو دارم تازه کم کم حسش میکنم. من تنهایی کم نکشیدم تو مملکت خودمون. تنهایی اینجا هم خیلی شاید بزرگتر از اونجا نیس ولی خب تنهایی تنهاییه دیگه...