تراپیست و آفیس جدید

دیشب با تراپیستم حرف زدم 

انقدر جلسه دیشب رو دوست داشتم انقد برام درهایی باز شد که فکر میکنم دیشب بعد از گذشت 3 ماه با عذاب وجدان و حال بد نخوابیدم 

خدایا شکرت 

دیگه این که آفیسمون داره عوض میشه. تو افیس جدید هر کسی یه اتاق داره!!!!! برگام ریخته بود وقتی دیدم این شکلیه. بدو بدو رفتم قرآن برداشتم بردم افیس جدید:) که ان شالله تا آخرش برام پر برکت و خوش یمن باشه

البته اتاقی که به من دادن پنجره اش مشجره. اولش خیلی ناراحت شدم که اتاقی نیست که ویو داشته باشه به اون محوطه سبز روبروی اون ساختمونه. حتی رفتم اعتراض کردم به استادم. فعلا ایمیل زدم به یکی از بچه ها ببینم عوض میکنه یا ن

اگر عوض کرد که چه بهتر 

نکرد هم نکرد مهم نیس 

الخیر فی ماوقع!

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۰۳

    TEA TIME

    یه tea time جدیدا دارم با یکی دوتا از دوستام که ای بد نیس خیلی فان نیس ولی خب از هیچی بهتره 

    معمولا توش بحثای عمیقی میکنیم. این سری دوتا نکته مهم رو یکی از بچه ها گفت. یکی این که وقتی خودمون رو سرزنش میکنیم و فکر میکنیم اگر تصمیم دیگه ایی بهتر بود باید نگاه واقع بینانه به قضیه داشته باشیم. یعنی اینکه واقعا ما نمیدونیم که اگر به جای مسیر الف از مسیر ب رفته بودیم آیا واقعا نتیجه خوب بود یا نه؟ از کجا معلوم که در بلند مدت نتیجه اونطوری که ما میخواستیم میشد؟ مثلا در مورد اون مردک اگر من یه مسیر دیگه ایی رو میرفتم از کجا معلوم که این ارتباط ادامه پیدا میکرد و بعد یه مدتی دلش رو نمیزدم و نمیپیچوند منو ؟ و توی این مسیر من کلی متضرر نمیشدم؟؟ این که از اولشم گفته بود که من تعهد میترسم و فلان. خب از کجا معلوم بعدا هم دوباره همین رو نمیگفت؟؟؟ من چطوری میخواستم اون موقع که احتمالا باهاش رابطه نزدیکی پیدا کنم این درد رو تحمل کنم؟؟ همین الان بعد گذشت 3 ماه نتونستم درست حسابی ازش بیام بیرون. اونم یه ارتباط 1 ماهه با کلی خط و مرز. تازه با اون همههه ردفلگ و این که میدونستم کیس خوبی برا ازدواج و اینا نیست. و یه دورانی رسما ازش داشت بدم میومد به خاطر کاراش. من یه همچین داستانی رو راحت هنوز نتونستم باهاش کنار بیام بعد چطوری توقع دارم که اگر بیشتر پیش میرفت راحت کنار میومدم؟ احتمالا اون موقع میمردم دیگه از غم و غصه. اثلا اینا هیچی. فک کن من بعد به مدتی اصلا با این ازدواج میکردم. دیگه ته داستان تو بهترین شرایط همینه دیگه درسته؟ خب اگر واقعا خسیس بود اگر شخصیتش خوب نبود و اون ردفلگ ها که حس کرده بودم رو واقعا داشت و تازه چه بسا یه سری مشکلات دیگه هم داشت و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام اون وقت چی؟؟ آیا پشیمون نمیشدم؟؟؟ 

    یه نکته دیگه ایی که بهش رسیدیم این بود که نقطه صفر ما آدم ها با هم فرق میکنه. البته داستانی که براش اینو مثال زدن داستان مالی بود. داشتن میگفتن که یه کسی بوده توی روستا زندگی میکرده با سطح مالی بسییاااار پایین و الان اینجاس و کسی بوده با خانواده تماما پزشک و مقایسه میکردن که احتمالا اونی که زندگی سخت تری داشته خیلی بیشتر تلاش کرده تا به یه موقعیت یکسان با اون ادم که شرایط بهتری داشته برسه. این یعنی نقطه صفر ماها یکی نیس. 

    من اینو تعمیمش دادم به داستان ارتباطات خودم. خب معلومه که من با دختری که هزارتا دوس.پسر تو ایران داشته و الان اومده اینجا قابل قیاس نیستم. از نظر مهارت های ارتباطی و هوشمندی هایی که توی یه رابطه نیازه. خب معلومه که من خیلی چیزا رو بلد نیستم. معلومه که من اول کاری در مورد خیلی چیزا ممکنه گند بزنم. نقطه صفر من به خاطر کالچر و فرهنگ و خانواده ایی که توش بزرگ شدم زمین تا آسمون با اونا فرق میکنه و من نباید انتظار نتیجه یکسان داشته باشم. 

    پ ن: مارکو الان زنگ زد و باهاش خوب حرف نزدم. از اولش که حوصله نداشتم بعدشم هی میگه چرا چشمات باد کرده. چرا رنگت پریده. همش از ظاهرم ایراد میگیره اعصابم رو میریزه به هم. بهش گفتم ببین دلیل این که میگی ازت چرا خبری نیس برا اینه که هر سری تصویری میبینم ایراد میگیری هیچ کس دوس نداره با کسی که همش از آدم ایراد میگیره دایم در تماس باشه 

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۰۳

    درددل با خدا

    خدایا 

    چرا این مشکل رو برام حل نمیکنی؟؟

    اخه من که دیگه به چیز خاصی دارم اصرار نمیکنم 

    فقط دارم میگم حلش کن و این حال کصافط رو در من به حال خوب تبدیل کن 

    مگه نمیگی ادعونی استجب لکم؟؟ خب چطوری دیگه باید تو رو بخوانم؟

    مگه نه این که شنوا و بینا هستی و صدای درونی من رو میشنوی؟

    مگه نمیگی این کار برای من آسان است؟

    اصلا مگه چیز بدی دارم ازت میخوام؟؟؟

    مگه کاری هست که تو نتونی انجام بدی؟ 

    پس چطوریه که حلش نمیکنی؟ چی کار دیگه باید بکنم؟؟

    من بلدش نیستم 

    خودت درستش کن 

    من  آگاه نیستم گیچ و گمم اصلا الان دیگه فرق دست چپ و راستم روهم نمیدونم. نمیدونم چی درسته چی غلطه 

    معطل چی هستی آخه؟؟

    اگر بنده ات هستم که هستم بی رودربایستی مسیولیتم با خودته 

    از سر راهت هم که کنار رفتم 

    دیگه الان مشکل چیه

    درستش کن برام این داستان رو 

    اگر قرار بوده چیزی یاد بگیرم دیگه گرفتم. اگرم نگرفتم یادگیریش رو برام آسون و سریع کن 

    خدایا این داستان رو تمومش کن 

    خسته شدم دیگه 

    میشنوی اصلا صدام رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     

     

     پ ن: فکر میکنم صدام رو شنیدی.  الان رفتم نما زخوندم و از اون نمازهایی بود که بعدش چیکه چیکه اشک ریختم و سبک شدم و باهات حرف زدم. شایدم باهام حرف زدی :)

    بلافاصله بعدش هم از اون حس ها کردم که وقتی یه مشکلی داشتم دعا میکردم و ا زته دلم ازت میخواستم و بعدش مطمن بودم که حل میشه و ته دلم خیالم راحت بود و و اقعا هم حل میشد...

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۰۳

    و امید تنها در باز مانده برای من ...

    ته همه چیز قشنگه 

    ته همه تاریکی ها روشنیه 

    ته همه نمیشه ها شدنه 

    ته همه غصه خوردنا هم شادی کردنه

    بالاخره باز میشه این در 

    صبح میشه این شب

    صبر داشته باش

     

    پ ن: بعد از یه شب خیلی خیلی سخت اینقد سخت که ترسیدم دوباره پنیک بشم 

    پ ن۲: منبع: یه پست تو اینستا

  • ۶
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲ ارديبهشت ۰۳

    .فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین خدابا توکل به تو

    خدایا به مهربونی خودت بلا رو از سر مردم ایران بردار

    خدایا به خودت سپردمشون 

    خدایا سلامتی و طول عمر خانواده ام رو از تو میخوام 

    ای خدای مهربان 

     

  • ۱
    • گندم شادونه
    • جمعه ۳۱ فروردين ۰۳

    یک پست چرت و چرت صرفا جهت تخلیه ذهن

    برا ریپورت فردا اصلا آماده نیستم. کل ویکند رو باید بذارم امتحان تصحیح کنم بنابراین وقتی برای استادم باقی نمیمونه به جز امروز و فردا. امروز باید یه چیزی بنویسم بدم به این پسره. تازه خرید هم داشتم میخواستم برم انجام بدم امروز. امیدوارم برسم به همه کارام. شاید یه 2 ساعت وقت بذارم برا خرید بعدش دوباره برگردم آفیس. نمیدونم. 

    دیروز خیلی زود رفتم خونه و طبق معمول پشیمون شدم که چرا انقدر زود رفتم. نه کار کردم نه تفریح. خیلی احساس بدی داشتم 

    قبلش پیام داده بودم به این دختره که وسایلش دستم بود ببینم کجاس امانتیاش رو بدم. اسم دختره رو میذارم "نچسب". نگفت که اون یکی دوست مشترکون (اسمش رو میذارم:فرفری) رو دعوت کرده خونه اش و اینا. فرداش استوری گذاشت دیدم. نمیدونم چرا حساس شدم حتی نسبت به یه همجین چیزای بی اهمیتی. خب یکی, یکی دیگه رو دعوت کرده. صرف اینکه جفتشون دوست های تقریبا صمیمیم هستن که قرار نیست منم حتما توی جمعهاشون همیشه باشم که! حتی من اگر با یه عده دیگه باشم و اینا رو دعوت نکنم عذاب وجدان میگیرم و چیزی استوری نمیکنم که اینا ناراحت نشن. در حالی که کار درستی نیس خب که چی مثلا. 

    اولش ناراحت شدم بعدش خودم رو سرزنش کردم که چرا اصلا ناراحت شدم. بعد یاد حرف تراپیست افتادم که چرا دارم خودم رو سرزنش میکنم. خب دختر جه اشکالی داره که ناراحت بشی؟ به هر حال توقع داشتی تو هم دعوت بشی و نشدی. یه کم ناراحت بشی بابتش هیچ اشکالی نداره طبیعیه بالاخره تو هم آدمی شلغم که نیستی. بگیر به دمپایی سمت چپت و رد شو. ناراحت شدن اشکالی نداره تو ناراحتی موندن اشکال داره

    البته اینم بگم از نچسب جدیدا اصلا خوشم نمیاد دیگه. شایدم به خاطر اینه که آخرین دیدارم با میم اینو برداشتم با خودم بردم. از من به هر کسی که این متن رو میخونه نصیحت به هیج عنوان و تحت هیچ شرایطی یه دختر دیگه رو برندارید با خودتون ببرید دیت. گند میزنن به همه چی. البته نه اینکه اون اون رابطه بند اون یه شب بوده باشه ها نه. بالاخره پایه و اساسش سست شده بود ولی خب این در نقش کاتالیزور اومد و این تخریب رو خیلی تسریع کرد. دقیقا از فردای همون شب دیگه میم با من اون ادم سابق نشد و خب پافشاری ها و اصرارهای من هم دیگه این رسمان نازک رو پاره کرد. 

    مشخصه که باز مغزم رفته سمت میم؟؟؟ :(

    اشکال نداره اینم طبیعیه. نون میگفت هفته پیش یه جایی میم رو دیده و تنها بوده و خودش اومده جلو سمت اینا سلام و خوش و بش کرده و از عمد میخواسته باهاشون گرم بگیره. به نون گفتم برام مهم نیس دیگه دیدیش هم به من نگو خواهشا. خدایا خواهش میکنم من هیچ وقت نه اینو با دختری ببینم نه خبری بهم برسه که با دختری دیده شده. از من گرفتیش دیگه برام بسه حداقل اینو ازت میخوام که این ضجر رو نکشم که بخوام ببینمش با کسی دیگه. 

    اکیپ نچسب اینا (اسمش رو میذارم اکیپ شلغما) ویکند میخوان برن کمپینگ و این داستانا. چاره ایی ندارم جز اینکه باهاشون برم چون از بی آدمی دور و برم دارم به شدت رنج میبرم. حس میکنم یکی از دلایل اینکه انقد هنوز مغزم به میم چسبیده همینه. نداشتن گروه دوستی خوب و ادمای درست حسابی دور و برم. 

    باید انتظارم رو از آدمای دور و برم کم کنم. و خودم هم کمتر سرویس بدم. مثلا وقتی میبینم هر جا من نیاز داشتم نون به دادم برسه نرسید خب چرا باید درددل هاش رو گوش بدم. وقتی اون ادمیه که توی خوشی ها از من یادی نمیکنه وقتی میخوایم بریم مثلا این دورهمی های دانشگا و میدونه من تنهام و من رسما بهش میگم من تنهام نمیدونم با کی برم و اصلا به روی خودش نمیاره تا مبادا من بخوام وارد اکیپ دوستیشون بشم خب چرا من باید باهاش همدردی کنم؟ حالش رو خوب کنم؟ دقیقا خودم متوجه میشم که وقتایی که باهاش هستم عین این میمونه که شارژش تموم شده میاد میزنه خودش رو به شارژ و من قشنگ تخلیه میشم. داون میشم رسما. 

    وای خدایا 

    جقد حس میکنم حالم خوب نیس با هیجی 

    البته نه این که حالم خوب نباشه. مودم خیلی تغییر میکنه یه وقتایی انقد حالم خوبه که وقتی راه میرم انگار دارم پرواز میکنم یه وقتایی انقد بدم که حتی نمیتونم گریه کنم از شدت حال بدی

    اشکال نداره درست میشه 

    بازم خدا رو شکر به خاطر همه اون چیزای خوبی که تو زندگیامون هست 

    بقیه اش هم درست میشه 

    یه روزی میاد میام اینجا رودوباره میخونم بعد به خودم میگم دیدی همه چی درست شد بیخودی نگران و ناراحت و افسرده طور بودی 

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۰۳

    فشار کاری

    انقد کار دارم که گ گیجه گرفتم ( gogije)

    سرم درد میکنه. میگرن کوفتی هی تو سرم سوک سوک میکنه. دیروز و پریروزم کلا به استرس گذشت. همش رو مبل افتاده بودم و سایت های خبری رو بالا پایین میکردم. خدایا خودت رحم کن

    سر یه داستانی ممکنه دپارتمان کل پول تی ای رو این ترم بهمون نده. تقریبا یک سومش رو بده. خیلی نگرانم. خدا کنه همه اش رو بده. خدایا خواهش میکنم پولم رو تمام و کمال این ترم دریافت کنم خدایا خواهش میکنم...

    نون همین الان پیام داد. نمیدونم چرا ول نمیکنه. بابا دختر خوب نمیخوام باهات در تماس باشم عزیزم بکش بیرون از من. بی احترامی رو خیلی وقته دیگه بر نمیتابم! هی قوربون صدقه میری که چی؟؟ تو نمونه ی واقعیه یه دوست غیر واقعی هستی. آخر هفته از استرس و حال بدی داشتم میمردم ولی بهت پیام ندادم زنگ هم نزدم چون نمیخوامت دیگه واقعا نمیخوام. 

    هنوز کامنتای پست قبلی رو جواب ندادم. به جندتاتون رمز دادم ولی فقط دو نفر برام کامنت گذاشتید. عاقااا خب رمز میگیرید کامنت بذارید دیگه این چه وضعشهsmiley البته قبول دارم که خیلی اون پست طولانیه

    خیلی کار دارم. باز خوبه دیشب بالاخره فایل های تکسم رو فرستادم برا این خانومه. صد ساله میخوام بشینم برا گواهینامه بخونم هی میندازم عقب. پاسپورتم هم نیومده نگرانم. اون یکی فایله هم که منتظرشم هم نیومده باز نگرانم. منتظرم اینا بیاد بعد پرمیتم رو تمدید کنم برا اونم وقت ندارم و طبق معمول نگرانم. 

    هی میخوام برم به استادم بگم که میخوام بلیط بگیرم هی نمیرم. با خودم میگم خب پول بلیط رفت و برگشت و سوغاتی و اینا رو از کجا میخوای بیاری؟ حالا بلیط رو شاید بتونم جور کنم ولی خرید ها رو نمیتونم. از طرفی دلم نمیاد خونه رو بدم سابلت به خاطر وسیله هام میترسم بیان گند بزنن توش از طرف دیگه خب اگه ندم بایداون اجاره سنگین روخودم بدم. وای خدایا این مغز من همش باید فکر کنه. 

    بعضی وقتا انقد فکر میکنم که حس میکنم از تو مغزم دود بلند میشه

    الانم سین اومده بود از استادمون مینالید. طبق معمول که همه درد دل هاشون رو میان به من میگن و منم انگا رنجات دهنده ی عالمم! نشستم باهاش حرف زدم بهش دلداری دادم. مگه من سطل زباله ی شماهام که هی میاین بدبختی هاتون رو میگید به من؟ مگه من تو خوشی هاتون هستم؟ تو مهمونیاتون و اینا 

    خیر سرم تراپیست دارم. تا الان که حدود 5 جلسه رفتم خیلی جواب خاصی نگرفتم. نمیدونم طبیعیه یا ن. فعلا چیزی که بهش ثابت شده اینه که من خود سرزنش گری شدید دارم و یه دو تا فیل شفقت و اینا داده که من هنوز گوش نکردم. اخرین دیت سمی هم که داشتم رو براش گفتم که گفت هر کاری با یارو کردی رو باید 10 برابرش رو انجا میدادی و اینا. منظورش این بود که خیلی سمه. از اون مردک هم تا الان خیلی جزییاتی بهش نگفتم. و عملا خالی نشدم و تحلیلش نکردیم. دلم میخواست واقعا قضاوت کنه ببینم اخرش کی چقدر مقصر بود و اینا. 

    یک عااااااااااالمه تمرین دارم که باید تصحیح کنم و حوصلم نمیکشه برم سمتش. اون فایله هم مونده. اون یکی کار نصفه هم مونده. خدایا ...

    دو سه هفته دیگه تولدمه. نمیدونم چی کار کنم. کسی رو که ندارم برام تولد بگیرهsad خودم باید برا خودم بگیرم و به بچه ها بگم بیان. البته نه این اکیپ سم. اون یکی اکیپ. فوقش یه کیک هم بگیرم و یه آرزو کنم و یه شمعی هم فوت کنم. پارسال همخونه ی سابق برام تولد گرفت. درسته ازش بدم میاد ولی خب خداییش یه سری کارا هم برا من کرد. پارسال ر هم بود تو زندگیم. یادش بخیر. امسال خالی خالیم رسما:)) یعنی میشه تا قبل تولدم یکی بیاد تو زندگیم که توی تولدم هم باشه؟ یه ادم درست حسابی که خودم میخوام نه هر پلشتی. 

    بوی فلفل دلمه ایی میاد تو لب. دلم دلمه های خونه رو خواست...:(

    از این پسره هم لبی هم بدم میاد. جدیدا ساپورت نمیکنه. این سری بخواد هم ساپورت نکنه هم باهام بد حرف بزنه به خودش میگم شایدم برم به استاد بگم ( هیچ کاری نمیکنم خودم مطمنم!). اتفاقا سین که داشت باهام حرف میزد داشتم با خودم میگفتم خدایا من چقد مظلومم. چقد صدام در نمیاد. اینا چقدر راحت با استاد بحث میکنن و اعتراض میکنن. در رابطه با اون مردک هم همین بودم. البته اخرش. یعنی زمانی که منو با خاک یکسان کرد که درون داغون و شکست خورده خودش رو جمع کنه. 

    ایران هم همین بودم. در برابر مدیرم خیلی کوتاه میومدم و صبر میکردم. چون هیچ وقت اعتماد به نفس این رو نداشتم که اعتراض کنم. حالا سین میگفت خوبه تو باز سیاست داری چیزی نمیگی اعتراضت رو نشون نمیدی. نمیدونم شایدم خصلت خوبیه. 

    فعلا همینا 

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۸ فروردين ۰۳

    خدایا بحق فاطمه زهرا خانواده ام رو حفظ کن در پناه خودت سالم و سلامت

    خدایا خانواده ام رو به تو سپردم 

    مردم ایران رو به تو سپردم 

    خدایا سلامتیشون رو از تو میخوام 

    ‌خدایا سلامتی خانواده ام و طول عمر باعزتشون‌رو از تو میخوام 

    خدایا در پناه خودت حفظشون کن

    امین یا رب العالمین 

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

    پ ن: بچه ها کامنتهاتون رو جواب میدم بعدا الان اصلا حالم خوب نیست. 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳

    جزییات !

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ فروردين ۰۳

    شک شک شک

    ساعت نزدیک 3! از صبح فقط یا خواب بودم یا رفتم حموم یا خونه رو یه دستی کشیدم یا ناهار درست کردم یا تلفن حرف زدم 

    تازه پاشدم اومدم لب! 

    کشمکش های درونیم هنوز ادامه داره. در مورد اون پستی که این اواخر گذاشتم. باورم نمیشه که نمیتونم تصمیم قاطعانه بگیرم. خیلی خیلی موقعیت سختیه. هنوز دل دل میکنم. تقریبا 2-3 روز امتحان کردم شرایط جدید رو ولی اصلا نتونستم باهاش اوکی باشم. در یک لحظه بهترین حس رو داشتم در لحظه بعدیش بدترین حس دنیا. حس گناه ولم نمیکنه. حس از چشم خدا افتادن. حس ترس. میدونم اینا شاید زاییده تفکرات خودم باشه و اصلا درست نباشه ولی فکر میکنم امادگی این تغییر رو الان ندارم. حس میکنم در همین حد نصف و نیمه فعلا بیشتر نمیکشم. هرچند اینم خودش برام دوگانگی ایجاد میکنه. ذهنیت بد برای آدمای دیگه ایجاد میکنه. ولی چی کار کنم انگار نمیتونم. دلم میخواد بیشتر به خودم فرصت بدم و یهو یه کاری نکنم که دیگه نتونم تغییرش بدم. 

    دیشب خیلی گریه کردم 

    همش از خدا میخوام راه درست رو بذاره جلوی پام و تصمبم درست رو کمکم کنه که بتونم بگیرم بدون اینکه دیگه بهش شک کنم 

    خدا لعنت کنه اون مردک رو که منو توی این وضعیت انداخت 

    اگر انقد منو سر این داستان تحقیر نمیکرد من هیچ وقت به این تغییر فکر نمیکردم. اعتماد به نفس من له شد سر یه موضوعاتی 

    یه پست رمزی نوشتم منتشرش میکنم که داستان مشخص تر بشه 

    خدایا خودت کمکم کن من خیلی خسته ام 

    پ ن: نون چند روزیه که هی پیام میده و زنگ میزنه. از عمد دارم میپیچونمش با این که از این کار متنفرم. ولی واقعا چاره ایی نیست. حرکتی که اون روز کرد واقعا دارک بود از طرفی اصلا دیگه از حرف زدن باهاش حس خوب نمیگیرم. به شدت برام انرژی منفی داره. یادم نیس اینجا تعریف کردم که چی کار کرد یا ن. منو دعوت کرد خونه اش بعد 5 مین مونده به این که برم سمت خونه اش پیام داد و یه جورایی کنسل کرد و بعدشم بهم دروغ گفت و از استوری یکی از بچه ها تابلو شد. خب مگه دیوانم که با همچین آدمی رابطه ام رو ادامه بدم؟؟ اخه چه نفعی این ادم به من میرسونه. الانم میدونم چی کار داره که انقد پیگیری میکنه. استوری اخرم رو دیده و میخواد فضولی کنه در حالی که خبر نداره که من دیگه نمیخوام باهاش دوستیم رو ادامه بدم. یعنی در واقع افتادم روی احترام گذاشتن به خودم و هر کسی اینو زیر پا بذاره از دایره دوستان من خارجه 

    مگه روح و روانم رو از سر راه آوردم که بذارم هر کسی بیاد یه لگدی بزنه و له کنه و بره ؟؟؟ بالاخره آدما باید بفهمن که فهم و شعور داشتن هم چیز مهمیه. 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی