۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

مود الان من

الان توی این مودم که مثلا میم پیام بده بیا بریم پیاده روی و بعدشم بریم چه میدونم یه کافی بخوریم 

ولی پیام نمیده 

اینم مثل ex خود.چس کن تشریف داره انگار. شایدم فقط میخواست یه شیطنتی کنه. غلط کرده من ازش خوشم اومدههه! مگه من مسخره توام ؟!!

خیلی هم خوشم نیومده. یعنی میدونید چیه؟ وقتی لینکدین ایناش سرچ میکنی یا عکسای پروفایلش رو میبینی میگی بابا این قیافه نداره. مخصوصا از نطر دماغ. ولی وقتی خودش رو از نزدیک میبینی خیلی خیلی بهتر از عکساشه. نمیدونم شایدم چون باحال و کول و بچه پرروعه و از این هیکل ورزشکاریاس قیافه خیلی معمولیش رو کاور میکنه 

وگرنه که خودمم میدونم "ر" خیلی از نظر قیافه به این سر بود. حتی اکس هم خیلی سر بود. ولی "ر" رو روس نداشتم اکس هم که بره گمشه

اینم روحیات خود بزرگ پنداری و خود مهم پنداری داره مثل اکس. اصن این شریفیا چرا اینطوری ان؟؟!! اکس هم دانشگا شریفی بود. اونم همین طوری بود. پیام نمیداد زنگ نمیزد مغرور بود. ته دلم میدونستم منو خیلی دوس داره ولی غرورش جلوتر از قلبش و احساساتش بود. 

حالا این یارو "میم" هم دو حالت داره. یا کلا قصد جدی واسه تو رابطه رفتن نداره و اگرم داره انتخابش من نیستم یا این که اخلاقایی شبیه به اکس داره. آپشن دوم محتمل تره چون همون روزی که رفتیم بیرون تهش بهم گفت به من خیلی خوش گذشت ولی چون تو دانشجو هستی و میدونم سرت شلوغه ترجیح میدم خودت هر وقت وقت داشتی برا بیرون رفتن بهم پیام بدی. من پیامی از اون روز ندادم بابت بیرون رفتن ولی خب اخه لامصب 2-3 بار تو پیام بده تا من دفعه 4ام پیام بدم. 

 پ ن: امروز خیلی گریه کردم. خیلی اشک ریختم و قلبم خیلی تیر کشید و مچاله شد...همین. 

  • ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۶ شهریور ۰۲

    شاید دوست دارم که بمیرم

    دلم میخواست میزفتم یه جای خیلی دور

    یه جایی که نه کسی منو میشناخت نه من کسی رو میشناختم 

    کلا دور و برم آدمیزاد نبود 

    هیج مسیولیتی هم نداشتم. مثلا یه جایی شبیه یه جزیره دور افتاده تنهای تنها. طبیعت... صدای آب... صدای موج های دریا 

    یه نسیم خنک 

    یه کلبه کوچیک تمیز با یه اتاق که پنجره اش باز میشه رو به همچین صحنه ایی

    بعد قدرت پرواز داشتم 

    و قدرت این که روی آب بخوابم و با موج های دریا آروم بالا پایین برم 

    بعد یهو عین یه پر برم بالا رو ابرا دراز بکشم 

    چشمام رو ببندم و بخوابم 

    دلم یه جایی رو میخواد بدون آدما بدون دغدغه ها بدون مسیولیت ها بدون نگرانی ها 

    مردن این شکلیه؟!

    روح وقتی از قفس تن آزاد میشه اینطوری میشه؟
    اگه آره که من مردنو دوست دارم ...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ شهریور ۰۲

    امروزم

    ساعت 3 بعد از ظهره و منی که تا 11 خواب بودم و بعدشم رفتم یه جا خونه ببینم که یارو اصلا نیومد قرار و یه ساعت معطل شدم!!! الان تازه پاشدم اومدم لب!

    تو simulation ها موندم و باید یه گلی به سرشون بگیرم 

    البته وقتی هم انصافا براش درست و حسابی نذاشتم 

    میخواستم امروز برم نون و پنیر و این چیزا بخرم که احتمال زیاد نمیرسم 

    اون درسه هم که قرار بود تی ای اش باشم هم به حد نصاب نرسید و خداروشکر کنکله! 

    الان دیدم یه ایمیل اومد یه درس دیگه بهم دادن که اونم بلد نیستم. 4 تا کلاس 130 نفری!!!!!!!! ایمیل زدم با استادش حرف بزنم ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم

    دیشب خیر سرم دیر وفت رفتم خونه که با همخونه حرف نزنم ولی باز منو گیر آورد و اومد شروع کرد حرف زدن. گله و شکایت از اینکه از اکیپ دوستیش کنار گذاشته شده و فلاتی بلاکش کرده و این داستانا

    خب من اینو میدونستم ولی به روش نیوردم حتی دلیلش رو هم به روش نیاوردم. تنها چیزی که ازش پرسیدم این بود که به نظر خودت چرا؟! 

    اولش میگفت چون من فلان پسر از دوستای مشترکمون رو پیچوندم و خیانت کردم و رفتم با یکی دیگه و این داستانا. بهش گفتم ببین هم من هم خودت هم اون اکیپ دوستی میدونیم که روابط آدما به بقیه ربطی نداره و خودتم میدونی که به این خاطر کنار گذاشته نشدی. دیگه اینجا بود که اعتراف کرد که اره شنیدم که از دستم ناراحت شدن و میگن از وقتی جاب گرفته به خودش مغرور شده و ...

    خب من بازم به روی خودم نیوردم ولی توی دلم داشتم میگفتم عزیز من چیزی که عوض داره گله نداره

    برای اینکه آدما دوست داشته باشن باید بهشون حس دوست داشتنی بودن بدی. اصلا این قرهنگ compliment که این غربی ها دارن رو من خیلی دوس دارم. یهو الکی مثلا به دوستت میگی امروز چه خوشگل شدی و این بهش حس خوب میده. وقتی اون آدم حس خوب میگیره باعث میشه تو رو بیشتر دوس داشته باشه! این یه واقعیته 

    وقتی تو به دلیل کمبودهایی که در گذشته داشتی و کمبودهایی که در خودت حس میکنی دایما هر چیز کوچیک و بزرگی رو توی چشم بقیه میکنی بقیه درشون حس بدی ایجاد میشه. نسبت به خودشون حس ناکافی بودن پیدا میکنن و این باعث میشه تو رو بذارن کنار. چون تو به طرز عجیب غریبی bragging میکنی و این خیلی بده 

    خداروشکر این داستان باعث شد بفهمم این قصیه از من ناشی نمیشه. دروغ چرا یه وقتایی میگفتم نکنه من دچار jelousity شدم ولی واقعا کنار گذاشته شدنش توسط یه اکیپ حداقل 10 نفره بهم ثابت کرد که هیشکی این مدل رفتار رو نمیپسنده و عیب از من نیس

    این درسته که اگر من جای اون ادم بودم و یه جاب مثل اون الان داشتم و یه زندگی مثل اون داشتم اصلا هپی نبودم. چون من این چیزا رو توی مملکت خودمونم داشتم. جاب خوب income خیلی خوب خونه و زندگی مستقل آزادی همه چی. از مزایای کشور آزاد هم که خیلی استفاده نمیکنم چون درینک نمیکنم و خیلی ازادی های اینجا رو برا خودم محدود کردم. کاری به درست و غلط تصمیمم ندارم میخوام بگم که اینطوری مهاجرت برام پیشرفتی محسوب نمیشد ولی خب با همه این وجود بازم در برابر bragging های اون آدم اذیتم

    انی وی

    خلاصه این که داستان اینطوریه 

    از میم هم خبری نیس. خودش اون روز بهم گفت اینطوری نباشه که من همش بگم بریم بیرون. نمیخوام مزاحمت بشم و یه جورایی فهموند که بیشتر دوس داره من بهش بگم بریم بیرون. ولی خب عمرا که من بهش فعلا پیامی بدم. خودش اگه بخواد میده دیگه 

    دیگه همینا 

    توهمات وسواس فکریم هم همجنان ادامه داره یه کوچولو کمتر شده ولی کامل از بین نرفته. باید اون راه درمانی رو ادامه بدم امیدوارم که جواب بده 

    فعلا همینا 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۱ شهریور ۰۲

    دیت !

    رفتم دیت و اومدم 

    راستش رو بخوام بگم میتونم بگم که خیلی هم بد نبود! قبلش به غلط کردن افتاده بودم تا جایی که میخواستم کنسلش کنم. حوصله اش رو نداشتم و دلم میخواست بزنم زیر همه چی. ولی دروغ چرا فان بود!!

    حرف اول اسمش میمه. از این به بعد بخوام در موردش اینجا صحبت کنم میگم میم!

    قد و تیپ ایناش خوب بود. فیسش خیلی معمولیه ولی رفتارش خوب بود. یه جوری کول و باحال از اینا که باهاش به ادم خوش میگذره. 

    من ولی یه syndromای دارم که کلا خیلی راحت از پسرا خوشم نمیاد. کوچکترین حرکت یا ایراد چه توی رفتارش چه توی ظاهرش میتونه کاملا دل زده ام کنه. توی اینم یه سری چیزا دیدم ولی خب اونقدری نبود که بگم این اولین و آخرین دیتم با این آدمه! البته این که میگم دیت نه این که چیز خاصی باشه. 

    اومد دم آفیس و رفتیم یه ایس کافی خوردیم و بعدم تا افیس پیاده اومدیم و بعدشم رفت. ولی حس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم ولی خیلی حرف داشتیم که بزنیم. حداقل به عنوان یه دوست معمولی خوب بود و یه دو ساعت یه کم از اون حالت و مود داغونم یه کم فاصله گرفتم. یعنی یه جوری بود که انگار این 2 ساعت یه کوچولو از زهر جمعه و شنبه و یکشنیه رو کم کرد...

    دیگه دلم نمیخواد over thinking کنم

    خیل یاین مدت خودمو اذیت کردم 

    و باز هم این چهار عبارت هواپونوپونو:

    متاسفم 

    منو ببخش 

    سپاسگزارم

    دوست دارم

     

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲

    از اینجا تا اخر دنیا غلط کردمممم

    با یه بنده خدایی قرار دیت گذاشتم الان منتظرم بیاد ولی خب عین ... پشیمونم. وای خدایا اخه این غلطا چیه من پشت هم تکرار میکنم؟! چه مرگم شده؟!! :((((((((((

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲

    مختصری از ...

    ذهنم پر از آت و آشغالاییه که باید بیارمشون روی این صفحه سفید 

    نمیدونم حتی از کجا شروع کنم 

    موقعی که کویید شروع شد خیلی بیمای های روانی تهفته توی آدما زد بالا. یه جا خونده بودم که تعداد مراجعین به روانپزشکا چندین برابر شد. خب منم یکی از همون آدمایی بودم که وسواس فکری موروثیم همون دوران زد بالا و اونقدر حاد و شدید شد که تبدیل شد به پنیک اتک های وحشتناک و روانپزشک و دارو و این چیزا. نگم که چه دوران سختی رو تحمل کردم و یه روزگاری بود که وقتی میرفتم تو خیابون و مردم عادی رو میدیدم با خودم میگفتم خدایا یعنی میشه منم برگردم به دوران عادی زندگیم؟ همین الان که دارم اینا رو تعریف میکنم چشمام پر اشک شد...

    تقریبا 2 سال اون داستان طول کشید تا این که رفته رفته با کمک دکتر و دارو و کلی نذر و نیاز به درگاه خدا من بهتر شدم. از بعد اون روز گهگاهی اون حالتا میومد و میرفت. از وقتی مهاجرت کردم اوضاعم بهتر شده بود تا همین 2 روز پیش که عین یه زلزله باز رو سرم خراب شد.

    بعضی وقتا به این فکر میکنم که غیر از وراثتی بودن موضوع ریشه این داستان چی میتونه باشه؟! چیزای مختلفی میاد تو ذهنم ولی پررنگ ترینشون کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس و اضطرابه. میخوام بگم که انگار این داستان وسواس فکری در واقع خودش side effect یه چیز دیگه اس.

    دیشب خونه یکی از بچه ها دعوت بودیم. 

    و مهمترین اتفاق دیشب این بود که مطمن شدم مشکلات من با همخونه ناشی از خودم نیست. چیزی که دیشب دستگیرم شد این بود که تمام دور و بری ها و دوست های صمیمیش دارن از جمعشون میذارنش کنار. جرقه ی داستان از اونجا خورد که سین داشت از خونه جدیدشون تعریف میکرد و من توی جمع ازش پرسیدم که اپارتمان جدید آیا واحد یه خوابه هم داره یا نه؟ و این شد که همشون کنجکاو شدن که من چرا دارم یه همچین سوالی میپرسم. تقریبا تمام بچه های اون جمع دوستای صمیمی همخونه هستن و دیشب سین 2 بهم گفت فرار کن از اونجا و خودت رو نجات بده! بدون اینکه من کلمه ای حرف زده باشم و گله ایی کرده باشم! جزییات رو نمیخوام خیلی اشاره کنم ولی تمام طول مهمونی داشتم به این فکر میکردم که چرا هیچ وقت به خودم حق ندادم که دختر تو حق داری دختر تو راست میگی دختر حق با توعه ... و هر بار که از چیزی اذیت شدم درسته که غر میزدم ولی ته دلم میگفت شاید مشکل از توعه شاید تو سخت میگیری شاید تو حساسی و...

    ولی دیشب بهم ثابت شد که این فقط من نیستم که از کارای این ادم اذیتم و همه دارن اینو میگن. حتی سین 2 صمیمی ترین دوستش! سین 2 چیزایی ازش تعریف کرد که متعجب شدم که خدایا چطور من این دختر رو تا الان تحمل کردم...

    و حرف های مشاور دانشگاه اومد توی ذهنم که بهم میگفت این آدم یه ادم toxic و negative هست. 

    خود همخونه هم دیشب اومد توی مهمونی ولی خیلی دیرتر از بقیه. دلم نمیخواد حتی دیگه تو صورتش نگاه کنم. دیشب هم یه گندی زد که این گند رو باید توی یه پست رمزدار جدا بنویسم. 

    وسواس فکریم هم ناشی از این آدمه

    الان تلفنم زنگ خورد 

    بقیه اش رو برم بعدا میام میگم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲

    نخونید بهتره!

    دیر.ز یکی از بدترین روزهای اومدن به اینجا رو تجربه کردم 

    انقدر حالم بد بود که از توی لب پاشدم رفتم خونه همون صبح. حالت های وسواس گونه و استرس های شدید ایران دوباره برگشته و من هیچ راهی برای مقابله ندارم. خسته تر از اونی هستم که بخوام وضعیت این روزهام رو حتی بنویسم. حالم از این زندگی شتی دیگه داره به هم میخوره. وسواسم دوباره برگشته و خیلی خیلی تحت فشار هستم. چند روزیه که عملا هیچ کاری نکردم و از دست خودم حرص میخورم. آخرین آپدیتی که به چوآن ( دانشجوی پست داک) دادم derive کردن یه فرمول ساده بود و حل یه مساله optimization که واقعا کار یه روز بود جفتش ولی من به اندازه شاید 3 هفته طولش دادم!!!! 

    خدایا اعصابم به شدت به هم ریخته 

    نه پی ام اس هستم نه هیچی ولی به شدت داغونم از نظر روحی 

    از همخونه متنفرم و وقتی میبینمش کهیر میزنم 

    خدایا 

    خدایا این حال بد رو از من بگیر و بهم حال خوب بده 

    یه کار کن جسمی و روحی خوب بشم ای خدااا 

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲

    روزمرگی ها

    چند وقتیه که ننوشتم 

    کلی کار سرم ریخته. و تازه با شروع ترم خیلی بیشتر هم میشه. دپارتمان برا تی ای یه درسی بهم داده که اصلا بلدش نیستم. ولی چه کنم که به خاطر پولش نمیشد ردش کرد!

    از وقتی خانواده "ر" اومدن اصلا هیچ خبری ازم نگرفته دروغ چرا خوشحال هم هستم یه جورایی! در واقع خدا خدا میکنم که اصلا ازش هیچ خبری نشه 

    ویکند قبلی بالاخره از این شهر زدیم بیرون و رفتیم یه جای توریستی به فاصله 2 ساعت از اینجا. به اندازه بهشت قشنگ و ارامش بخش بود با این که بعدش کمردرد خیلی زیادی داشتم و هنوزم خوب نشدم ولی خب به رفتنش واقعا می ارزید. با همخونه ارتباطم رو به شدت کم کردم و یه جورایی اصلا نمیبینمش. دارم به یه اپارتمان یه خوابه فکر میکنم ببینم دیگه چی میشه 

    میخواستم خوشخواب از اماز.ون بخرم ولی میترسم ریسک کنم و اونی نباشه که میخوام. دو سه تا برند معروف اینجا رو هم رفتم سر زدم به شدت گرون بودن. البته میگه قسطی میدیم. امروزم یه آف خیلی زیاد رو کارای یکیشون خورده. خدایا کمک کن من یه خوشخواب بگیرم که برام عالی باشه از این کمردرد و خوابیدن مفلوکانه روی زمین راحت بشم. 

    چند روز پیشا هم رفتیم دورهمی ایرانیا تو دانشگاه خوب بود. از اون روز به بعد یکی دوتا پسرا نمیدونم از کجا منو توی تلگرام پیدا کرده بودن بهم پیام دادن. بهانه الکی برا صحبت بیشتر! ولی خب من خیلی care نکردم...

    امروزم یکی از همکارای سابق بهم پیام داد 

    با همخونه همچنان رابطه خیلی خوبی ندارم و رو مخمه با کاراش و حدس میزنم که خودش هم فهمیده که خیلی رو مخمه ولی مهم نیست. 

    اوضاع ریسرچ هم یه کم شل گرفتم این هفته که خدایا کمک کن جبران کنم و کار به خوبی پیش بره 

    کاش این استخر کوفتی باز میشد 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۹ شهریور ۰۲

    فاصله

    از لحاظ روحی به هم ریختم. نمیدونم به خاطر کمردرده یا چی

    امروزم رفتم که برم استخر ولی باز این بچه مچه ها رو ریخته بودن اون تو و دست از پا درازتر برگشتم 

    اعصابم خورده امروز باید میرفتم استخر کمرم بدجوری درد میکنه 

    باز ظهر برم ببینم این یارو قبول میکنه برم تو یا ن 

    دیروز داشتم در مورد یه موضوعی که مشترکه بین من و همخونه باهاش صحبت میکردم و میگفتم که فلانی که بابت خونه فلان پول رو ازمون میخواد بهم ایمیل زده و از این داستانا و منم بهش گفتم ما نباید این پول رو بدیم ولی اگر بازم میخوای باهامون حساب کنی بگو جقدر میشه خلاصه یهو عین دیوونه ها قاطی کرد و با لحن خیلی بد و تندی بهم گفت تو بیجا کردی این حرف رو زدی! خیلی ناراحت و شوکه شدم از حرفش و بهش گفتم مودبانه تر هم میتونه حرف بزنه. بعدش سکوت کردم. بماند که تا اخر شب هزاربار عذرخواهی کرد و فرداش بازم پیام داد که اعصابم خورده که اون حرف رو زدم و قصدم دلسوزی بود و منظوری نداشتم و این داستانا 

    ولی بازم مطمن شدم که مسابلی که باهاش دارم شاید نهااایت 30 درصدش به خاطر حساسیت ها و مسایل درونی خودم باشه ولی واقعا 70 درصدش به خاطر فرهنگ متفاوت و خلقیات و روحیات اونه. ادم بی ادبیه و درونش پر از احساسات بده. البته نه این که من خودم خیلی گل و بلبل باشم من خودمم پر از نکات منفی ام ولی اون واقعا درونش پر از تضاد و تناقضه و حد و مرزش برا خیلی چیزا با من فرق میکنه. احساس میکنم باید تا جایی که میشه ازش فاصله بگیرم 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی