به نام خدای مهربونم

 ساعت از نیمه شب گذشته. خدا رو شکر میکنم که بالاخره یه دستی به سر و گوش این خونه آشفته کشیدم. حالا این منم لپ تاپ به دست منتظر دم کشیدن بابونه بلکه این معده سرکش آروم بگیره و این جسم خسته به خواب بره...

چیزی قریب به ۴ سال میگذره از روی که تصمیم گرفتم آینده دیگه ای برای خودم رقم بزنم. و چقدر بالا و پایین ها بود که هنوز بعد از ۴ سال حتی نتونستم قدم اول رو بردارم. 

من خودم رو بخشیده ام. خودم رو به خاطر تصمیمات اشتباهم به خاطر راه های اشتباهی که رفتم و راه های درستی که باید میرفتم و نرفتم خودم رو بخشیدم. به خاطر تمام ضجرهایی که به خودم دادم به خاطر تمام ملامت ها و سرزنش هایی که به حق یا ناحق در حق خودم کردم خودم رو بخشیدم. 

احساس میکنم این همه خشمی که نسبت به خودم دارم هر روز تن و روح بیچاره ام رو زخمی میکنه. اخر شب من میمونم و یه جسم خونین و یه روح خسته که پرت میشه توی تختخواب و به این فکر میکنه که چطور فکر نکنه تا خوابش ببره... دلم میخواد بخوابم. بخوابم که این جهان رو درک نکنم. خلسه قبل خواب رو دوست دارم. چون یادم میره که چی تو فکرم گذشته...

دلم برای خودم میسوزه. دختر تو کی اینقدر سختگیر شدی که اینطوری بیفتی به جون خودت؟؟ هیچ دقت کردی چند ساله که داری خودت رو اینطور آزار میدی؟؟؟

چقدر این کیسه آبگرم ادم رو اروم میکنه. مخصوصا که موهای خیست رو پیچیده باشی لای حوله و آب سر چک چک بریزه روی گردن یخ کرده دردناکت. 

خدایا متاسفم

منو ببخش

متشکرم

دوست دارم.