۹ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

حرف هست ولی حوصله نیست

ددلاین عقب افتاد 

دلم میخواست این کار کوفتی رو قبل سال تموم کنیم ولی خب انقد استاده گیرهای کوچیک و بزرگ داد که اخرش هم خودش گفت عجله نکنیم بهتره

از این که تعطبلات رو قرار نیست ایران برم خیلی ناراحتم. از این که هیچ برنامه دیگه ایی ندارم ناراحت ترم. هر کی رو میبینه یا داره میره چه میدونم شرق کشور یا داره میره غرب کشور یا داره میره مکزیک ...

احساس خستگی شدیدی میکنم و دلم یه خوش گذرونی خیلی زیاد میخواد 

حرف زیاد دارم ولی حوصله تایپ کردن ندارم ...

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۳۰ آذر ۰۲

    12 سال کم نیست

    هم لبی نیتیو داره تند تند تایپ میکنه 

    هم لبی غیر نیتیو غرق در تفکره 

    و من 

    توی ذهنم یه عالمه حرف هست که حتی بعضیاش رو نمیتونم بیارم روی کاغذ. شاید میترسم که مورد فضاوت قرار بگیرم. به دغدغه ی 12 ساله دارم توی زندگیم. یه چیزی که 12 سال دغدغه ی من بوده. احتمالا قابل حدس نیست. قابل بیان کردن هم نیست. شایدم هست شایدم یه روزی در موردش گفتم. ولی 12 ساله که این داستان هنوز برای من وجود داره. یه وقتایی کمرنگ شده ولی هیچ وقت کامل از بین نرفته. چطور میشه که یه داستانی 12 سااااال توی زندگی آدم به شکل یه چالش باقی بمونه... نمیدونم 

    دارم به حرفای دیشب فکر میکنم. به تلفن دیشب. نمیتونم قضیه رو تحلیل کنم نمیفهمم. مغزم دیگه رسما رد داده 

    ای کاش که امسال سال حل شدن و ختم بخیر شدن این دغدغه ی 12 ساله باشه

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۸ آذر ۰۲

    ددلاین ددلاین ددلاین

    یعنی خوبه که کار دارم و باز ساعت 12 ظهر پاشدم اومدم آفیس کار نداشتم میخواسان چی کار کنم 

    این هفته به امید خدا قراره زیر بار کار دانشگاه جر بخورم 

    تا جمعه ددلاین دارم و تحت هر شرایطی باید برسونم. ددلاین خیلی سفت و سختیه و میدونم که پوستم کنده اس. میخواستم این هفته برم یه سری خرید های خونه که نمیخواستم رو پس بدم. به الکس بگم بیاد اون دستگاهه رو نصب کنه و برم یه قالیچه کوچولو بگیرم از بس که این خونه خالیه ولی بنده غلط کردم که بخوام از این کارا بکنم. استاده قشنگ گردنم رو گذاشته زیر گیوتین. حالا خدا کنه بلد باشم و بتونم انجام بدم ای خداااا کمکم کن خدایاااا 

    از وقتی قرص هام رو میخورم یه کم از نظر روحی استیبل شدم. نمیگم خوب شدم ولی حداقل یه کم استیبل شدم. از طرف دیگه دارم سغی میکنم به تغذیه ام برسم. فکر میکنم بیشتر از یک ماه بود که میوه نخورده بودم اصلا!!!!!!! گوشت نخورده بودم. من نمیدونم پس من چی میخوردم؟ فست فود آشغال ارزون. تخم مرغ سیب زمینی. وای خدا اسمش میاد باز حالت تهوع میگیرم. 

    حالت تهوعم یه کم شکر خدا بهتره. از بس دعا کردم و نذر و نیاز کردم. چقدر به مارکو گفتم برام دعا کنه... نباید روش زوم کنم زوم که میکنم باز حس کوفتیش میاد. وای خدایا من توی این دو ماه اخیر چقدر اذیت شدم.

    ددلاینه رو اگر ان شالله برسونم میتونم حداقل هفته اول تعطیلات رو کلا لش کنم. خدایا کمکم کن 

    مشکل اصلیم تمرکز کوفتیه که ندارم. اگر تمرکز کنم میتونم برسونم 

    دلم تنگ شده واقعا دلم میخواست میرفتم ایران. همه هم که دارن میرن بیشتر ادم اعصابش خورد میشه. کاش یه دوس پسر فاب داشتم اینجا حداقل تعطیلات رو باهاش میگذروندم. کاش الف اینجا بود. الف خودشم میدونم که ایران نمیره. دلم میخواس میرفتم پیش الف یه جند روز بعدش میرفتم ایران. 

    این چرت و پرتا چیه دارم میگم. پاشم برم به کارم برسم...

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۷ آذر ۰۲

    تلفن

    صبح چشمام رو هنوز باز نکرده بودم که نون زنگ زد. شروع کرد تعریف کردن از مهمونی دیشب و این که چرا نبودی و همخونه سابق بود و از این حرفا. بهش گفتم خیلی روحی و جسمی به هم ریختم. خلاصه شروع کرد به گفتن حرفای حوصله سر بر خاله زنکی از همخونه ولی به حسنی که حرفاش داست این ب.د که برام اذیت هایی که در مورد همخونه شدم رو یادآوری کرد و یادم اومد که جقدر شرایط سختی داشتم و خدا چقدر بهم لطف کرد که این خونه رو پیدا کردم. بهش گفتم از وقتی اومدم توی این خونه تنهایی و غربت رو خیلی بیشتر احساس میکنم و شبا حالم بده و قرص های استرس و اینا رو دوباره شروع کردم به خوردنش 

    بگذریم 

    بعدش زنگ زدم به "الف". کلی راهنماییم کرد کلی نصیحتم کرد. الف رو قبلا اینجا ازش نوشته بودم. دلم میخواس اینجا بود و بغلش میکردم و یه دل سیر گریه میکردم. واقعا چقدر به وجود همیشگی و نزدیک یه همچین آدمی تو زندگیم نیاز دارم. 

    پاشدم راه افتادم بیام دانشگاه. امروز مراقب امتحانم تا ساعت 10 شب! یهو وسط راه میم2 زنگ زد. میم2 دوست دوران کودکی من. غریبه ی آشنا...کلی با هم حرف زدیم. 2-3 ماهی هست که اومده اینجا البته توی این شهر نیست. بهش گفتم تعطیلات بیا اینجا. خوشحال شدم از تماسش...

    احساس میکنم باید بیشتر با بقیه آدما معاشرت کنم. این رفتن توی غار تنهایی حالم رو بد میکنه. باعث میشه افکار منفی بیاد سراغم. حتی بیشتر باید بیام دانشگاه. حتی تا نصف شب بمونم. این برای من خوبه. حالم رو خوب میکنه. استراحت زیاد کردن و تو خونه موندن زیاد برام سمه. میشه افکار منفی میشه حالت تهوع میشه اعصاب داغون 

    باید خودم به خودم کمک کنم. غذای خوب بخورم بیشتر به خودم برسم بیشتر کار کنم بیشتر با خدا ارتباط برقرار کنم سعی کنم تو کارم متمرکزتر باشم فقط اینطوریه که حالم خوب میشه...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

    بی ادب!

    این پسره که باهاش کار میکنم جدیدا خیلی داره میره روی مخم. حس میکنم باهام بد صحبت میکنه اعتماد به نفسم رو از بین میبره.  بایکوتم میکنه همیشه تو بحثا. از اونجایی که همزبان من نیست و با استاد در واقع همزبانه نمیدونم چطور برخورد کنم که بقهمه کارش درست نیست. تا الان همیشه سکوت کردم و هیچی نگفتم و هر چی گفته قبول کردم ولی دیشب واقعا برخوردش بد بود. 

    چیزی که مطمنم اینه که نباید باهاش درگیر بشم. نباید باهاش بحث کنم. انقدر اعتماد به نفسم رو از بین برده که حس میکنم اگر نباشه یا حمایتش رو از دست بدم هیچ کاری ازم بر نمیاد :( 

    این درحالیه که همه کارا تا الان رو خودم کردم. ولی خب از حق هم نگذریم ازش خیلی سوال کردم. یعنی من سوال نکردم خودش خودشو مینداخت وسط و میخواست مثلا ساپورتیو باشه. خب وقتی کسی ریز جزییات کارت رو بدونه طبیعتا کوچکترین سوتی هم داده باشی قبل این که خودت بفهمی میفهمه دیگه اینم از معایب همکاری کردنه

    ولی دیگه از این به بعد باید کمتر باهاش کار کنم. باید بیشتر رو پای خودم باشم. البته اگر این اوضاع روحی و جسمی که دارم بذاره 

    خدایا sad

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ آذر ۰۲

    وسواس

    وسواس فکری بیچاره ام کرده 

    همش حالت تهوع دارم. نمیدونم چی کار کنم. دکتر هم رفتم معاینه کرد گفت گاستریت معده. قرص هاش هم خیلی درست حسابی نخوردم. خیلی هم بیراه نگفت چون دو سال پیش هم گاستریت داشتم البته پارسال که چکاپ کرده بودم خوب شده بودم ولی انگار دوباره برگشته. نمیدونم از تلقینه از استرسه از تغذیه مزخرفمه یا چی. این مدت همش داشتم غذای چرت میخوردم. همش هم ذهنم خرابه دایم افکار منفی دایم ترس دایم روحیه ی خراب دایم وسواس فکری... 

    از طرفی دسترسی به دکتر هم اینجا خیلی خیلی بده و از طرف دیگه به خاطر سابقه پنیگ اتک و وسواس بیماری شدیدی که داشتم اصلا نباید سراغ دکتر رفتن و این چیزا برم بر اساس نظر روانپزشکم توی ایران. یعنی نباید خودم رو بندازم توی لوپ دکتر رفتن 

    خدایا خواهش میکنم خوب بشم خدایاااا به اندازه کافی از نظر روحی و جسمی داغون هستم خدایاااا به حق این شب های عزیز

    میشه خواهش کنم هر کسی اینجا رو میخونه دعا کنه من حال جسمی و روحیم خوب بشه ؟؟؟

     

    پ ن : من خ.دم رو ادم مذهبی نمیدونم ولی به خدا و اماما اعتقاد دارم. بعضی کارا رو هم دلی انجام میدم. مثلا محرم یا ماه رمضون. الانم که دو سه شب دیگه ایام فاطمیه. دلم چای روضه میخواد. خدایا به حق فاطمه زهرا من رو سلامتی و شفای جسمی و روحی بده. من و همه آدم های روی کره زمین رو.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۲ آذر ۰۲

    workload

     یه جوری این روزا workloadام بالاس که میخوام بالا بیارم از این حجم کار

    پ ن1 : خدایا بازم شکرت 

    پ ن 2: خدایا کمرم :( 

    پ ن 3: خدایا پول :(

    پ ن 4: خدایا استاد :(

    پ ن: خدایا خانواده ام 

    پ ن 3: کلید خونه جدید رو گرفتم. مبارکم باشه !!!

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    همه چی به بهترین نحو درست میشه ان شالله

    خونه خودم که بودم توی ایران 

    یه بار وسط چله زمستون چون خونه قدیمی بود مشکل لوله کشی پیدا کرد

    در حدی که کل لوله های آب واحد من باید عوض میشد. دقیقا وسط اوج دوران کووید

     اون تایم هیچ کسی رو نداشتم کمکم کنه یعنی به معنی واقعی کلمه تنها بودم. هرچی هم خانواده گفتن بذار بیایم کمکت به خاطر شرایط کرونا نذاشتم. خلاصه یه آشنایی پیدا شد که کارای ساختمون رو بکنه. 4 روز طول کشید اومدن کل خونه رو با گچ و خاک و کصافط پر کردن تا کار انجام شد.

    همزمان ریموت باید سر کار هم میبودم. دقیقا اون تایمی بود که میگفتن همه چی رو ضد عفونی کنید و همه خریدهای بیرون رو الکل میزدیم و اینا

    بعد 5 روز که کارشون تموم شد و رفتن من حتی جای خواب یادمه که نداشتم. تمام اسباب خونه ریخته شده بود وسط تمام چیزای توی کمد رو بیرون ریخته بودن کل خونه غرق خاک و گچ با یه عالمه وسیله. یادمه آخر شب بود. زمستون هم بود و سرددد. یادم نمیاد چرا رادیاتورها اون شب خاموش بود. یه دلیل فنی داشت که اصلا یادم نیست. 

    یه بخاری برقی کوچولو داشتم اینو چسبوندمش به تنها کاناپه ایی که داشتم و از توی تل لباسا و زختخواب های بیرون ریخته شده از توی کمد یه پتو کشیدم بیرون انداختمش روی کاناپه

    چراغا رو خاموش کردم و همینطوری نشستم زیر پتو و تا سرم کشیدمش بالا و به نور کمسوی بخاری برقی خیره شدم...

    و زار زدم 

    و زااااار زدممم

    از دستمال کاغذی های اشکی و وضعیت آشفته ی خونه واسه الف عکس فرستادم بهم گفت برا چی گریه میکنی این که دیگه چیزی نیست تمیز میکنی کم کم. و من نمیدونستم در جوابش چی باید بگم. اینطور مواقع خود چالش شاید اونقدری بزرگ نباشه که تو رو ببره سمت این طور گریه کردن 

    عمق مسِِسولیتی که روی دوشته 

    عمق تنهایی که حس میکنی

    ترس از اینکه از پس داستان بر نیای 

    تازه اینا میشن بهانه برای اینکه بشینی همه غم هایی که یه دوره ایی روی دلت بوده رو با اشکات از تو دلت بریزی بیرون 

    فردا صبح اون روز وقتی با بدن کوفته در حالی که تمام اون شب سرد رو از خستگی روی اون کاناپه خوابیده بودم بیدار شدم همین که میخواستم پتو رو جمع کنم دیدم یه سوراخ خیلی بزرگ به قطر تقریبا 20 سانت روی پتو افتاد بود و در واقغ داخل اون دایره رو خالی کرده بود و دورش آثار سوختگی دیده میشد. 

    پتو چسبیده بود به بخاری و سوخته بود اونم انقد زیاااااد و من چیزیم نشده بود و خونه آتیش نگرفته بود...

    اون روز صبح اینو یه نشونه گرفتم.

    به خودم گفتم ببین دختر خدا میخواد بگه حواسم بهت هست انقد غصه نخورد من حواسم بهت هست. باهم دیگه همه جیو درست میکنیم. 

    الان که دارم مینویسم باز اشکام چکید رو کیبورد...

     

    دیشب که خیلی ناعادلانه اون ایمیل رو گرفتم و خیلی غیر منصفانه judge شدم داستان رو برای میم تعریف کردم. میم بهم ویس داد که سعی کن روت تاثیر نذاره و با دل خوش بری توی خونه جدید 

    و همین یه کلمه "دل خوش" کافی بود که من باز بشینم عین اون شب زار بزنم 

    الان که دارم مینویسم تحت فشار خیلی زیادی هستم

    از یه طرف استاد یکه به هیچ صراطی مستقیم نیست و هر بار حرفش رو عوض میکنه و ددلاین هایی که میذاره 

    ترس از ددلاین 

    ترس از این که حتی ددلاین رو هم میت کنم و بعدش باز انقلتی نیاره

    اسباب کشی تنهایی بدون حتی یه نفر کمک 

    تمیزکاری خونه تنهایی 

    فشار مالی زیاد و دو دو تا چارتا کردن واسه خرید هر چیزی 

    پس دادن یه سری خرید هایی که خوب نبوده و سنگینه و من نمیتونم جابه جا کنم و به این فکر میکنم که توی این هوای سرد چطوری ببرمشون تا پست 

    دلتنگی و ناراحتی از این که چرا شرایط طوری شد که نتونم برای تعطیلات برم ایران 

    و یه سری چیزای دیگه 

    I am really under pressure. its a tight spot such a dilemma 

    ولی میگذره 

    خوب هم میگذره 

    مثل اون شب که که گذشت. که همه کاری رو خودم دست تنها انجام دادم 

    مثل خیلی شب های دیگه 

    مثل خیلی وقتای دیگه که توی ریسرچ گیر میکردم و درست شد 

    مثل تمام اون شب هایی که تا صبح از استرس نخوابیدم و صبح خدا همه جی رو درست کرد 

    اینم درست میشه 

    میدونم که همه جی خیلی خوب پیش میره 

    اینو میدونم 

    میدونم...

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۷ آذر ۰۲

    آپدیت جدید

    خیلی وقته که ننوشتم 

    اذیت هایی که این مدت شدم و استرس ها و خشم ها و ...اثراتش رو هم روی کارم هم روی جسم و روحم نشون داد. یک هفته حالت تهوع شدید داشتم در حدی که میومد توی لب میشستم که کار کنم بعد 5 مین پا مشدم میرفتم دسشویی که بالا بیارم. 

    توی کارم هم خیلی اثرات منفی داشت. با این که روند کارم خوب بود ولی مدت خیلی طولانی استاپ شد و مورد عنایت این و اون هم خیلی قرار گرفتم 

    هزینه های مالی خیلی سنگینی هم برام داشت. خونه هیچ وسیله ایی نداره و مجبورم براش وسیله بخرم و خیلی همه چی گرونه و خیلی تحت فشارم. 

    دلم تنگ شده و میخواستم برم یه سفر ایران ولی هم بلیط ها خیلی گرونه و هم اینکه وقت نیست که بخوام خونه رو سابلت بدم و هم اینکه این پارت از کارم تموم نشده و کلا توی استرسم و مطمن هم نیستم که تموم بشه و استاده بهش گیری نده و اینا 

    از طرفی هم اگر بخوام بذارم برای یه تایم ارزونتر نمیدونم اون موقع چی کار خواهم داشت و کارم چطوریه وضعیتش و اینا 

    موزد عنایت قرار گرفتن استاد از همه اینا بدتره 

    البته تازه با من خوبه. و مدلش اینطوریه که همه رو له میکنه. خوش بحال اینایی که استاد کول و نایس و ساپورتیو دارن

    خلاصه که اینطو.ری

    برای اسباب کشی هم خیلی دست تنهام و کلا احساس تنهایی زیادی میکنم. 

    خدایا کمکم کن من هیج وقت از کمک تو بی بهره نبودم.

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۷ آذر ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی