۱۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

.فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین خدابا توکل به تو

خدایا به مهربونی خودت بلا رو از سر مردم ایران بردار

خدایا به خودت سپردمشون 

خدایا سلامتی و طول عمر خانواده ام رو از تو میخوام 

ای خدای مهربان 

 

  • ۱
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳۱ فروردين ۰۳

    یک پست چرت و چرت صرفا جهت تخلیه ذهن

    برا ریپورت فردا اصلا آماده نیستم. کل ویکند رو باید بذارم امتحان تصحیح کنم بنابراین وقتی برای استادم باقی نمیمونه به جز امروز و فردا. امروز باید یه چیزی بنویسم بدم به این پسره. تازه خرید هم داشتم میخواستم برم انجام بدم امروز. امیدوارم برسم به همه کارام. شاید یه 2 ساعت وقت بذارم برا خرید بعدش دوباره برگردم آفیس. نمیدونم. 

    دیروز خیلی زود رفتم خونه و طبق معمول پشیمون شدم که چرا انقدر زود رفتم. نه کار کردم نه تفریح. خیلی احساس بدی داشتم 

    قبلش پیام داده بودم به این دختره که وسایلش دستم بود ببینم کجاس امانتیاش رو بدم. اسم دختره رو میذارم "نچسب". نگفت که اون یکی دوست مشترکون (اسمش رو میذارم:فرفری) رو دعوت کرده خونه اش و اینا. فرداش استوری گذاشت دیدم. نمیدونم چرا حساس شدم حتی نسبت به یه همجین چیزای بی اهمیتی. خب یکی, یکی دیگه رو دعوت کرده. صرف اینکه جفتشون دوست های تقریبا صمیمیم هستن که قرار نیست منم حتما توی جمعهاشون همیشه باشم که! حتی من اگر با یه عده دیگه باشم و اینا رو دعوت نکنم عذاب وجدان میگیرم و چیزی استوری نمیکنم که اینا ناراحت نشن. در حالی که کار درستی نیس خب که چی مثلا. 

    اولش ناراحت شدم بعدش خودم رو سرزنش کردم که چرا اصلا ناراحت شدم. بعد یاد حرف تراپیست افتادم که چرا دارم خودم رو سرزنش میکنم. خب دختر جه اشکالی داره که ناراحت بشی؟ به هر حال توقع داشتی تو هم دعوت بشی و نشدی. یه کم ناراحت بشی بابتش هیچ اشکالی نداره طبیعیه بالاخره تو هم آدمی شلغم که نیستی. بگیر به دمپایی سمت چپت و رد شو. ناراحت شدن اشکالی نداره تو ناراحتی موندن اشکال داره

    البته اینم بگم از نچسب جدیدا اصلا خوشم نمیاد دیگه. شایدم به خاطر اینه که آخرین دیدارم با میم اینو برداشتم با خودم بردم. از من به هر کسی که این متن رو میخونه نصیحت به هیج عنوان و تحت هیچ شرایطی یه دختر دیگه رو برندارید با خودتون ببرید دیت. گند میزنن به همه چی. البته نه اینکه اون اون رابطه بند اون یه شب بوده باشه ها نه. بالاخره پایه و اساسش سست شده بود ولی خب این در نقش کاتالیزور اومد و این تخریب رو خیلی تسریع کرد. دقیقا از فردای همون شب دیگه میم با من اون ادم سابق نشد و خب پافشاری ها و اصرارهای من هم دیگه این رسمان نازک رو پاره کرد. 

    مشخصه که باز مغزم رفته سمت میم؟؟؟ :(

    اشکال نداره اینم طبیعیه. نون میگفت هفته پیش یه جایی میم رو دیده و تنها بوده و خودش اومده جلو سمت اینا سلام و خوش و بش کرده و از عمد میخواسته باهاشون گرم بگیره. به نون گفتم برام مهم نیس دیگه دیدیش هم به من نگو خواهشا. خدایا خواهش میکنم من هیچ وقت نه اینو با دختری ببینم نه خبری بهم برسه که با دختری دیده شده. از من گرفتیش دیگه برام بسه حداقل اینو ازت میخوام که این ضجر رو نکشم که بخوام ببینمش با کسی دیگه. 

    اکیپ نچسب اینا (اسمش رو میذارم اکیپ شلغما) ویکند میخوان برن کمپینگ و این داستانا. چاره ایی ندارم جز اینکه باهاشون برم چون از بی آدمی دور و برم دارم به شدت رنج میبرم. حس میکنم یکی از دلایل اینکه انقد هنوز مغزم به میم چسبیده همینه. نداشتن گروه دوستی خوب و ادمای درست حسابی دور و برم. 

    باید انتظارم رو از آدمای دور و برم کم کنم. و خودم هم کمتر سرویس بدم. مثلا وقتی میبینم هر جا من نیاز داشتم نون به دادم برسه نرسید خب چرا باید درددل هاش رو گوش بدم. وقتی اون ادمیه که توی خوشی ها از من یادی نمیکنه وقتی میخوایم بریم مثلا این دورهمی های دانشگا و میدونه من تنهام و من رسما بهش میگم من تنهام نمیدونم با کی برم و اصلا به روی خودش نمیاره تا مبادا من بخوام وارد اکیپ دوستیشون بشم خب چرا من باید باهاش همدردی کنم؟ حالش رو خوب کنم؟ دقیقا خودم متوجه میشم که وقتایی که باهاش هستم عین این میمونه که شارژش تموم شده میاد میزنه خودش رو به شارژ و من قشنگ تخلیه میشم. داون میشم رسما. 

    وای خدایا 

    جقد حس میکنم حالم خوب نیس با هیجی 

    البته نه این که حالم خوب نباشه. مودم خیلی تغییر میکنه یه وقتایی انقد حالم خوبه که وقتی راه میرم انگار دارم پرواز میکنم یه وقتایی انقد بدم که حتی نمیتونم گریه کنم از شدت حال بدی

    اشکال نداره درست میشه 

    بازم خدا رو شکر به خاطر همه اون چیزای خوبی که تو زندگیامون هست 

    بقیه اش هم درست میشه 

    یه روزی میاد میام اینجا رودوباره میخونم بعد به خودم میگم دیدی همه چی درست شد بیخودی نگران و ناراحت و افسرده طور بودی 

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۰۳

    فشار کاری

    انقد کار دارم که گ گیجه گرفتم ( gogije)

    سرم درد میکنه. میگرن کوفتی هی تو سرم سوک سوک میکنه. دیروز و پریروزم کلا به استرس گذشت. همش رو مبل افتاده بودم و سایت های خبری رو بالا پایین میکردم. خدایا خودت رحم کن

    سر یه داستانی ممکنه دپارتمان کل پول تی ای رو این ترم بهمون نده. تقریبا یک سومش رو بده. خیلی نگرانم. خدا کنه همه اش رو بده. خدایا خواهش میکنم پولم رو تمام و کمال این ترم دریافت کنم خدایا خواهش میکنم...

    نون همین الان پیام داد. نمیدونم چرا ول نمیکنه. بابا دختر خوب نمیخوام باهات در تماس باشم عزیزم بکش بیرون از من. بی احترامی رو خیلی وقته دیگه بر نمیتابم! هی قوربون صدقه میری که چی؟؟ تو نمونه ی واقعیه یه دوست غیر واقعی هستی. آخر هفته از استرس و حال بدی داشتم میمردم ولی بهت پیام ندادم زنگ هم نزدم چون نمیخوامت دیگه واقعا نمیخوام. 

    هنوز کامنتای پست قبلی رو جواب ندادم. به جندتاتون رمز دادم ولی فقط دو نفر برام کامنت گذاشتید. عاقااا خب رمز میگیرید کامنت بذارید دیگه این چه وضعشهsmiley البته قبول دارم که خیلی اون پست طولانیه

    خیلی کار دارم. باز خوبه دیشب بالاخره فایل های تکسم رو فرستادم برا این خانومه. صد ساله میخوام بشینم برا گواهینامه بخونم هی میندازم عقب. پاسپورتم هم نیومده نگرانم. اون یکی فایله هم که منتظرشم هم نیومده باز نگرانم. منتظرم اینا بیاد بعد پرمیتم رو تمدید کنم برا اونم وقت ندارم و طبق معمول نگرانم. 

    هی میخوام برم به استادم بگم که میخوام بلیط بگیرم هی نمیرم. با خودم میگم خب پول بلیط رفت و برگشت و سوغاتی و اینا رو از کجا میخوای بیاری؟ حالا بلیط رو شاید بتونم جور کنم ولی خرید ها رو نمیتونم. از طرفی دلم نمیاد خونه رو بدم سابلت به خاطر وسیله هام میترسم بیان گند بزنن توش از طرف دیگه خب اگه ندم بایداون اجاره سنگین روخودم بدم. وای خدایا این مغز من همش باید فکر کنه. 

    بعضی وقتا انقد فکر میکنم که حس میکنم از تو مغزم دود بلند میشه

    الانم سین اومده بود از استادمون مینالید. طبق معمول که همه درد دل هاشون رو میان به من میگن و منم انگا رنجات دهنده ی عالمم! نشستم باهاش حرف زدم بهش دلداری دادم. مگه من سطل زباله ی شماهام که هی میاین بدبختی هاتون رو میگید به من؟ مگه من تو خوشی هاتون هستم؟ تو مهمونیاتون و اینا 

    خیر سرم تراپیست دارم. تا الان که حدود 5 جلسه رفتم خیلی جواب خاصی نگرفتم. نمیدونم طبیعیه یا ن. فعلا چیزی که بهش ثابت شده اینه که من خود سرزنش گری شدید دارم و یه دو تا فیل شفقت و اینا داده که من هنوز گوش نکردم. اخرین دیت سمی هم که داشتم رو براش گفتم که گفت هر کاری با یارو کردی رو باید 10 برابرش رو انجا میدادی و اینا. منظورش این بود که خیلی سمه. از اون مردک هم تا الان خیلی جزییاتی بهش نگفتم. و عملا خالی نشدم و تحلیلش نکردیم. دلم میخواست واقعا قضاوت کنه ببینم اخرش کی چقدر مقصر بود و اینا. 

    یک عااااااااااالمه تمرین دارم که باید تصحیح کنم و حوصلم نمیکشه برم سمتش. اون فایله هم مونده. اون یکی کار نصفه هم مونده. خدایا ...

    دو سه هفته دیگه تولدمه. نمیدونم چی کار کنم. کسی رو که ندارم برام تولد بگیرهsad خودم باید برا خودم بگیرم و به بچه ها بگم بیان. البته نه این اکیپ سم. اون یکی اکیپ. فوقش یه کیک هم بگیرم و یه آرزو کنم و یه شمعی هم فوت کنم. پارسال همخونه ی سابق برام تولد گرفت. درسته ازش بدم میاد ولی خب خداییش یه سری کارا هم برا من کرد. پارسال ر هم بود تو زندگیم. یادش بخیر. امسال خالی خالیم رسما:)) یعنی میشه تا قبل تولدم یکی بیاد تو زندگیم که توی تولدم هم باشه؟ یه ادم درست حسابی که خودم میخوام نه هر پلشتی. 

    بوی فلفل دلمه ایی میاد تو لب. دلم دلمه های خونه رو خواست...:(

    از این پسره هم لبی هم بدم میاد. جدیدا ساپورت نمیکنه. این سری بخواد هم ساپورت نکنه هم باهام بد حرف بزنه به خودش میگم شایدم برم به استاد بگم ( هیچ کاری نمیکنم خودم مطمنم!). اتفاقا سین که داشت باهام حرف میزد داشتم با خودم میگفتم خدایا من چقد مظلومم. چقد صدام در نمیاد. اینا چقدر راحت با استاد بحث میکنن و اعتراض میکنن. در رابطه با اون مردک هم همین بودم. البته اخرش. یعنی زمانی که منو با خاک یکسان کرد که درون داغون و شکست خورده خودش رو جمع کنه. 

    ایران هم همین بودم. در برابر مدیرم خیلی کوتاه میومدم و صبر میکردم. چون هیچ وقت اعتماد به نفس این رو نداشتم که اعتراض کنم. حالا سین میگفت خوبه تو باز سیاست داری چیزی نمیگی اعتراضت رو نشون نمیدی. نمیدونم شایدم خصلت خوبیه. 

    فعلا همینا 

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۸ فروردين ۰۳

    خدایا بحق فاطمه زهرا خانواده ام رو حفظ کن در پناه خودت سالم و سلامت

    خدایا خانواده ام رو به تو سپردم 

    مردم ایران رو به تو سپردم 

    خدایا سلامتیشون رو از تو میخوام 

    ‌خدایا سلامتی خانواده ام و طول عمر باعزتشون‌رو از تو میخوام 

    خدایا در پناه خودت حفظشون کن

    امین یا رب العالمین 

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

    پ ن: بچه ها کامنتهاتون رو جواب میدم بعدا الان اصلا حالم خوب نیست. 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳

    جزییات !

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ فروردين ۰۳

    شک شک شک

    ساعت نزدیک 3! از صبح فقط یا خواب بودم یا رفتم حموم یا خونه رو یه دستی کشیدم یا ناهار درست کردم یا تلفن حرف زدم 

    تازه پاشدم اومدم لب! 

    کشمکش های درونیم هنوز ادامه داره. در مورد اون پستی که این اواخر گذاشتم. باورم نمیشه که نمیتونم تصمیم قاطعانه بگیرم. خیلی خیلی موقعیت سختیه. هنوز دل دل میکنم. تقریبا 2-3 روز امتحان کردم شرایط جدید رو ولی اصلا نتونستم باهاش اوکی باشم. در یک لحظه بهترین حس رو داشتم در لحظه بعدیش بدترین حس دنیا. حس گناه ولم نمیکنه. حس از چشم خدا افتادن. حس ترس. میدونم اینا شاید زاییده تفکرات خودم باشه و اصلا درست نباشه ولی فکر میکنم امادگی این تغییر رو الان ندارم. حس میکنم در همین حد نصف و نیمه فعلا بیشتر نمیکشم. هرچند اینم خودش برام دوگانگی ایجاد میکنه. ذهنیت بد برای آدمای دیگه ایجاد میکنه. ولی چی کار کنم انگار نمیتونم. دلم میخواد بیشتر به خودم فرصت بدم و یهو یه کاری نکنم که دیگه نتونم تغییرش بدم. 

    دیشب خیلی گریه کردم 

    همش از خدا میخوام راه درست رو بذاره جلوی پام و تصمبم درست رو کمکم کنه که بتونم بگیرم بدون اینکه دیگه بهش شک کنم 

    خدا لعنت کنه اون مردک رو که منو توی این وضعیت انداخت 

    اگر انقد منو سر این داستان تحقیر نمیکرد من هیچ وقت به این تغییر فکر نمیکردم. اعتماد به نفس من له شد سر یه موضوعاتی 

    یه پست رمزی نوشتم منتشرش میکنم که داستان مشخص تر بشه 

    خدایا خودت کمکم کن من خیلی خسته ام 

    پ ن: نون چند روزیه که هی پیام میده و زنگ میزنه. از عمد دارم میپیچونمش با این که از این کار متنفرم. ولی واقعا چاره ایی نیست. حرکتی که اون روز کرد واقعا دارک بود از طرفی اصلا دیگه از حرف زدن باهاش حس خوب نمیگیرم. به شدت برام انرژی منفی داره. یادم نیس اینجا تعریف کردم که چی کار کرد یا ن. منو دعوت کرد خونه اش بعد 5 مین مونده به این که برم سمت خونه اش پیام داد و یه جورایی کنسل کرد و بعدشم بهم دروغ گفت و از استوری یکی از بچه ها تابلو شد. خب مگه دیوانم که با همچین آدمی رابطه ام رو ادامه بدم؟؟ اخه چه نفعی این ادم به من میرسونه. الانم میدونم چی کار داره که انقد پیگیری میکنه. استوری اخرم رو دیده و میخواد فضولی کنه در حالی که خبر نداره که من دیگه نمیخوام باهاش دوستیم رو ادامه بدم. یعنی در واقع افتادم روی احترام گذاشتن به خودم و هر کسی اینو زیر پا بذاره از دایره دوستان من خارجه 

    مگه روح و روانم رو از سر راه آوردم که بذارم هر کسی بیاد یه لگدی بزنه و له کنه و بره ؟؟؟ بالاخره آدما باید بفهمن که فهم و شعور داشتن هم چیز مهمیه. 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳

    #یادآوری 2

    تعطیلاته 

    ساعت از 10 شب گذشته 

    وایسادم منتظر اتوبوس هوا سرده ولی نه خیلی 

    یه سرمای لذتبخش

    خسته ام 

    بند بند وجودم درد میکنه کمرم درد میکنه. نگران اینم که کارم خوب پیش نره. کار ریسرچم 

    به این فکر میکنم که فردا چی بپوشم 

    به خونه فکر میکنم که به هم ریخته اس. ظرف فسنجون دستمه. به این فکر میکنم که برم خونه رو مرتب کنم و فردا غذای مدل دوم رو درست کنم 

    به این فکر میکنم که حتما اون چقدر الان ذوق داره 

    خوابم میاد 

    پ ن : بی تفاوت شدم ولی به این معنی نیست که دوست نداشته باشم دلش برام تنگ شده باشه. اگر میدونست چقدر چیزا عوض شده با کله بر میگشت. اگه میدونست برگشتنش چقد متفاوت با قبل خواهد بود با کله بر میگشت. کاش اینا رو میفمید کاش اینا رو میدونست کاش درک میکرد. کاش کینه و غرورش و لجبازیش یه درجه از عشق و محبت براش کمرنگ تر بود. کاش به حرف دلش گوش میکرد...

     

  • ۲
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳

    پسره ی اسکول

    دیروز از این پسره که باهاش کار میکنم خواستم یه کاری برام انجام بده. کار خاصی هم نبود صرفا چون اپ ادیت داره و اپش پولی هست و من ندارم. کاری که 5 دقیقه هم طول نمیکشه 

    لعنتی جواب داده که خودت باید انجام بدی این کارا رو و حالا این سری من انجام میدم. جدیدا خیلی پررو شده. از زیر همه چی در میره و یه جورایی سمبل میکنه. 

    از یه طرف ساپورتش رو کم کرده از یه طرف به تخریب کردن هاش ادامه میده. قبلا که در برابرش کوتاه میومدم به خاطر این بود که انصافا کمک میکرد. الان بخواد کمک نکنه و تخریب هم بکنه که نمیشه. این سری بخواد باهام بد حرف یزنه بهش تذکر میدم که داری با بی ادبی با من حرف میزنی. خودشم میدونه که اینجا ممکلت خودم و خودش نیس که بخواد هر طوری دلش میخواد حرف بزنه. شکر خدا اینجا هیچی نداشته باشه یه چیز داره اونم این که به زن خیلی اهمیت میدن و کلا یه جورایی به نظر من دختر اینجا جنس اوله 

    بخواد بد حرف بزنه میرم به استاد اسکلیت میکنم

    دیشب داشتم با تراپیست راجع به همین حرف میزدم. میگفت اون اعتماد به نفس تو رو تخریب نمیکنه در واقع خودت داری این کار رو میکنی. خودت در درون هی داری به خودت فحش میدی و سرزنش میکنی و اون عملا داره این رو به تو نشون میده. وگرنه اون حرفش رو میزنه و میره. عین یه ادمی که مثلا دیوونس و میاد بهت فحش میده. خب ادم عاقل به خودش نمیگیره میگه اخی طفلی دیوونس خدا شفاش بده. 

    باید بیشتر بخونم و حساب شده تر کار کنم. بقیه مگه چی کار میکنن منم مثل بقیه. درسته استادی ندارم که کمکم کنه ولی بالاخره به قول تراپیست راهش رو پیدا میکنم مثل هزاران چیز دیگه که راهش رو پیدا کردم. بیشتر از 20 ساله دارم درس میخونم دیگه. یه کم رو اعتماد به نفسم کار کنم و با خودم مهربون تر باشم همه چی حل میشه. 

    همین الان اومد. اه ازش بدم میاد. پسره اسکول

    پ ن: خودم درستش کردم. آخه خدایی این چی بود که من به خاطرش از این کمک خواستم. 

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۰۳

    خدایاا شکرت

    خدایا همونطور که خیلی از ناممکن های زندگی من رو که هیچ وقت فکر نمیکردم حل بشه رو حل کردی 

    یه مدلی که بهم ثابت شد فقط و فقط کار خودت بوده 

    همونطوری و بلکه خیلی هم بهتر دغدغه این روزهای من رو حل کن 

    خدایا همه چی رو به خودت سپردم 

    امروز خوندم گه گاهی باید همه چی رو رها کنیم و از سر راه تو بریم کنار 

    اچازه بدیم تو کارت رو بکنی 

    خدایا من از تو گم نگرفتم و کم ندیدم که حالا به کم از تو راضی و قانع باشم 

    32 سال با من اینطوری رفتار کردی 

    چطور باور کنم الان که بیشتر از هر زمانی که بهت احتیاج دارم و منتظرم که دستت بیاد وسط رهام کرده باشی و کاری نکنی 

    خدایا شکرت که هستی و حواست بهم هست. تا وقتی هستی نگران هیچی نیستم مطمنم که همه چی رو بهترین تحو ممکن درست میکنی heart

  • ۱
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳

    حس میکنم گم شده ام

    ذهنم خیلی مشغوله و تمرکز کردن طبق معمول سخت 

    هی میخوام بیام بنویسم میبینم بخوام بنویسم باید بشینم از اول کلی توضیح بدم تا یکی که میخونه بفهمه چی به چیه 

    بیشتر هدفم اینه که ذهنم خالی بشه ولی خب بی احترامی به مخاطبه اگه بخوام خیلی رو هوا بنویسم

    ولی حوصلم نمیکشه 

    یکشنبه بچه ها رو دعوت کردم خونه ام. کلی از خونه و دیزانش تعریف کردن. بهشون گفته بودم اگر میخواین با خودتون د.ر.ین.ک بیارید من اوکی ام ولی هیشکی نیورده بود. نمیدونم واقعا نمیخواستن یا به احترام من این کار رو کردن. فکر میکنم بیشتر دومی. 

    یه تغییر خیلی بزرگ دادم توی زندگیم. قبلش باخودم هپی نبودم. الان هستم؟؟ راستش نه 

    یعنی نمیدونم. حس خیلی خوبی نسبت بهش ندارم. عذاب وجدان دارم. حس میکنم خدا دوست نداره. از طرفی شبای قدر خیلی از خدا خواستم که کمکم کنه تصمیم درست بگیرم و خیلی هم گریه کردم. بهش هم گفتم که اگر تصمیمم رو عملی کردم از سر دشمنی و لجبازی با تو نیست. فرداش مارکو زنگ زد و بهم اون حرفا رو زد و من به عنوان نشونه گرفتم. نیدونم دارم خودم رو راضی میکنم یا برعکس دارم زیادی به خودم سخت میگیرم. وقتی ادمایی رو میبینم که ثابت قدم بودن از خودم بدم میاد. حس میکنم ضعیف بودم که نتونستم با مشکلات داستان کنار بیام ولی خب از طرف دیگه هم این اخرا دیگه خیلی اذیت بودم. انگار از شخصیت واقعی خودم دور افتاده بودم. همش با خودم کشمکش داشتم. خدا لعنت کنه میم رو که اومدنش تو زندگی من اینقدر نحس بود. مردک عوضی. 

    نمیدونم چون اول ماجراس اینطوری ام یا کلا اینطوری میمونه. کاری بود که باید انجام میدادم. 2-3 تا از شماها که منو میخونین احتمالا بتونید حدس بزنید. اگر حدس زدید برام خصوصی کامنت بذارید ببینم جقدر حدستون درست بوده:))

    خیلی کار دارم. سرم درد میکنه. گشنمه خوابم میاد. خجالت میکشم. نگرانم. میترسم. استرس دارم. خدایا من چی کار دارم میکنم با این زندگی. واقعا نمیفهمم چی کار دارم میکنم با زندگیم. حس میکنم گم شده ام...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۱ فروردين ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی