۱۴ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

خدایا

خدایا ازت خوا شمیکنم شر همخونه رو به خودش بگردون 

خدایا ازت خواهش میکنم روح و جسم من رو از شر این آدم حفط کن 

خدایا التماست میکنم 

خدایا شرش رو از خودش به خودش برگردون 

خدایا 

خدایا

خدایا

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۹ مهر ۰۲

    داستان میم

    داستان از اونجایی شروع شد که یه روز یه سوال توی گروه تل.گ.رامی ایرانیای دانشگاهمون پرسیدم و میم اومد توی پی وی و جواب داد. شبیه کسایی بود که میخوان دیالوگ رو ادامه بدن و اطلاعات بیشتری از آدم بگیرن. خب طبیعیه که خیلی سرد برخورد کردم اول به دلیل اینکه نمیشناختمش دوم به دلیل اینکه عکسای پروفایلش رو نگاه کردم و دوس نداشتم اصلا!

    گذشت تا یه مدت بعدش یه دورهمی بود توی دانشگاه و من با دوستام رفته بودم و اومد و آشنایی داد و گفت من همونم که فلان سوالت رو جواب دادم. خب من بازم خیلی care نکردم و خوشمم ازش نیومد. 

    تقریبا چند روز بعدش بهم پیام داد که چطوری و ویکند چطور بود و از این داستانا و خب من به رسم احترام خیلی باهاش خوب برخورد کردم. یه کم خوش و بش کردیم و همین.

    دوباره چند روز بعدش پیام داد که فلان برنامه هس تو دانشگاه و میای و اینا که منم گفتم احتمالا نه و اخرشم نرفتم.

    یه بار دیگم پیام داد که اگه دوس داشته باشی میتونیم فلان روز بریم قدم بزنیم و یه کافی بخوریم و حرف بزنیم. منم قبول کردم. این اولین روز بود که با عنوان "دیت" اینجا از نوشتم. روزی که میخواستم باهاش برم بیرون اصلا از ته دل راضی نبودم و توی دل خودم هی به خودم فحش میدادم که آخه از روی رودرواسی چرا قبول کردم. 

    بماند که توی این مدت هم باز بی محلی میکردم و پیامش با کلی تاخیر جواب میدادم و حتی یه بار هم قرارمون رو کنسل کردم تا خلاصه نتیجه این شد که برای اولین بار دوتایی رفتیم بیرون. خب بخوام راستشو بگم ازش خوشم اومد. از تیپش از برخوردش از اینکه بهم اون شب خوش گذشت. اولش که اومد یه کم هول شده بود ولی بعدا انگار راحت تر شد. 

    به نظر میومد که اونم راضی بود از این قرار و تهش که داشتیم میرفتیم خونه یه جورایی خیلی مایل نبود که بریم و تهشم بهم گفت چون تو دانشجویی وقتت محدوده و دیگه اینطوری نباشه که همش من قرار بیرون رفتن بذارم و تو خودت بگو و پیشنهادش رو بده. خلاصه کلییی شوخی کرد و باهم کلی خندیدیم. 

    شبش که رفتم خونه تشکر کرد که باهاش رفتم بیرون و منم با یه تاخیر 2-3 ساعته بهش جواب دادم. اینم بگم که یکی از چیزایی که اون شب در موردش حرف زدیم مسایل مالی بود و خودم حس میکنم یه جوری حرف زدم که از حرفام شاید حس خوبی نگرفت و دوم اینکه شرایط استرس و دکتری و اینا رو خیلی exaggerate شده براش تعریف کردم و اینم وایب خوبی نداشت ( این فکرا رو بعدا کردم وگرنه همون موقع برام make sense نمیکرد واقعا) 

    خلاصه بعد اون روز یه بار دیگه بهم پیام داد و بازم شوخی و این داستانا و یادآوری اینکه اون روز اول باهم شرط بستیم و من باید بهش پیتزا بدم و شرط باختم و از این حرفا. منم قبول نکردم که باختم و یه جاهایی خیلی جدی حواب میدادم در حالی که اون داشت شوخی میکرد و فکر میکنم اینم سومین سوتیم بود. 

    خلاصه گذشت و دیگه اصلا به من پیام نداد! و من ناراحت بودم که این چش شد. تا این که تولد یکی از بچه ها شد و ما یه مهمونی داشتیم و از اونجایی که میگفت من خیلی دوس دارم با ادمای جدید آشنا بشم و بهش گفته بود که اگر برنامه ایی داشتیم حتما بهش میگم بهش پیام دادم و گفتم اگر دوس داری میتونی بیای ولی جوا بداد و تشکر کرد و گفت جای دیگه ایی قول دادم و نمیتونم بیام.

    حتی به بار بعدش هم باز خودم بهش پیام دادم ولی به نظرم خیلی راغب جواب نداد و طرز جواب دادنش مثل سابق نبود منم خیلی ناراحت شدم و گفتم عمرا دیگه بهت پیام بدم. پیامم این بود که جایی که بهم گفته بود میای و من نرفته بودم رو ازش پرسیدم خوش گذشت؟ گفت اره نیومدی و اینا و بعدشم یه کوچولو سوال کرد خواننده مورد علاقه ات کیه ( مربوط میشد این قضیه به همون برنامه ایی که شب قبلش رفته بود و من نرفتم) و زودم تموم کرد. د رکل من خوشم نیومد و پیمون دم که چرا بهش پیام دادم.

    همون موفع ها بود که کرونا گرفتم و بازم توی اون گروه یه سوال کردم در مورد قر.ن.طینه کرونا و اصلا هم واقعا ته دلم این نبود که حالا این ببینه و پیام بده و این داستانا. که خب دید و پیام داد و حالم رو پرسید و تهش هم گفت که سعی کن زود حالت خوب بشه این پیتزای ما رو نقد کنی. 

    دیگه باز گذشت تا یک هفته بعد که من خوب شدم و هیج خبری همچنان ازش نبود. یهو اولین روزی که بعد از خوب شدنم اونم دانشگاه و ویکند بود بهم پیام داد و بلافاصله زنگ رد که بگه با یکی از دوستاش که یه پسر وایت اینجایی هست اومدن دانشگاه به خاطر فلان برنامه و اگر دوس داری بیا یه کافی بخوریم. منم رفتم در حالی که خب هنوز یه کم سرفه داشتم . 

    خلاصه با این که کلی استرس داشتم که وای خدایا حالا نکنه توی زبان لنگ بزنم و جلوی این ضایع بشم خیل یخوب از پس داستان بر اومدم و حتی دوستش یه complement هم بهم داد و کلی کیف کردم که جلوی میم از این موضوع در موردم تعریف کرد. خیلی همه جی خوب بود و خوشحال بودم که با جغتشون خیلی خوب ارتباط گرفتم. 

    البته برام عجیب بود که چرا دوستش رو با خودش اورده و جرا قرار دوتایی نذاشته 

    به هر حال یه 2 ساعتی سه نفری حرف زدیم و بعدش بهم گفت چرا گوشیت نگاه میکنی عجله داری؟ که گفتم نه و بعدش پیشنهاد داد که داریم میریم تا فلان جای دانشگا که فکر میکنیم یه سری برنامه دارن اگه دوس داری باهامون بیا. منم با این که حال جسمیم خیلی خوب نبود قبول کردم که نگه دختره پایه ی هیچی نیست و از این حرفا 

    خلاصه باهم رفتیم و دوتا دوستای دیگه اش هم که یه زوح بودن بهمون چوین شدن. و یه دختر دیگه که به نظر میومد از میم خوشش میاد و سعی دمیکرد باهاش بگو بخند کنه. اینم بگم که دختره اولش پیش ما نبود و فقط اینا باهم سلام علیک کردن و بعدش دختره رفت یه جای دیگه ولی بخ درخواست میم اومد سر میز ما که خب اینم من باز تعجب کردم و استارت این فکر همونجا به ذهنم رسید که این با همه دخترا دوس داره ارتباط داشته باشه نه فقط دخترا بلکه با همه دوس داره دوست باشه و شاید رو من فازی نداره و این به خاطر اجتماعی بودن و سوشیال بودنشه. 

    خلاصه بازم بگو بخند کردیم ولی من خیلی نتونستم با اون زوج و اون یکی دختره ارتباط بگیرم و فکر میکنم اینم یکی دیگه از سوتی هایی بود که دادم. دیگه آخرش میدونست که میخوم برگردم Lab و اونا برنامه اشون این بود که برن داون تاون. بهم گفت تو که نمیای داون تاون؟؟ و خب من خوشم نیومد از این حرفش! و گفتم نه میخوام برم آفیس کار کنم. 

    باز دوباره تو دلم داشتم به خودم میکفتم چقدر بیشعوره و عمرا دیگه باهاش بیام بیرون که باز یه حرکت جالب دیگه کرد. گفت من باهات تا آفیس میام بعد بر میگردیم با بچه ها میریم داون تاون. هر کاری کردم قبول نکرد که نیاد و با اصرار اومد. خب من خیلییی کیف کردم با این کارش چون جلوی اون دوستای از دماغ فیل افتاده اش این کار رو کرد و قشنگ دیدم اونا هم قیافه اشون عوض شد و تعجب کردن از حرکتی که این زد 

    خلاصه برگشتم آفیس در حالی که تو دلم فند آب میشد sad 

    دوباره کلییییی گذشت و ازش هیج خبری نشد د رحالی که بهم گفته بود یه کم وقت دیگه ماشینش رو تحویل میگیره و با دوستاش از جمله همون زوج میخوان برن فلان شهر و تو هم بیا ولی هیییچ خبری ازش نشد. منم خب ناراحت بودم که این چه مرگشه و داستانش چیه. باز دوباره بعد کلییی وقت به کلیپ خنده دار برام فرستاد و منم خوب جواب دادم و بازم با هم یه کم چتی خندیدیم. این بار اخر چت برای این که بهونه ایی واسه حرف زدن داشته باشم یه سوال ازش پرسیدم و قرار شد برام از دوستش بپرسه و بهم خبر بده. و کلی هم خوب جواب داد که "به روی چشم میپرسم" !!

     این اخرین دیالوگ ما توی تل. گ. رام بود 

    دوباره کلی وقت گذشت و دیدم هیج خبری ازش نیست. گشتم این.ستا.ش رو پیدا کردم فالوش کردم. قبلا بهش گفته بودم اونجا خیلی فعالم و گفته بود یادم باشه فالوت کنم که خب هیج  وقت این کار رو نکرد تا آخر خودم فالوش کردم . البته بگم که آی دی من سخته و راحت پیدا نمیشم. بفقط فالو. بک داد و بازم تمام 

    باز بعد چند روز دایرکت بهم داد که اصلا عکست شبیه خودت نیست و یه کم هم خوشمزه بازی دراورد و همین. عکسم هم بگم که خب مال عروسی یکی از دوستام بود و خب طبیعتا خیلی خوشگل بود. 

    بعد اون داستان دیگه اصلا نه پیامی داد نه هیجی. حتی چندین بار من استوری گذاشتم ولی کوچکترین حرکتی نکرد. از خودمم استوری گذاشتم ولی اصلا نه لایک کرد نه هیچی

    و اینطوری شد که مغزم بهم فرمان داد که فراموشش کن و اون آدم یا دنیال رابطه جدی نبوده و از اول هم با تو فازی نداشته یا اگرم داشته یه چیزی توی من دیده که منصرفش کرده. اخه هر چی فکر میکنم یادم میاد که توی هر دوباری که رفتیم بیرون یه سری سوالایی میکرد که بیشتر بهش میخورد که منو میخواد بیشتر بشناسه

    ولی هیییچ حرکتی دیگه نکرد و هیچ تلاشی برای ادامه دادن رابطه نکرد...

    و من موندم عمگین و تنهاsad

    اگر کسی کامنتی داره خوشحال میشم بشنوم

     

  • ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۷ مهر ۰۲

    آپدیت 2

    فردای اون روزی که به خاطر مهمونی همخونه اصلا نتونستن بخوابم بهش ویس دادم. یه ویس خیلی طولانی و همه حرفای توی دلم رو بهش گفتم. نمیخوام خیلی وارد دیتیل داستان بشم ولی بعد از کلی بفت دادن ویس ها رو گوش داد. یه سری اشتباهاتش رو قبول کرد ولی در مورد یه سری دیگه موافق نبود. 

    نمیدونم چه دلیلی داره که دوس نداره من از اینجا برم و همش میگفت من دوس ندارم تو بری. البته که منم اگر همخونه ایی مثل خودم داشتم عمرا از دستش میدادم ( اینو تعبیر به خود شیفتگیم نکنید. واقعا همخونه خوبی ام مخصوصا برای این دختر). خب مشخصه که من actively دنبال خونه بودم و از طریق یکی از دوستای مشترکمون این موضوع رو متوجه شد.

    خلاصه الم شنگه ایی به پا کرد که نگم به خاط یه سری چیزای دیگه که حوصله ندارم بگم. قانونا حق کاملا با من بود و خودشم میدونست ولی با هوچی بازی و اذیت کردن سعی کردن منو منصرف کنه. 

    رسما تا دعوا یه قدم فاصله داشتیم و نهایت تصمیمی که گرفتم این بود که این خونه به این خوبی رو ول نکنم و با اون شبیه یه غریبه برخورد کنم. 

    خیلی جزییات داشت و همه این چند خط شاید 10 درصد داستان من توی این دو هفته اخیر بود. 

    ادامه دارد...

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۶ مهر ۰۲

    آپدیت

    انقدر حرف دارم که بزنم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم. 

    همین پست رو کم کم آپدیت میکنم 

    از سختی هایی که این مدت کشیدم 

    از اذیت هایی که به خاطر همخونه شدم 

    از گیر کردن ریسرچ 

    و از میم 

    همه رو باید بیارم روی این صفحه سفید 

    کم کم آپدیت میکنم و از همه چی میگم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۵ مهر ۰۲

    غمگین شدم:(

    یه job fair تو دانشگاه برگزار میشد این مدت. یه سر زدم ببینم اوضاع چطوریه. هر جا به هر کدومشون میگفتم دانشجوی فلان مقطع هستم میگفتن نه overqualified هستی! غمگینم :(

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

    حالم اصلا خوب نیست

    ای کاش اینطوری نبود که هر روز بیام اینجا و غر بزنم ولی چه کنم که گوش شنوایی برای حرفام نداره. یه وقتایی با مارکو حرف میزنم ولی اونم گناه داره جقدر حرفای منو بشنوه

    خسته ام از این وضعیت

    احساس میکنم کاملا تحت فشارم و دارم اذیت میشم

    درخواستم برای آپارتمان های دانگش

    با همخونه زدیم به تیپ و تاپ همدیگه. البته هر دو خیلی سعی میکنیم حرمت ها رو از بین نبریم ولی اتفاقی که افتاده اینه که همه چی عملا show شده. فکر میکردم اگر یه روزی بفهمه تو دل من چی میگذره راحت میشم و حس میکنم تخلیه شدم ولی این اتفاق نیفتاد. چون مسلما اونم ساکت ننشست و یه سری داستان دیگه درست کرد. خیلی از دستش خسته ام و خیلی از شرایط فعلیم. 

    ته دلم البته آرومه و میدونم ته این طوفات آرامشه و داستان به نفع من تموم میشه.

    دلم میخواست "میم" رو داشتم که بتونم پیشش گله کنم و حرف بزنم و گریه کنم بدون قضاوت شدن ولی متاسفانه ندارم. یه تکیه گاه که این مسیرها رو رفته باشه و بهم راهنمایی بده. یه ادم همفکر و هم زبان که دغدغه های مشترک با خودم داشته باشه. یه کسی مثل میم دقیقا. یه ادم کول و باحال که از هر چیز چرت و پرتی یه بهانه میسازه واسه دلقک بازی و خندیدن و من اون ساعتی که باهاش هستم از ته دل میخندم.

    ولی ندارم 

    همین الان که دارم حرف میزنم اشکام دوباره سرازیر شد 

    ساعت از 4 گذشته  و من هنوز ناهار نخوردم. با این پسره پست داک میتینگ داشتم و از بس اعصابم خورد بود یکی در میون حرفاش رو میسد میکردم. کار ریسرچم باز گیر کرده و باز موندم توی یه استپی که واقعا نمیدونم چه غلطی کنم. 

    نسبت به نمازهام خیلی بی توجه شدم. یه وقتایی از عمد نمیخونم. منی که همیشه اول وقت میخوندم. خوابم به هم ریخته و این باعث میشه همیشه سردرد داشته باش و میگرنم عود کنه. 

    از میم دارم متنفر میشم. در حدی که شاید بلاکش کنم و توی این.ستا آنفالو

    خدایا من شاید ادم بدی شده باشم ولی تو که عوض نشدی تو همون خدای خوب همیشگی هستی کمکم کن حالم اصلا خوب نیست.

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

    نتیجه!

    ساغت: نزدیک 8 شب

    لوکیشن: همچنان لب ( افیس )

    میزان ریسرچ مفیدی که امروز انجام دادم: 0 درصد 

    میزان تفریحی که امروز انجام دادم: 0 درصد 

    میزان کار مفیدی که امروز انجام دادم: 1 درصد ( نون و پنیر میخواستم بخرم که رفتم خریدم) 

    نزدیک 7-8 تا ویس به همخونه دادم و نزدیک 20 دقیقه براش همه چی رو توضیح دادم. خیلی مهربون خیلی نایس خیلی مودبانه و دوستانه 

    نتیجه: سین کرد ولی جواب نداد. یک ساعت بعدش دوس پسره زنگ زد عذرخواهی کرد. و گفت منم گیر افتادم. دیروز با چک و لقد افتاده به جون من که بیا دیوارای خونه رو رنگ کن!

    پ ن: همین الان خودش بهم زنگ زد و باز عذرخواهی کرد. گفت فقط 3 تا از ویس هات رو گوش دادم. تنها چیزی که بهش گفتم این بود که تا تهش گوش بده. 

    و این داستان ادامه دارد...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۰۲

    دارم منفجر میشممم

    کارد بزنی خونم در نمیاد از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم. سرم به شدت درد میکنه. صبح روز تعطیل اونم لانگ ویکند پا شدم اومدم لب که فقط از خونه فرار کرده باشم. 

    دختره ی بی فکر دیشب 10:30 شب به من زنگ زده ( من بیرون بودم) که داریم خونه رو رنگ میکنیم و به هم ریخته اس تا 1 تموم میشه! با این که خیلی خسته بودم و میخواستم برم خونه بخوابم گفتم باشه. ساعت حدودای 12 رفتم خونه دیدم شاااید اگه 1 درصد از دیوارا رنگ شده باشه. دوس پسرش رو هم برداشته بود اورده بود که کارا رو انجام بده. 

    خلاصه بهم گفتن که پلنشون اینه که تا صبح بیدار بمونن و تمومش کنن. اونم با سر و صدای اون ماشین کوفتی رنگ زنی!!

    با لحن ملایم و خنده و این داستانا بهشون چند بار گفتم که این کار یک شب نیس و خودتونم خسته میشید دیدم نه فایده نداره. دارن با خنده و شوخی و مسخره بازی و گفتن حرفایی از قبیل این که گوشی بذار تو گوشت و این داستانا حرف منو جدی نمیگیرن. دیگه سری آخر جدی بهشون گفتم همسابه ها هم اذیت میشن و تمومش کنید. خلاصه تا 1 شب به هر زحمتی بود خودمو مشغول کردم به غذا درست کردن تا دیگه 1 رفتم خوابیدم. حالا مگه با اون سر و صدا خوابم میبرد؟! دقیقا 2 شب تموم کردن و من تازه یه نفس راحت کشیدم و تونستم بخوابم. 

    باز دوباره صبح ساعت 8 صبح شروع کردن سر و صدا کردن. منم یه آدم خیلی بد خوابی هستم. مگس بال میزنه من از خواب میپرم خلاصه خوابم نبرد بلند شدم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لباس بپوشم و حتی صورت نشسته و صبحونه نخورده بزنم از خونه بیرون. 

    قیافه و اخلاقم رو قبل از خونه زدن بیرون دید و خودش متوجه شد که آتشفشانی هستم که هر لحظه ممکنه بترکه. 

    از طرف دیگه امشب هم قراره اون یکی دوس پسرش رو بیاره و خب این یعنی این که امشب هم نمیتونم زود برم خونه و زود بخوابم. 

    اعصابم به شدت خورده. حالم واقعا بده. آخه ادم چقدر میتونه بی فکر و بیشعور باشه. میدونستم درینگ زیاد مغز رو کوچیک میکنه ولی نه دیگه در این حد. واقعا این دختر ذره ایی به کاراش فکر نمیکنه. بهش میگم بقیه اش رو بذار روزای دیگه میگه هفته دیگه من امتحان دارم assignment  دارم. اخه بیشعور لعنتی تو کار داری من کارندارم؟؟؟؟؟

    میخوام امروز بهش چندتا ویس بدم و تمام ناراحتی ها و مشکلاتی که این مدت داشتم رو بهش توی ویس بگم. 

    پ ن: از طرفی دیشب هم که عصبانی بودم داستان رو برا الف تعریف کردم صبح که بیدا رشدم دیدم سین کرده ولی جواب نداده. این سری که که گله کرد و اون حرف تکراری رو زد میدونم باهاش چی کا رکنم. 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲

    منه این روزها

    امروز از اون روزاییه که هیچ کار مفیدی تا به این لحظه نکردم و فقط دور خوردم چرخیدم 

    جدیدا همش حس میکنم تیپ و لباسام خوب نیس و این روی اعتماد به نفسم اثر گذاشنه. دایم دارم توی سایت های برندهای گرون سرچ میکنم ببینم چی آف خورده. تهش هم نمیخرم چون اغلب اون چیزایی که من دوس دارم آف نمیخورن و خوب خیلی گرونن و نمیخرم :((

    باید یه ددلاین برا خودم بذارم. مثلا تا آخر اکتبر ان شالله این کاری که دستمه رو تموم کنم. هزارتا کار دیگه هم دارم که همینطوری مونده. تمدید پرمیت تحصیلی و پاس و اقدام برای اون داستان و گواهینامه و ....خونه پیدا کردن هم بهش اضافه شده. البته در مورد خونه حداقل تا 3 ماه آینده خیلی جدی نیستم. 

    شبا سعی میکنم دیر برم خونه که همخونه رو نبینم ولی هر ساعتی هم که برم باز از اتاقش میاد بیرون و شروع میکنه حرف زدن. قبلنا فکر میکردم خنگ تر از این حرفاس که بخواد نیش و کنایه بزنه ولی الان فهمیدم که اتفاقا تمام حرفاش از روی منظوره و به خاطر همینه که بیزارم ازش. کاش میشد از این خونه میرفت. 

    سعی میکنم کمترین اینترکشن رو باهاش داشته باشم ولی خب خودش میاد و من عملا خلع. س.ل.اح میشم اون لحظه.

    ریسرچ به جایی رسیده که حس میکنم واقعا بلدش نیستم. البته دروغ چرا در درونم این که یاد بگیرم برام لذت بخشه ولی به شرط این که پیش بره. وقتی استاپ میشه خیلی مضطرب میشم. الان تو استپی هستم که واقعا بلد نیستم این متد optimization رو توی کدم پیاده کنم. البته خداروشکر میکنم که حداقل تو ریاضی از بچگی قوی بودم و نقطه قوتمه...

    وسواس های فکری بازم اومده بود سراغم این مدت ولی سعی کردم بهشون توجهی نکنم تا خودشون برن.

    در مورد "میم" هم خیلی حرف دارم که بزنم. واقعیت اینه که به طرز خیلی جدی میخوام از توی ذهنم و فکرم پرتش کنم بیرون. به خاطر این که فازش رو اصلا درک نمیکنم. وقتی که هست خیلی خوبه خیلی با احترام برخورد میکنه و کلا نشونه های این که یه پسری آدم رو میخواد یا میخواد در مورد آدم بیشتر بدونه یا ممکنه قصد جدی داشته باشه و اینا رو توش میدیدم ولی این که سعی کنه ارتباط رو ادامه بده و قوی تر کنه و محکم تر کنه رو اصلاااا. و این خیلی بده. این که من همش منتظر این باشم که بهم پیام بده یا باز دعوتم کنه بیرون برام خیلی خوشایند نیس. البته واقعیت اینه که من بیشتر جذب پسری میشم که کمتر بهم پیام بده و کلا همین مدل پسرا ولی واقعا الان در سن و موقعیتی نیستم که بخوام منتظر این آدم باشم و با خیالش زندگی کنم.

    این مدت هم باهاش اینترکشن داشتم ولی خیلی کم. بعد از اون روز دیت فقط یه بار دیگه دیدمش و یه سری کارایی کرد که خیلی کول بود و جنتلمن طوری بود و قشنگ منو جذب کرد ولی الان که فکر میکنم با خودم میگم شاید اصلا منظوری نداشته از ارتباط با من همون اولش هم! شاید با همه دخترا همینه. یه جورایی حرفش با عملش انگاری نمیخونه. آدم خیلی اجتماعی هست و شاید دوس داشته باشه از هر قشری کنار خودش دوستایی داشته باشه. 

    دلم میخواد جزییات بیشتری ازش بنویسم ولی هم حال ندارم هم اینکه دلم نمیخواد اینجا لو بره. الان تقریبا یک هفته اس که هیچ خبری ازش ندارم در حالی که آخرین بار خودش پیام داده بود و همه جیز خوب بود و ازش یه سوال کردم و قرار بود سوالم رو بپرسه از دوستاش و بهم بگه ولی نگفت و هیچ خبری هم ازش نشد. حتی تو این.ستا هم خودم فالوش کردم اکسپت کردو فالو بک کرد ولی خب بازم اتفاق خاصی نیفتاد. 

    نباید دیگه بهش فکر کنم و کلا باید از فکرش بیام بیرون...

    کارای خیلی مهمتری دارم 

    پ ن: حالا همه اینا رو گفتما ولی اگه الان بهم میسج میداد خیلی خوب میشد sad

    خدایا خودت میدونی تو دلم چه خبره خودت کمکم کن. خودت خوشحالم کن heart

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۳ مهر ۰۲

    حالم

    یه نفر ازم کمک خواسته و از وقتی بهش قول دادم هر کاری از دستم بر میاد رو براش بکنم نور امید رو توی چشماش که نه ( چون نمیبینمش laugh) ولی توی صداش موج امیدواری رو میشنوم. امیدوارم خدا بهم کمک بکنه بتونم هر کاری از دستم بر میاد براش بکنم. خیلی دلم میخواد کارش درست بشه. 

    احساس میکنم جسمی و روحی به خودم نمیرسم. استخر رو که باز دوباره ول کردم جیم هم نمیرم. حالا باز خوبه این موهای سفیدم رو رنگ کردم . حداقل این باسن مبارک رو تنگ کردم و این یه کار رو برا خودم کردم. البته اونم به خاطر این بود که پیدا بود و آبرو ریزی وگرنه این کارم نمیکردم. 

    دیشب از سوزش معده و استرس از خواب چند بار بیدار شدم. حالت تهوع بعد کرونا هم دیوونم کرده. اون سری هم که کرونا گرفته بودم همینطوری شدم ولی با اون قرصه یکی دو روزه خوب شدم الان هی سعی میکنم با زنحبیل خوبش کنم. خوب هم میشه ولی کامل نه. وقت دکتر گرفتم برم ببینم یه قرصی چیزی میده من یه ذره بهتر بشم خدا کنه 

    شب اگه بشه با این دوستم بریم آن کمپس فیلم ببینیم. امیدوارم میم هم بیاد. دلم براش تنگ شده broken heart... امیدوارم حالم خوب باشه و بتونم یه کم میکاپ کنم و برم نه با این قیافه رنگ پریده ی خسته ی داغون.

    خدایا حال جسمی و روحیم پکیده اس . خوبم کن لطفا sadsmiley

    پ ن : گیر دادم به این استیکرا :/

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۶ مهر ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی