تنهایی نشستم تو کتابخونه در حالی که هشدار دادن بابت هوا و همه جا رو تعطیل کردن 

من که بیرون نمیرم تا بیرونم نکنن

ولی بچه ها رفتن 

یه حس عمیق تنهایی اومد سراغم 

حس خوبی نیس 

احساس سرما میکنم و ترس 

نمیدونم چرا دارم میترسم ولی خب میترسم دیگه 

کسی بهم کاری نداره

اگر شکمم بهم کاری نداشته باشه!

باید بشینم درس بخونم 

باید دوباره به خودم یادآوری کنم که چرا اینجام 

باید حواسم باشه که خدا حواسش بهم هست 

برام مهم نیس که دختره بهم نگفت ما که ماشین داریم باهامون بیا ولی دقیقا به کنار دستیم گفت. و خیلی راحت عذرخواهی کرد که ببخشید بهت نگفتم چون جا نداشتیم. منم به رو خودم نیوردم. البته خیلی هم هم بهم بر نخورد. نمیدونم چرا دوس دارم بگم که بهم برخورد و الکی به خودم جو بدم. انگار از این که رنج ببرم و به خودم رنج بدم لذت میبرم. 

به درک که نگفت. والا 

یه سال دیگه نه اینا رو دیگه میبینم نه میدونم کی هستن و کجا هستن. برام هم مهم نیس حرفاشون و کاراشون 

چون حتی قبولشون ندارم. زندگی شخصیشون هم قبول ندارم منظورم سبک زندگی هاشون هس

پس یه علامت فا.ک بهشون نشون میدیم و میریم سراغ بقیه درس.